خاطرات تبلیغ

1 محتوا

بعد از کلی جاده خاکی رفتن در آخرین و دورترین کوره پیاده می‌شوم. از ماشین که پیاده می‌شوم‌چند نفری جلوی در ایستاده‌اند. خیلی جدی و طلبکار مابانه می‌گویند" دیر اومدی حاجی، ما کارگریم شبا زود می‌خوابیم. زود باید بیای" برای این‌که دلم نشکند...