خاطره تبلیغی

18 محتوا

وقتی از ماشین پیاده شدیم نگاه مردم دیدنی بود، احساس تعجب همراه با غضب را به راحتی می شد از نگاه برخی فهمید و در مقابل عده ای هم حتما با خود می گفتند حاج آقا شما کجا، اینجا کجا !!؟؟؟ اینجا را دیگر به ما بدهید، خسته شدیم، هرجا که رفتیم شما بودید، دست از سر

نوبت به من رسيد، فكر كردم چه بگويم، رفتم پشت تريبون و گفتم: نه شيعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برايم كف زدند. بعد گفتم: براى شيعه سه دليل از قرآن دارم، اگر شما هم داريد ارائه دهيد.

عرض کردم: یابن رسول الله من نوکر و خادم و مبلغ و مبشر مکتب شمایم و شما که یک آهوی زبان بسته را ضمانت کردید، حالا من روسیاه و مبلّغ مکتب خویش را ضمانت نمایید و اگر ضمانت کردید به من یک اطمینان و آرامش خاطر عطا کنید.

بعد از سخنرانی که در شب چهارم محرم داشتم،اتفاقا در مورد مظلومیت حضرت زهر ا(س)صحبت می کردم،و در ضمن سخنرانی سوالاتی نیز مطرح کردم.

همین که به وسط مسجد پیامبر رسیدیم ناگهان افتاد روی زمین و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن واشک ریختن و فریاد زدن. به کلی دگرگون شده و انگار تازه متولد شده بود و از این رو به آن رو شد. شروع کرد به توبه کردن و معذرت خواستن و نماز و عبادت کردن.

مستاجر مادرم زن و مردی مسلمان بودند که با زن مستاجر دوست شدم و نماز خواندنشان توجهم را جلب کرد تا اینکه روزی مرد همسایه ظرفی غذا آورد و مارا به خوردن دعوت کرد. وقتی غذا را خوردم دیدم چه طعم عجیب و لذت بخشی دارد. گفتم این از کجا آمده؟

کسی در تبلیغ خیلی سوال می کرد،و قانع هم نمی شد،و قبول نمی کرد،پاسخ محکمی دادم دیگر ادامه نداد.

من عرض کردم، استاد خداوند جور کرد، بالاخره باید بگویید چطوری، عرض کردم حضرت استاد بنده طلاهای همسرم را فروختم و این دانش آموزان را برای اردو آوردم، استاد با شنیدن این سخن، مبلغی به بنده دادند.