وقتی داخل قهوهخانه شدیم،دیدم که بساط قمار،باز است.گفتم چکار کنم؟ بیرون رفتم،دیدم باران شدیدی میبارد و نمیشود بیرون ایستاد.ناچار داخل قهوهخانه شدم و در جائی نشستم و با یک نفر باب صحبت را باز کردم و بلند سخن میگفتم.