آیت‌الله العظمی جوادی آملی

علامه طباطبايي احياگر علوم الهي بود

تاریخ انتشار:
حضرت آیت‌الله جوادی‌آملی در پیامی به همایش بین المللی اندیشه‌های علامه طباطبایی، به جامعیت علامه در حوزه های مختلف علمی پرداختندو گفتند: مرحوم علامه جزء احياگران علوم الهي بود.
آيت الله جوادی آملی

به گزارش بلاغ به نقل از خبرگزاری حوزه متن کامل پیام معظم له به همایش  بین المللی علامه طباطبایی که در موسسه آموزشی و پژوهش امام خمینی(ره) قم در حال برگزاری است  بدین شرح است:

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين و الائمة الهداة المهديين سيّما خاتم الانبياء و خاتم الاوصياء(عليهما آلاف التحية و الثّناء) بهم نتولّي و من أعدائهم نتبرّء الي الله. مقدم شما آيات, حجج, فرهيختگان حوزوي و دانشگاهي, اساتيد, محقّقان و پژوهشگران را گرامي مي‌داريم. از برگزارکنندگان اين همايش وزين و علميِ بين‌المللي حق‌شناسي مي‌کنيم. از مؤسسه گران‌سنگ امام(رضوان الله عليه) و رئيس بزرگ و بزرگوار اين مؤسسه حق‌شناسي مي‌کنيم. از همه بزرگواراني که در ايراد مقال يا ارائه مقالت بر وزن علمي اين همايش افزودند سپاسگزاريم. از ذات اقدس الهي مسئلت مي‌کنيم به همه شما خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت مرحمت بفرمايد! درباره جامعيّت علامه طباطبايي(رضوان الله عليه) نکاتي مطرح است که همه شما بزرگواران مستحضر میباشيد. ذات اقدس الهي عالمان دين را جزء «بقيّةالله» ناميد؛ اين واژه پربرکت «بقيّةالله» از اسماي توقيفي وجود مبارک حضرت نيست، نظير «اسماءالله» نيست، آنچه صبغه الهي دارد و مي‌ماند ﴿ما عِنْدَکُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ﴾،[1] اين «بقيّةالله» است. همه انبيا و اولياي الهي در ساختار خلقت «بقيّةالله» هستند و عالمان دين که وارثان انبياي الهي میباشند اينها هم «بقيّةالله» هستند؛ منتها در قلّه اين وصف ممتاز وجود مبارک حضرت قرار دارد، وگرنه قرآن کريم از عالمان دين به عنوان ﴿أُولُوا بَقِيَّةٍ﴾ ياد مي‌کند و مي‌فرمايد چرا «اولوا بقيّة» جلوي فساد و ضعف فرهنگي جامعه را نگرفتند و نمي‌گيرند ﴿فَلَوْ لا کانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِکُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ﴾.[2] مستحضريد که «اولوا بقيّة» از «بقيّةالله» سنگين‌تر است؛ والي بقاست, وليّ بقاست, متولّي بقاست. آن کسي مي‌ماند که کار الهي کرده باشد، آن کسي مي‌ماند که حرف الهي زده باشد. اين واژه پربرکت «اولوا بقيّة» از ﴿أُولِي الْأَبْصارِ﴾,[3] از ﴿أُولِي الْأَلْبابِ﴾,[4] از ﴿أُولِي النُّهي﴾[5] قوي‌تر و غني‌تر است؛ هر عاقلي باقي نيست, هر «لبيب»ي باقي نيست و هر «اولوا النهيه»‌اي باقي نيست، آن کسي باقي است که خدا او را به عنوان عمل صالح بپذيرد و وجود مبارک اميرمؤمنان(صلوات الله و سلامه عليه) که فرمود: «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ»[6] را از همين کلمه گرفته است; منتها شرط بقاي عالِم اين است که آن تعهّدات الهي را خوب درک کند اولاً, باور کند ثانياً, عمل کند ثالثاً, منتشر کند رابعاً, انتشار آن به صبغه فرهنگي و سخنراني و تأليف و تصنيف بستگی دارد، خامساً و سادساً. فرمود که خداي سبحان «وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَي الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَي کِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ»،[7] من «حبل» و طناب حکومت را به گردن اين شتر مي‌آويختم، اگر عالمي بر آن جنگ فقر و غنا صحّه بگذارد و بگويد فقر و غنا با هم در جنگ هستند نه فقير و غني و بايد فقر برداشته شود و در جامعه با شغل و اشتغال زندگي کنند، چنين عالمي به عهدش عمل کرده است, اگر به عهد خود عمل کرد برابر خطبه شقشقيه «وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَي الْعُلَمَاءِ أَنْ لا يُقَارُّوا عَلَي کِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ» مشمول آن بيان نوراني دوم حضرت است که فرمود: «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ‏ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ». وجود مبارک حضرت امير به فقير کمک نمي‌کرد، کمک کردن به فقير يک کمک عاطفي است؛ اما فقرزدايي, جنگ با فقر و ريشه‌کن کردن فقر کار عقلاني است، علي(صلوات الله عليه) عاقلانه کار مي‌کرد. از واشنگتن تا تاشکند و از تاشکند تا واشنگتن کشورهاي الحاد و کفر و شرک کم نيستند، همه اينها به فکر فقرا هستند، حمايت از فقير يک کار عاطفيِ مياني است، آن کار عقلاني همان است که وجود مبارک حضرت فرمود: «لو تَمثّل لِي الفقر رجلاً لَقَتلتُهُ»؛[8] من اگر فقر را ببينم گردنش را مي‌زنم. با فقر جنگيدن, با بيکاري جنگيدن, اشتغال را مقدّس دانستن, شغل را تکثير کردن و جامعه را به فعاليّت وادار کردن قداست دارد، اين جنگ فقر و غناست؛ فرمود: «لو تَمثّل لِي الفقر رجلاً لَقَتلتُهُ»، عالماني اين‌چنين مصداق خطبه «شقشقيه»‌ هستند اولاً و ثانياً مصداق آن بيان نوراني حضرت‌ میباشند که «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ‏ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ» و علامه طباطبايي به نوبه خود آنچه مقدور و ميسور او بود اين‌چنين بود اولاً و ثانياً جامعيّتي را که ذات اقدس الهي به انبيا و اوليا و اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) داد به وارثان آنها هم مرحمت کرد. بارها به عرضتان رسيد اين جمله نوراني «الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاءِ»[9] را اگر به يک اديب دهيد مي‌گويد «الْعُلَمَاء» مبتدا و «وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاء» خبر و اگر به يک فقيه و حکيم بدهيد مي‌گويد اين جمله خبريه نيست که مبتدا و خبر داشته باشد، اين جمله خبريه‌اي است که به داعي انشا القا شده و جمله انشائيه که مبتدا و خبر ندارد، گزارش ندارد؛ يعني «أيّها العلماء»! بکوشيد ارث ببريد، اين قصه و خبر نيست؛ اگر عالِم هستی بکوش که ارث ببري، آن «علم‌الدراسة» مشکلي را حل نمي‌کند اين «علم‌الدراسة» «سابقه» عدم دارد, «لاحقه» عدم دارد و مسبوق به دو عدم است، مشکل‌گشا نيست، مشکل خودش را حل نمي‌کند. اگر در سوره «نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾،[10] اين نکره در سياق نفي است؛ يعني همين علم حوزوي و دانشگاهي و اگر در بخشي از آيات ديگر دارد که برخي در دوران کهنسالي و فرتوتي به جايي مي‌رسند که ﴿لا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾[11] اين هم نکره در سياق نفي است، «آن‌ها که خوانده‌ام همه از ياد من برفت»؛[12] اين خطر همه ما را تهديد مي‌کند، پس ما مسبوق به ﴿لا يَعْلَمَ﴾ بوديم و ملحوق به ﴿لا يَعْلَمَ﴾ هستيم؛ اين علم مشکل ما را حل نمي‌کند، چون ﴿ما عِنْدَکُمْ﴾ است. يک «علم‌الوراثة» است که بالاتر از «علم‌الدراسة» است که آن هم مسبوق به وجود است ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[13] و هم ملحوق به بقاست که مي‌ماند. اين عالمان دين که در اثر وراثت و پيوند با خاندان عصمت و طهارت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) عالِم شدند اين علم مي‌ماند که علامه طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه) يکي از نمونه‌هاي بارز اين جامعيّت است. در مسائل ديگر بايد از شما بزرگواران کمال تشکر را کرد که شما نام اين همايش را مي‌توانيد همايش «احياءالعلوم» بگذاريد، غزالي آمد به نام «احياءالعلوم» بسياري از علوم دقيق و عميق را «إماته» کرد و نگذاشت عقلانيّت رشد کند، او به نام زنده کردن علم, بسياري از علوم را «إماته» کرد. اين همايش شما بايد اين صبغه را داشته باشد که احياي علوم باشد، وقتي هفتصد مقاله آمد پانصد مقاله‌ در يک حدّ و دويست مقاله در حدّ ديگر, بزرگاني سخنراني مي‌کنند, بزرگاني مقاله مي‌نويسند و بزرگاني نقد و بررسي دارند، آنها را در جامعيّت به عنوان احياي علوم اسلامي ارزيابي کنيد و ايران را به برکت انقلابِ امام و شهدا زنده کنيد، در عصري که بوي شهادت کشور را عطرآگين کرده است بگذاريد اين عطر، شامّه همه علاقه‌مندان به علوم و معارف را معطّر کند و احياي علوم باشد به تمام معنای کلمه، نه کاري که غزالي کرده است به نام «احياءالعلوم» که عقلانيّت, فلسفه و تفکّر عقلاني را متأسفانه «إماته» کرده است؛ اين مرگي به صورت زندگي بود. سخن جناب حکيم سنايي اين است که برخي از مُردن مي‌ترسند، اين کار و ترس از مرگ حق است اما «ازين زندگی ترس کاکنون در آنی»[14] مگر تو زنده‌اي؟! تو مُرده‌اي از اين وضع خودت بترس و خودت را نجات بده! اگر گفتند «الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ» اينها احياگران و حيات‌بخشان هستند «ازين زندگی ترس کاکنون در آنی»، چون اين مُردني است. غرض آن است که مبادا يک وقت قلم به دستي به نام احياي علم, علم را «إماته» کند! با شمشير نمي‌شود دين را زنده کرد، با قلم بايد دين را زنده کرد که ذات اقدس الهي به قلم و مکتوبِ قلم سوگند ياد کرد و فرمود سوگند ياد مي‌کنم به نون, سوگند ياد مي‌کنم به قلم, سوگند ياد مي‌کنم به مکتوبات قلم ﴿وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ﴾.[15] مرحوم علامه طباطبايي(رضوان الله تعالی عليه) جزء احياگران علوم الهي بود، علم را با برهان مي‌شود احيا کرد, علم را با استدلال مي‌شود احيا کرد, علم را با عمل صالح مي‌شود احيا کرد. جامعيّت مرحوم علامه طباطبايي که از نوشته‌هاي ايشان مشخص است؛ اين بزرگوار در بخش‌هاي گوناگون روش‌هاي معرفتي جامع بودند، هم روش تجربي را برای آن‌جا که لازم بود و نيمه‌تجربي را که رياضي است در بحث رياضيات بسيار غني و قوي بودند و اين تحرير اقليدس را کاملاً خوانده بود, ثاوذوسوس را که من نسخه خطّي را از او گرفته بودم کاملاً خوانده بود، مالاناوس را خوانده بود و اينها را نزد اساتيد رياضيدان نجف خوانده بود، به همان تعبير و لهجه ظريف آذري‌زبانش مي‌گفت مقاله دهِ اقليدس گويا انسان، عزرائيل را از نزديک مي‌بيند، چون مقاله ده اقليدس واقعاً بسيار دشوار است. آن روز درک هندسه فضايي بسيار مشکل بود، زيرا معلم و استاد نقشه‌اي که مي‌کشيد مسطّح بود و شاگرد ناچار بود مجسّم تحويل بگيرد که آن بُعد سوم از ذهنش مي‌رفت. استاد از کُره سخن مي‌گفت؛ ولي شاگرد دايره تحويل مي‌گرفت, استاد از مکعّب سخن مي‌گفت، او مربّع تحويل مي‌گرفت؛ اين بود که مشکلات مسئله فضايي بسيار پيچيده بود، مرحوم علامه در آن بخش هم غني و قوي بود. تجربي, نيمه تجربي, تجريدي کلامي، بالاتر از آن تجريدي فلسفي و بالاتر در تجريدي عرفان نظري غني و قوي بود، اينها امور حصولي, استدلالي و مفهومي بود. عرفان عملي راه ديگري است که بخش‌هاي ديگري دارد؛ اين جامعيّت علامه در روش‌هاي معرفتي بود، به دليل اينکه در منطق خيلي قوي بود و اصراري داشت که برهان منطق خواندني است، هم مرحوم شيخ; يعني ابن‌سينا نظرش اين است، هم مرحوم شيخ اشراق نظرش اين است؛ فتواي اين دو حکيم مشّا و اشراق «بالصراحة» اين است، هم مرحوم بوعلي فتوا داد و هم جناب شيخ اشراق فتوا داد که در منطق، قسمت برهان فريضه و بخش‌هاي ديگر منطق نافله است. برهاني را که جناب بوعلي تبيين کرد از کتاب‌هاي غني و قوي و استدلالي و متقن است که علامه تدريس کرد و در محضرش ما تتلمذ کرديم، اين تفکّر عقلاني و منطقي ايشان بود. پس از اين رشته‌هاي تجربي و نيمه تجربي و تجريدي کلامي و تجريدي فلسفي و تجريدي عرفان نظري که در تمهيدالقواعد و مانند آن بود، ايشان کارآمد بود؛ اين هم يکي از نمونه‌هاي جامعيّت علمي ايشان در بخش‌هاي علم حصولي. در بخش‌هاي علم شهودي هم که به لطف الهي اسراري را که ذات اقدس الهي با ايشان در ميان گذاشت که کسي نمي‌دانست؛ ولي روابط خاصّي که داشتند چه با قرآن و چه با عترت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) در مکتوبات ايشان کاملاً مشخص بود. مستحضريد که بالأخره کسي که استاد نداشته باشد و حرف‌ها را خودش طرح، طرّاحي و مهندسي کند مخصوصاً حرف‌هايي که فاصله‌اش با حرف‌هاي قبلي خيلي باشد، معلوم مي‌شود از جاي ديگر جوشيده است. بعضي از مراجع نجف(رضوان الله عليهم) که به ايران آمده بودند و هم‌دوره و هم‌سن مرحوم علامه طباطبايي بودند چندين بار به من گفتند که اين حرف‌هاي آقاي طباطبايي براي خودش است، براي اساتيدش نيست، زيرا من اساتيد ايشان را در نجف مي‌شناسم هرگز آنها به اين عمق و ژرفا فکر نمي‌کردند و تعبير انسان کامل را ما از آن مرجع درباره علامه طباطبايي مکرّر شنيديم، فرمود ايشان انسان کامل است. اين دو مطلب را از آن مرجع ما مکرّر شنيديم که حرف‌هاي آقاي طباطبايي براي خودش است، در نجف اين حرف‌ها نبود، اساتيد ايشان را ما مي‌شناسيم که به اين عمق نبودند و کمال انسانيّت ايشان هم که مشهود همه ما بود. اما راز و رمز اينکه چگونه انسان به اين‌جا مي‌رسد، البته رخدادهاي خارج بي‌اثر نبود. جنگ جهاني اول تا حدودي, جنگ جهاني دوم خيلي سريع و سهيم و قوي‌تر و جريان مرحوم آقا شيخ فضل الله نوري در مشروطيّت جهت سوم, اينها سهم تعيين‌کننده‌اي داشت که در مصر المنار نوشته شود, در ايران الميزان نوشته شود و در شرق و غرب يک رجلِ نامي به نام امام پيدا شود و حکومت اسلامي تشکيل دهد. اين جنگ جهاني اول «شرّ بالعرض» بود, جنگ جهاني دوم «شرّ بالعرض» بود, کودتاي ننگين 28 مرداد «شرّ بالعرض» بود تا امام راحل آن خير اصيل و «بالاصالة» را سامان ببخشد و مهندسي کند و نظام اسلامي تشکيل دهد؛ اين جنگ‌ها بي‌اثر نبود, خطرها و کُشتن‌ها و ستم‌ها, عدّه‌اي را بيدار مي‌کند. غرض آن است که اين تفکّر مصري در المنار کاملاً مشهود است که نوشته‌هاي قبل از جنگ جهاني و بعد از جنگ جهاني در مصر کاملاً مشخص بود, تفسيرهاي ما هم مشخص بود, حکومت‌هاي ما هم مشخص بود, تفکّرهايي که دين عين سياست است و از سياست جدا نيست هم مشخص شد که اينها در اثر آن «شرّ بالعرض» بود. وقتي آثار اين جنگ جهاني کار خودش را کرده، مرحوم علامه در اثر همين جنگ جهاني آن جريان اصول فلسفه را نوشت؛ اين حرف‌ها که رابطه بين بايد و بود و نبايد و نبود، اين حرف‌ها در حوزه قم و امثال قم بي‌سابقه بود، رابطه بين ايدئولوژي و جهان‌بيني اين حرف‌ها مطرح نبود, رابطه بين ادراکات اعتباري مطرح نبود، بخش ضعيفي را مرحوم آقا شيخ محمدحسين در مورد ادراکات اعتباري ذکر کردند، آنچه را شهيد مطهري(رضوان الله عليه) مرقوم فرمودند تقريباً تقريرات درس ايشان است. مرحوم علامه فرمودند ما دويست کتاب از اين کتاب‌هاي عصر جديد تهيه کرديم و اين آثار را متني مرقوم فرمودند، تدريس کردند و عصاره تدريس و تقريرات درسشان با قلم شيواي مرحوم شهيد مطهري که حشر او با انبيا و اوليا و شهداي صدر اسلام باشد هست. مرحوم شهيد مطهري شارح نبود, مرحوم شهيد مطهري محرّر بود. جواهر را مي‌گويند شرح شرايع, تحرير آن است که دست و بال مطرح را باز کند، نه مطلب را توضيح بدهد، شهيد مطهري(رضوان الله تعالی عليه) اين صفت خصيصه‌ او بود؛ از ديار طوس بود و آن سرزمين طوس, سرزمين تحريرپرور و محرّرپرور است. خواجه نصير غالب نوشته‌هايشان تحرير است؛ مجسطّي تحرير خواجه است, اقليدس تحرير خواجه است، بسياري از حرف‌هاي رياضيات ارشميدسي را وقتي به اسلام آمده شرح نشده، شرح، کافي نيست که شاگرد را روشن کند، تحرير يعني دست و بال مطلب را باز کردن، مبادي را ذکر کردن, ورود و خروج را مشخص کردن, نتايج را دسته‌بندي کردن و ارجاع نتايج به مبادي دادن که اين کار تحرير است، اين کار در جواهر نيست، جواهر را مي‌گويند شرح, تحرير اقليدس را مي‌گويند تحرير. مرحوم شهيد مطهري که حشر او با شهداي صدر اسلام باشد کارش تحرير بود، مي‌بينيد در طيّ اين چند سال هنوز کسي مثل مطهري نيامده است. به هر تقدير اين ﴿ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ﴾[16] اين براي سرزمين خراسان است؛ آن سرزمين, سرزمين محرّرپرور بود و اين را خواجه ياد داد. علامه قبل از اينکه محضر خواجه بيايد منتهی مي‌نوشت، تذکره مي‌نوشت، وقتي با استادي مثل خواجه آشنا شد التحرير نوشت، تحرير فقه يعني دست و بال مطلب را باز کردن, راه ورود و خروج را, راه مهندسي را, ترتيب نتيجه بر مقدمات را ياد دادن که اين امور را مي‌گويند تحرير، بين تحرير علامه که کتاب فقه است با منتهي علامه خيلي فرق است. شرح يک چيز است و تحرير چيز ديگری است. مرحوم علامه هم تحرير نوشته و هم کتاب‌هاي ديگر. به هر تقدير سرزمين خواجه طوسي, سرزمين محرّرپرور است. مرحوم علامه(رضوان الله عليه) اينها را تدريس کرد و اين بزرگوار تحرير کرد؛ لذا اين کتاب الآن تقريباً شصت سال است که بر وزن علمي‌ آن همچنان مانده است و هميشه هم متن و هم شرح آن قابل استفاده است. مرحوم علامه براي پيوند بايد و بود, نبايد و نبود, هم آن مقاله اعتبارات را نوشت, هم کثرت اعتبارات اصول فلسفه را نوشت, هم در رسالةالولايه فصلي را اختصاص داد که ما با بايد و نبايد زندگي مي‌کنيم يک, کمال ما در بايد و نبايد نيست کمال ما در بود و نبود است دو, ما تا بين بايد و نبايد و بود و نبود پيوند عالمانه برقرار نکنيم هرگز راه کمال را عالمانه طي نمي‌کنيم اين سه. جامعيّت مرحوم علامه اين بود که بين سرشت عقلي و سرنوشت تعبّد, جمع کردن بسيار سخت است؛ کسي که سرشت او عقلاني است با برهان زندگي مي‌کند، اين شخص متعبّد باشد خيلي سخت است. کمتر کسي است که سرشت او عقلاني باشد و اما عبد محض باشد، سرّش آن است که تعقّل او کامل بود و در مقام تعقّل فهميد هيچ راهي نيست جز اهل بيت، اين را عقلِ محض ثابت کرد؛ عصمت آن راه است و فهميد که عقل در جهان هيچ کاره است، عقل چراغ و سراج است. به نحو سالبه کليه بايد گفت از چراغ هيچ کاري ساخته نيست چراغ, چراغ است و صراط, سراج است؛ شما چراغ دستتان است وقتي راه نباشد کجا مي‌خواهيد برويد؟! تنها مشکل را آن صراط حل مي‌کند سراج براي تشخيص صراط است، عقل براي اين است که بفهميم دين چه مي‌گويد, عقل براي اين نيست که راه درست کند، عقل براي آن است که راه را کشف کند، نقل و عقل هم اين‌چنين هستند مهندسي براي خداي سبحان است و ديگر هيچ ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي‏ مُسْتَقيماً﴾. راه را راه‌آفرين و جهان‌آفرين تنظيم مي‌کند، صراط تنها در اختيار مهندس است ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي‏ مُسْتَقيماً﴾ و ذات اقدس الهي از راه وحي, صراط را به انبيا و اهل بيت نشان داد، ما به وسيله عقل و نقل که عقل و نقل در قبال هم هستند و عقل در مقابل نقل است نه در قبال وحي, حکيم در مقابل فقيه است نه ـ معاذ الله ـ در مقابل نبيّ و وليّ, عقل کارش تشخيص صراط است نه تأسيس صراط, اگر کسي سِرشت او عقلاني کامل بود اين متعبّد محض است. اينکه مي‌بينيد وقتي وارد حرم مطهر فاطمه معصوم(سلام الله عليها) مي‌شد در و ديوار را مي‌بوسيد سرّش همين است، چون عقل مي‌گويد تنها راه, راه عصمت است. خدا مرحوم بوعلي را غريق رحمت کند! او از اولياي خاصّ اهل بيت بود، وقتي که اميرالمؤمنين را معرفي مي‌کند مي‌گويد علي در بين همه اصحاب پيغمبر مثل عقل بود در بين حِس, علي عقل جامعه بود, علي عقل کشور بود ديگران دست و پا بودند و چشم و گوش «هو بين أصحابه کالمعقول بين المحسوس».[17] اين بزرگوار در همان فصل اول مقاله دهم شفا مي‌فرمايد مبادا حرف روشنفکران فيلسوف‌نماها را نگاه کنيد «انما يدفعه هؤلاء متشبّهة بالفلاسفة»؛[18] آن‌که مي‌گويد چه رابطه بين نماز استسقا و آمدن باران است او فيلسوف نيست، اين متشبّه به فلسفه است. من کتابي نوشتم ـ اين سخن مرحوم بوعلي است ـ در اعمال برّ و مانند برّ که عمل خير چه تأثيري دارد در نزول باران و چه تأثيري در ريزش برکات دارد، اين بيان نوراني ذات اقدس الهي است: ﴿وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَي الطَّريقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً﴾[19] مردم اگر به‌راه باشند، اقتصاد مقاومتي در ايمان آنهاست؛ با فرهنگ ربوي که ﴿يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا﴾[20] تازيانه الهي است و کمرشکن است. ملتي که با فرهنگ ﴿يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا﴾ آشنا نيست اقتصاد مقاومتي نخواهد داشت؛ اقتصاد مقاومتي در کسب حلال, کار, توليد, تلاش و کوشش است که اين سفارش رهبري است، اين سفارش قرآن و عترت است، اين سفارش همه مراجع است، اين سفارش همه علاقه‌مندان به اين نظام است. حرف مرحوم بوعلي اين است که خداي سبحان فرمود: ﴿وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَي الطَّريقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً﴾؛ مردم اگر نه بيراهه بروند و نه راه کسي را ببندند ما اقتصاد آنها را تأمين مي‌کنيم. اين سخن بوعلي است، کسي که در عقلانيّت صد درصد کامل باشد ـ در بين آحاد امّت نه نسبت به اولياي الهي ـ در تعبّد هم کامل است. اين حرف بوعلي است، خودش مي‌گويد هر وقت من مشکلي داشتم و مطلبي براي من حل نمي‌شد وضو مي‌گرفتم به جامع شهر مي‌رفتم دو رکعت نماز در مسجد جامع مي‌خواندم آن مشکل براي من حل مي‌شد. علامه طباطبايي جمع کرد بين سرشت عقل و سرنوشت تعبّد؛ عقل او در بين جوامع بشري و عادي يک عقل کامل, تعبّدش صد درصد و محض بود. عاقل مي‌فهمد که عقل صراط نيست، فيلسوف مي‌فهمد که عقل چراغ است و با چراغ بايد راه را تشخيص داد, اين هم نمونه‌اي از جامعيّت مرحوم علامه طباطبايي که عقلانيّت سرشت عقلاني را با سرنوشت تعبّد کاملاً گِره مي‌زد و وقتي وارد حرم مي‌شد در و ديوار را مي‌بوسيد. مطلب ديگر اينکه ايشان فقه را تدريس کردند, اصول را مرقوم فرمودند و رسالةالولاية نوشتند چند رساله عميق و قوي و غني نوشتند آن ده رساله‌اي که در شادآباد اطراف تبريز نوشتند، در شرح حال خودشان مرقوم فرمودند که اين ده سالي که من آن‌جا بودم دوران خسارت عمر من بود، با اينکه همه آنها رساله‌هاي غني و قوي بودند؛ رسالةالولاية و ساير رسائل ده‌گانه‌اش بسيار قوي و غني است اما وقتی «نهنگ آن بِه که در دريا ستيزد ٭٭٭ کز آب خُرد ماهی خُرد خيزد»،[21] ايشان دو جلد تفيسر نوشتند که با اين دو جلد وارد قم شدند، وقتي وارد حوزه علميه قم شدند با اشکالات روبه‌رو شدند، با سؤالات روبه‌رو شدند، با نقدها روبه‌رو شدند آن دو جلد شده بيست جلد, نهنگ بايد در اقيانوس باشد. نهنگ آن بِه که در دريا ستيزد ٭٭٭ کز آب خُرد ماهی خُرد خيزد ايشان هم فهميد که آذربايجان با اينکه جاي بزرگي است، جاي ايشان نيست؛ اصرار داشت که خود را به قم و به حرم اهل بيت برساند، آن دو جلدش را به بيست جلد تبديل کرد.

بعضی ها گفتند باید 200سال بعد سخنان علامه  را فهمید

 اينکه مي‌بينيد بعضي‌ها گفتند بعد از صد سال يا دويست سال بايد سخنان ايشان فهميده شود سخن گزافی نگفتند، اين هم يکي از کارهاي بزرگ و بزرگوارانه اين جامع بين معقول و مشهود بود. نمونه ديگر از جامعيّت مرحوم علامه طباطبايي اين است که برخي‌ها کوشيدند بين عقل و نقل جمع کنند و جامع معقول و منقول شوند, برخي‌ها کوشيدند بين معقول و منقول و مشهود جمع کنند; يعني هم حکيم باشند, هم فقيه و اصولي باشند, هم عارف باشند و برخي‌ها کوشيدند گذشته از جمع بين معقول و منقول و مشهود, بين تنزيل و تأويل جمع کنند که باز علامه در آن‌جا حضور دارد, برخي‌ها کوشيدند بين تشبيه و تنزيه جمع کنند که جزء اوحدی از عرفا هستند و علامه در آن‌جا حضور دارد، جامع معقول و منقول بودن کم نيست, جامع معقول و منقول و مشهود بودن کمتر است, جامع تنزيل و تأويل بودن اندک است، اما جامع بين تنزيه و تشبيه بودن اين نوبر است. آن کسي که جامع بين تشبيه و تنزيه است جاي خود را در جايگاه تفسير مي‌داند که کجاست، اين سه فصل را کاملاً از هم جدا مي‌کند؛ فصل اول که مربوط به هويّت ذات اقدس الهي است، آن‌جا را که محال است و محال مي‌داند؛ احدي به آن‌جا دسترسي ندارد. اگر سخنان نوراني امام(رضوان الله عليه) هست، «بالصراحة» تصريح کرد که مقام ذات واجب نه معبود و نه معقول هيچ پيغمبری است, نه مقصود و نه مشهود هيچ پيغمبری است، زيرا بسيط جزء ندارد اولاً و نامتناهي است ثانياً, اينکه گفته مي‌شود: «آب دريا را اگر نتوان کشيد *** هم به قدر تشنگي بايد چشيد»[22] آن براي درياست که مرکّب از اجزاست و سطحي دارد, عمقي دارد, ساحلي دارد, ميانه‌اي دارد؛ ولي اگر حقيقتي مثل ذات اقدس الهي بسيط محض بود جزء ندارد, صدر و ذيل ندارد، طبق بيان نوراني حضرت امير ظاهرش عين باطن است و نامتناهي است. بسيط را اگر محدود باشد مي‌شود درک کرد, اگر نامتناهي باشد ادراکش محال است و محال. اگر سخن قيّم امام(رضوان الله عليه) در بحث‌هاي عرفاني‌شان اين است که ذات ابدی خدا معبود، معقول و مقصود هيچ پيغمبري نيست به همين جهت است، چون محال را که نمیشود درک کرد. ما موظّفيم با برهان زندگي کنيم و با دليل زندگي کنيم، ما به وسيله براهين, يقين داريم. طبق بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) که مرحوم ابن‌بابويه در کتاب توحيد نقل کرد فرمود ما بيش از اين تکليف نداريم «لَکَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً»؛[23] ما با دليل و با برهان يقين داريم که خدايي هست، بيش از اين مقدور ما نيست؛ نه از ما خواستند و نه مقدور ماست، دليل «الي ما شاء الله» ادلّه هم فراوان هست، غني‌ترين و قوي‌ترين بحث‌ها را حکمت متعاليه دارد و راهش هم باز است، اما علم شهودي به ذات اقدس الهي مستحيل است, اين فصل اول. فصل دوم که «اکتناه» صفات ذات است، چون آن هم عين ذات است، آن هم مقدور احدي نيست؛ به نحو سالبه کليه هيچ عارفي, هيچ عرفاني در اين دو منطقه بحث نمي‌کند، تمام بحث‌ها مربوط به فصل سوم است؛ فصل سوم ظهور حق است, تجلّي حق است, وجه اللّهي است که اينها فعل حق است ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾[24] است، اين نور و اين فيض البته عالم امکاني است و ما هم در فيض حق قرار داريم، گاهي هم از باب تشبيه معقول به محسوس مي‌شود اين حرف را زد؛ مثلاً ما می گوييم «آفتاب آمد دليل آفتاب»،[25] مگر ما آفتاب را مي‌بينيم؟! آفتاب آن وقتي که در حال انکساف است کارشناسان مي‌گويند اگر يک گوشه آفتاب پيدا شود و کسي با چشم غير مسلّح بخواهد آن را ببيند کور مي‌شود. آفتاب ديدني نيست، آنچه ما مي‌بينيم نور آفتاب است و غير از نور چيز ديگري نيست، اين تازه مربوط به چشم و گوش است، چه رسد به آن بسيط محض. ما با ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ کار داريم, با فيض او کار داريم, با تجلّي او کار داريم, با خلقت او کار داريم که همه اينها افعال الهي است; ولي برهان بر اين است که اين افعال به آن ذات متّکي است. در مقام برهان, دستِ عقل ما باز است؛ يعنی راه مفهوم، اما «الله» که ـ معاذ الله ـ مفهوم نيست، اين «الله» که مفهوم است به حمل اوّلي «الله» است و به حمل شايع صورت ذهني است. اين روايت مرسل که از امام باقر(سلام الله عليه) نقل شده است که «کُلَّ ما مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهٰامِکُمْ في أَدَقِّ مَعٰانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ إِلَيْکُم»[26] ناظر به همين بخش است. در بخش سوم که مربوط به «منطقة الفراغ» است دست علامه طباطبايي باز است و اين‌جا جاي ميدان‌داري است. چرا حالا علامه طباطبايي و امثال ايشان اين توفيق را يافتند که بالأخره کلام خدا را که خيلي‌ها حريم مي‌گرفتند و نمي‌توانستند وارد شوند وارد شدند و خوب هم از عهده‌ آن برآمدند؟ براي اينکه خود قرآن کريم راه را نشان داد. قرآن کريم، طبق بيان نوراني قرآن ناطق مثل حضرت امير(سلام الله عليه) تجلّي خاصّ الهي است؛ يک بيان کلي وجود مبارک حضرت دارد که صحنه خلقت, صحنه تجلّي الهي است: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[27] اين در آغاز يکي از خطبه‌هاي نوراني حضرت امير است, درباره خصوص قرآن فرمود: «فَتَجَلَّي‏ لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي کِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَکُونُوا رَأَوْهُ»[28] که اين را در خطبه ديگر فرمود, فرمود ذات اقدس الهي براي بندگانش در کتابش تجلّي کرده است؛ ولي متأسفانه بندگان، آن کاتب را در کتاب و آن متکلّم را در کلام نمي‌يابند، چون راهي را که بايد بروند نرفتند، کلام خدا فعل خداست و فعل خدا شناختني است قرآن, فعل خداست و فعل خدا فهميدني است. دو راه را ذات اقدس الهي نشان داد. فرمود اولاً حواستان جمع باشد، من قرآن را نازل کردم و باران را هم نازل کردم، اما باران را انداختم و قرآن را آويختم، مبادا کسي خيال کند که من قرآن را مانند باران نازل کردم، اين يک «حبل متين» است که يک طرف آن به دست من است. در آغاز سوره مبارکه «زخرف» فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ في‏ أُمِّ الْکِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَکيمٌ﴾،[29] اينکه در سوره «آل‌عمران» فرمود: ﴿وَ اعْتَصِمُوا﴾[30] طناب را اگر کسي يک گوشه‌اي بيندازد، اين طناب مشکل خودش را حل نمي‌کند، چه رسد به اعتصام معتصمان, طناب اگر به يک سقف بلند مستحکم بسته باشد مشکل «معتصِم» را حل مي‌کند. فرمود که ما قرآن را نينداختيم، اگر مي‌انداختيم که «حبل متين» نبود. در آن احاديث نوراني «إِنِّي مُخَلِّفٌ فِيکُمُ الثَّقَلَيْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي» فرمود: «حَبْلٌ مَمْدُودٌ بَيْنَکُمْ وَ بَيْنَ اللَّهِ طَرَفٌ‏ بِيَدِ اللَّهِ‏ وَ طَرَفٌ‏ بِأَيْدِيکُمْ‏ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا»،[31] پس قرآن را آويخت نه انداخت, چون قرآن را آويخت و نه انداخت، از «عربي مبين» تا «عليّ حکيم», از «عليّ حکيم» تا «عربي مبين» قرآن است و اينها فعل حق است. برخي‌ها چند قدمي مي‌روند «اقْرَأ و ارْقَ»[32] خسته مي‌شوند، برخي مي‌گويند راه باز است و به ما راه را نشان دادند. به چه کسي راه را نشان داد؟ به همه، اما رفتن راه سخت است. يکي از اصول اساسي در تحرير متن يا شرح و تفسير متن اين است که آدم، ماتن را بشناسد اگر کسي متکلّم را شناخت, مباني او را شناخت, خصوصيات او را شناخت کلامش را مي‌تواند تفسير کند، وقتي متکلّم را نشناسد چگونه مي‌تواند کلام را تفسير کند؟ يک عربي مي‌بيند؛ اگر کاتب را بشناسد، مي‌تواند کتابش را تفسير کند. در سوره مبارکه «ص»[33] فرمود مرا بندگان خاص مي‌توانند وصف کنند و راه آن را هم من به شما نشان مي‌دهم که چيست. اين طباطبايي چطور با قرآن رفتار کرده است؟! او با قرآن مأنوس بود، فرمود برابر تفسير، ما دو اصل داريم که اين دو اصل راهنماي ماست که اين آيه چه مي‌خواهد بگويد، يکی «سباق» که در اصول از آن به تبادر ياد مي‌شود و ديگری «سياق»؛ يعني «سياق» که معناي آن روشن است؛ با «سباق» و «سياق» ما مي‌فهميم که اين آيه چه مي‌خواهد بگويد، اين راه عمومي است؛ اما اين تازه عربي مبين است و اين اوايل راه است، اگر کسي خواسته باشد به آن «عليّ حکيم» نزديک شود راه دارد و آن راهش اين است که مرحوم علامه مي‌فرمايد قرآن کتابي نيست که اگر شما مثلاً اين جمله را برداريد اين چون به گذشته و آينده مرتبط است بي‌معنا باشد، اين‌طور نيست, تکتک کلمات آن معنا دارد، اين را هم درباره ﴿قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾[34] دارد و هم درباره اين دو آيه ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ٭ إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ﴾[35] دارد. در آن‌جا مي‌فرمايند[36] اين جمله نوراني ﴿قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾ خود اين جمله را بخواهيد معنا دارد، ﴿قُلِ﴾ را برداريد بگوييد: ﴿ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾ معنا دارد, «ذر» را برداريد ﴿خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾ معنا دارد, «هم» را برداريد ﴿في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾ معنا دارد, ﴿في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾ را برداريد «الله» بگذاريد معنا دارد ﴿قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في‏ خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ﴾، اين‌طور استفاده از قرآن, کار کسي مثل اوست. مشابه اين را در اين دو آيه دارند؛ در آن دو آيه فرمود وضع مشرکان اين‌طور بود که حق ندارند خدا را وصف کنند ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ٭ إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ﴾ همه مفسّرين فرمودند, ايشان هم فرمودند که اين درباره مشرکان است،[37] چون مشرکان نمي‌توانند خدا را وصف کنند، خدا منزّه‌تر از آن است که در وصف مشرکان بيايد؛ منتها بندگان مخلَص مي‌توانند وصف کنند. ظاهرش اين است که استثنای منقطع است، براي اينکه «مستثنامنه» مشرک است, «مستثنا» عباد مخلص‌ هستند؛ اين استثنا, استثناي منقطع است؛ سخني است که غالب مفسّران فرمودند و ايشان هم فرمود. فرمود يک راه ديگری هم هست، شما اگر اين دو آيه را از مجموعه آيات برداريد و در دستت بگذاري، اين معناي خاصّ خودش را دارد و آن اين است که هيچ کسي نمي‌تواند خدا را وصف کند، مگر بندگان مخلَص: ﴿سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ٭ إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ﴾؛ بندگان مخلَص مي‌توانند خدا را وصف کنند. از اين‌جا چند مطلب به دست مي‌آيد: يکي اينکه بندگان مخلَص اگر توانستند خدا را وصف کنند يقيناً مي‌توانند کلام او را تفسير کنند, فعل او را تفسير کنند, قول او را تفسير کنند، وقتي فاعل را شناختند فعل را مي‌شناسند، قائل را شناختند قول را مي‌شناسند، کاتب را شناختند مکتوب را مي‌شناسند، متکلّم را شناختند کلام را مي‌شناسند، يک؛ دوم اين است که اين عباد مخلَص چه کساني‌ هستند؟ مخلَص بالأخره مخلِصی مي‌خواهد، چه کسي اينها را خالص کرده است؟ قبل از آن فرمود: ﴿وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدي وَ الْأَبْصارِ﴾[38] بعد ﴿إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ﴾؛[39] ما مخلِص اينها هستيم و اينها مخلَص ما هستند، ما اينها را صاف کرديم. با چه چيزي صاف کرديد؟ ﴿إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ﴾، به چه چيزي؟ ﴿بِخالِصَةٍ﴾ اين دو تفسير دارد: يکي اينکه ما اينها را يک جايزه ويژه داديم آ‌ن جايزه ويژه ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾[40] است که اين تفسير دوم است. تفسير اول اين است که ما اينها را مخلَص کرديم، چرا مخلص کرديم؟ اينها را بنده خالص خودمان قرار داديم که ﴿أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسي﴾،[41] چرا؟ براي اينکه اينها يک کار ويژه داشتند, کار ويژه اينها چه بود؟ ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ بود. ﴿إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ﴾ سؤال: چرا اخلاص کرديد؟ ﴿بِخالِصَةٍ﴾ سؤال: «ما تلک الخالصة», جواب: ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ معنايش اين است که اينها بندگان مخلَص ما هستند و ما اينها را خالص کرديم براي يک نکته و آن نکته اين است که اينها هميشه به فکر وطن بودند، وطن اصلي ما اينکه مرحوم شيخ بهايي و اينها مي‌گويند: «اين وطن، مصر و عراق و شام نيست»[42] اين حرف براي خود شيخ بهايي نيست، اصلِ حرف براي شيخ اشراق است که فرمود ما از آن‌جايي که آمديم وطن ما آن‌جاست، دنيا که وطن ما نيست ما «من عند الله» آمديم وطن ما همان «عند الله» است. اين بيان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) در روز ترويه «مَنْ کَانَ فِينَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ‏ مُوَطِّناً عَلَي‏ لِقَاءِ اللَّهِ»[43] کسي که وطن‌شناس باشد و بداند وطنش کجاست، جايش کجاست، مسافرخانه وطن هيچ کس نيست، «دارالممرّ» وطن هيچکس نيست، آن «دارالمقرّ» است که خانه ما در آنجاست. اين آيه سوره مبارکه «ص» فرمود مي‌دانيد که ما چرا مخلِص اينها شديم؟ مي‌دانيد که چرا اينها مخلَص ما شدند؟ مي‌دانيد ما چرا اينها را براي خودمان ويژه قرار داديم؟ براي اينکه اينها به ياد خانه‌شان بودند ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ و به ياد وطن بودند؛ وطن اصلي قيامت است. ما دو ذکر داريم يکی مانند ذکر تسبيحات اربعه داريم و ديگری هم صلوات به اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) اينها ثواب دارد, تهليل، تسبيح، تکبير و صلوات ثواب دارند، اما معاد و «ذکري الدار» که ثواب ندارد. شما حالا يک تسبيح دست بگير بگو «صراط», «صراط», «صراط» ثواب ندارد؛ «ميزان», «ميزان»، «ميزان», اين ذکر يعني ياد نه نام, به ياد معاد بودن, به ياد بهشت بودن, اينکه نظير اذکار تسبيحات اربعه و مانند آن که نيست، اينها کار خوبي هستند اما اينها آدم را مخلَص نمي‌کند، اينها ثواب مي‌دهند و انسان اهل بهشت مي‌شود، اما از بندگان ويژه خدا بشوند چنين نيست. بنده ويژه خدا هر روز بهشت و جهنم را دارد مي‌بيند, اگر مولوي مي‌گويد: خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ نی گپ دلّ علی النار الدخان [44] همين است, مي‌گويد فيلسوف دارد گپ مي‌زند, متکلّم دارد گپ مي‌زند که مي‌گويد خدا عادل است، بله عادل است؛ مي‌گويد خدا حکيم است، بله حکيم است؛ مي‌گويد در عالَم ظلم هست، بله ظلم هست؛ روزي بايد باشد به نام حساب و جهنم و بهشت که حق است، اما اينها برهان است و حق هم است؛ اما اين آدم که بهشت و جهنم را نمي‌بيند، حکيم گپ مي‌زند, متکلّم گپ مي‌زند و گپ اينها هم درست است «خود هنر دان ديدن آتش عيان». اينکه وجود مبارک حضرت امير فرمود: «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کَمَنْ‏ قَدْ رَآهَا».[45] بهشتي هست، بله همه مي‌گويند بهشتي هست؛ اينها مؤمن میباشند و اهل بهشت هم هستند. جهنمي هست، همه مي‌گويند جهنمي هست و از جهنم هم نجات پيدا مي‌کنند. خود هنر دادن دين آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دلّ علي النار الدخان آن‌که مي‌گويد جهنمي هست از دود مي‌خواهد پي به جهنم ببرد، بله هست و بهشت هم ـ ان‌شاءالله ـ شما را مي‌برند و از جهنم هم نجات پيدا مي‌کنيد؛ ولي اين حرف علوي نيست آن خطبه نوراني حضرت که متّقيان را وصف کرد فرمود: «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کَمَنْ‏ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ»، آن «حَارِثَةَ بْنَ مَالِک» گفت: «کَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَی‏ عَرْشِ‏ رَبِّي».[46] پس ذات اقدس الهي فرمود من مخلِص هستم يک, افرادي مثل ابراهيم و اسحاق که ﴿أُولِي الْأَيْدي وَ الْأَبْصارِ﴾[47] هستند مخلَص‌ میباشند دو, من اينها را خالص کردم سه, سببي دارد چهار و آن سبب ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ است و علامه طباطبايي از همين قبيل است، به ياد معاد بود. کسي که در عمرش بيراهه نرود و راه کسي را نبندد اين ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ دارد، وقتي ﴿ذِکْرَي الدَّارِ﴾ داشت و خدا را اجازه داشت که به اذن خدا وصف کند، کلام او را تفسير مي‌کند, اگر کسي متکلّم را شناخت کلامش را مي‌شناسد, کاتب را شناخت کتابش را مي‌شناسد, فاعل و قائل را شناخت فعل و قولش را تفسير مي‌کند، اين است که بي‌استاد شده مؤلّف الميزان، اين نمونه بارز جامعيّت اوست. عرضم گذشته از تشکّر اين است که بناي شما بر احياي علوم باشد، علوم الهي را در بخش‌هاي گوناگون احيا کنيد به حمل اوّلي, احيا کنيد به حمل شايع, نه مثل غزالي‌ها که به نام «احياءالعلوم» عقل و فلسفه و بسياري از علوم را «إماته» کردند. من مجدداً از آيتالله مصباح که بزرگواري کردند اين همايش را تشکيل دادند و از شما آيات, حجج, دانشمندان, فرهيختگاني که تلاش و کوشش کرديد، مدت‌ها زحمت کشيديد و اين همايش وزين را تشکيل داديد و بهره‌برداري کرديد حق‌شناسي مي‌کنم، از ذات اقدس الهي مسئلت مي‌کنيم روح پرفتوح امام راحل, علامه طباطبايي, مراجع ماضين و همه بزرگواراني که بر ما حق داشتند را با انبيا و اوليا محشور بفرمايد! نظام ما, رهبر ما, مراجع ما, دولت و ملت و مملکت ما را در سايه وليّ‌مان حفظ بفرمايد! حوزه را پربارتر از اين بفرمايد! نويسندگان ما, محقّقان ما, فرهيختگان ما را جزء کساني قرار بدهد که ذات اقدس الهي به مکتوبات قلمي اينها قسم خورده است و قسم ياد مي‌کند ـ ان‌شاءالله ـ نورانيّت اين همايش شما بيش از گذشته محفوظ باشد! امام راحل و شهدا با انبيا محشور باشند! خطر استکبار و صهيونيسم به خود آنها برگردد! مشکلات ملت و مملکت به لطف الهي حل شود! بيداري اسلامي خاورميانه به شکوفايي نهايي برسد! آن توفيق را ذات اقدس الهي به همه ما عطا کند که اين نظام را صحيح و سالم به دست صاحب اصلي‌ آن يعنی وجود مبارک وليّ عصر تقديم کنيم! «غفر الله لنا و لکم و السّلام عليکم و رحمة الله و برکاته»

________________________________________

[1]. سوره نحل, آيه96. [2]. سوره هود, آيه116. [3]. سوره آل عمران, آيه13. [4]. سوره بقره, آيه179. [5]. سوره طه, آيه54. [6]. نهج البلاغه, حکمت147. [7]. نهج البلاغه, خطبه3. [8]. روائع نهج البلاغه(جرج جرداق), ص233. [9]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج1، ص32. [10]. سوره نحل, آيه78. [11]. سوره حج, آيه5. [12]. ديوان اشعار، سعدی، غزل421؛ «آن‌ها که خوانده‌ام همه از ياد من برفت *** الا حديث دوست که تکرار می‌کنم». [13]. سوره شمس, آيه8. [14]. ديوان اشعار، سنايي، قصيده191؛ «ازين زندگی ترس کاکنون در آنی *** که از مرگ صورت همی رسته گردد». [15]. سوره قلم, آيه5. [16]. سوره مائده, آيه54. [17]. معراج نامه(بوعلی)، ص15؛ «... اين چنين خطاب جز ما چون او بزرگی راست نيامدی که او در ميان خلق آن چنان بود که معقول در ميان محسوس، گفت يا علی چون مردمان در کثرت عبادت رنج برند تو در ادراک معقول رنج بر تا بر همه سبقت‏گيری لاجرم چون بديده بصيرت عقلی مدرک اسرار گشت همه حقايق را دريافت و...». [18]. الشفاء(الهيات)، ص439. [19]. سوره جن, آيه16. [20]. سوره بقره, آيه276. [21]. ديوان اشعار نظامی گنجوی، خمسه خسرو و شيرين، بخش48. [22]. مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش1. [23]. التوحيد(صدوق)، ص245. [24]. سوره نور, آيه35. [25]. مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش6؛ «آفتاب آمد دليل آفتاب *** گر دليلت بايد از وی رو متاب». [26]. بحارالانوار، ج66, ص293. [27]. نهج البلاغه, خطبه108. [28]. نهج البلاغه, خطبه147. [29]. سوره زخرف, آيات3 و 4. [30]. سوره آل عمران, آيه103. [31]. الغيبة(نعمانی)، ص29. [32]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج2، ص606. [33]. سوره ص, آيه83؛ ﴿إِلاَّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾. [34]. سوره انعام, آيه91. [35]. سوره صافات, آيات159 و 160. [36]. تفسير الميزان، ج1، ص260؛ تفسير الميزان، ج10، ص100. [37]. تفسير الميزان، ج17، ص174. [38]. سوره ص, آيه45. [39]. سوره ص, آيه46. [40]. سوره ص, آيه46. [41]. سوره يوسف, آيه54. [42]. ديوان شيخ بهايي، بخش9، نان و حلوا؛ « اين وطن مصر و عراق و شام نيست *** اين وطن، شهريست کان را نام نيست». [43]. بحارالانوار، ج44, ص367. [44]. مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش83. [45]. نهج البلاغه, خطبه193. [46]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج2، ص54. [47]. سوره ص, آيه45./*

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.