خاطرات تدریس و تبلیغ در گفت وگو با حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی: بخش دوم

قرآن باید اكسیژن زندگی ما باشد

تاریخ انتشار:

در نخستین بخش از مصاحبه حاضر حجت الاسلام قرائتی به بیان خاطراتی از دوران اولیه شكل گیری فعالیت های تدریسی و تبلیغی خود و برخی خاطراتش از امام راحل پرداخت. در بخش دوم ادامه این مطلب را پی می گیریم.

-با رهبر معظم انقلاب از كی آشنا شدید؟

¤ حدود سطح را كه خواندم و داشت تمام می شد، در فكر بودم كه چه جور آخوندی بشوم؟ آخوند از دفتر عقد و ازدواج گرفته تا منبری های دهه ای، تا درس، فقیه، فیلسوف، عارف. نگاهی كردم به شاخه های روحانیت گفتم من می شوم آخوند اطفال، مثل پزشك اطفال، مثل كی؟ نمونه هم نداشت. چون آن زمان آقای راستگو هم نبود.

گفتیم پزشك اطفال مثل چی؟ گفتیم حالایك جوری می شود بالاخره توی كوچه و محله مان در خانه ها را زدم، گفتم بچه ها بیایید برایتان قصه بگویم.

ماه رمضانی بود و بچه ها را صدا زدم و قرار گذاشتیم فرداشب در مسجد، مسجدی بود با زیلوهای خاكی، نه آقا داشت و نه مستمع. گفتیم وعده ما توی این مسجد. رفتیم و حدود 45 دقیقه نشستیم و هیچ كس نیامد. گفتیم خدایا! بیكسی ما را قبول كن. خواستیم بلند شویم، یكی از جوان ها آمد. گفتم تو گفتی می آیم. الان حدود 45دقیقه است كه من آمده ام و شما نیامدید. گفت چند دقیقه بنشینید می روم و دو سه نفر را می آورم. گفتم باشد. رفت و هفت نفر را آورد. ده دقیقه برای آنها صحبت كردم و قصه ای را تعریف كردم و گفتم اگر خوب بود فردا شب هم بیایید و رفقایتان را هم بیاورید. هفت تا شد ده تا و بیست تا و سی تا و چهل تا. همگی هم درحد 13-14سال. جوان های 20-25ساله عارشان می شد بیایند قاتی بچه ها بنشینند. دو سه نفرشان آمدند و كنار نشستند. به بچه ها گفتم شما بروید و به آن جوان ها گفتم شما باشید من می آیم پهلوی شما. بچه ها كه از مسجد رفتند بیرون، از این طرف مسجد رفتم آن طرف مسجد و گفتم شما جوان هستید و قاطی بچه ها نمی نشینید. من یك خرده علمی تر برای شما حرف می زنم. یك چیزی گفتم و پرسیدم خوب بود؟ گفتند بله، استفاده كردیم. گفتم پس جلسه ها را دو دسته می كنیم، نوجوان، جوان. شما هم بشوید ده تا، این نیم ساعت را دو قسمت می كنیم، یك ربع برای نوجوان ها، یك ربع برای جوان ها. گفتند باشد.

از جلسه پانزدهم شانزدهم، جلسه دو تا شد. 80-70 تا ده دوازده ساله جمع می شدند، 20-30 تا جوان. شب آخر جوان ها پول روی هم گذاشتند و 400تومن جمع شد و خواستند به من بدهند. گفتم پول وقتی می دهند كه آقا را دعوت كنند، شما كه مرا دعوت نكرده اید. من آخوند پاكتی نیستم. فهمیدند كه این جلسه، قلك ما نبوده. یكی از جوان ها برایم نامه نوشت كه چه ایام خوبی! شیخی با ما راحت گفت وگو كرد و استفاده كردیم. توی نامه اش نوشته بود حیف كه ماه رمضان تمام شد. گفتم حیف ندارد. شما 20نفر بشوید، من از قم می آیم. گفت: راستی می آیی؟ گفتم بله، فقط 20 تا بشوید كه بیرزد بیایم. ثبت نام كردند و ما 4سال هر هفته جمعه ها رفتیم كاشان.

جلسه مان كه در كاشان خوب شد، آمدیم قم. آقای صلواتی مسجدی داشت به نام مسجد رضایی. رفتم به آقای صلواتی گفتم شما كه مرا می شناسید؟ گفت بله. پهلویش لمعه خوانده بودم. گفتم بلند شوید و بگویید من این شیخ را می شناسم. فردا كه می آیید مسجد برای نماز، بچه تان را هم بیاورید. خودشان پشت سر شما نماز بخوانند، من هم برای بچه هایشان قصه می گویم. آقای صلواتی بلند شد و مرا معرفی كرد. فردا شب دو سه نفر بچه هایشان را آوردند. با آن بچه ها جلسه داشتیم، جلسات رونق گرفتند و آنها را كشاندیم به خانه ها. خانه آقای مشكینی پشت میدان میوه فروش ها بود و بچه ایشان هم می آمد. درس هایمان را نشان پدرش داد. پدرش ما را می شناخت. گفت: من می خواهم بیایم جلسه بچه ها. گفتم باشد. یك شب خودمان رفتیم آقای مشكینی را آوردیم جلسه بچه ها. دور اتاق یك عده بچه 16-17ساله نشسته بودند. ما هم روی تخته سیاه درس نبوت گفتیم. آقای مشكینی قاتی بچه ها نشست گوش كرد. جلسه كه تمام شد گفت: آقای قرائتی! بیا یك معامله ای بكنیم. تو ثواب این جلسه ها بچه ها را بده به من و من در مسجد امام یك درس شلوغ دارم و همه طلبه اند. من ثواب آن درس را می دهم به تو.»

آقای مشكینی رفت و روی منبر از ما تجلیل كرد. طلبه ها پرسیدند چه می كنی؟ گفتم: هیچی، یك مشت بچه اند، كلاس داریم. سه تا طلبه آمدند جلسه ما، بعد رفتند به بقیه طلبه ها گفتند و شدند ده تا و بیست تا. كم كم یك اطاق شد دو تا اطاق و كف حیاط پر شد! خود آیت الله مشكینی گاهی می آمد توی حیاط ما نماز می خواند. گفتند خانه قرائتی چه خبر است كه غروب ها پر از آخوند می شود؟ یكی گفت نمی دانم. به نظرم یك تخته سیاه گذاشته عكس خدا را می كشد!

من قبل از انقلاب تقریباً همه جای ایران رفتم و این جلسه به تبریز و مشهد و جاهای دیگر كشید، لذا وقتی انقلاب شد، تقریباً همه مردم ایران مرا می شناختند.

- و اما آشنایی شما با رهبر انقلاب؟

¤ آن زمانی كه در كاشان جلسه داشتم، جلسه ام گل كرده بود و جمعیتی از جوان ها كلاس ما می آمدند. توفیقی شد رفتیم مشهد و به امام رضا«ع» گفتیم آقا! ما یك جلسه برای جوان ها می خواهیم بگذاریم. خیلی ها می آیند مشهد و می مانند، اما من خیلی نمی توانم بمانم. جمعه در كاشان جلسه دارم، مگر اینكه جایگزین كنم. اینجا یك جلسه برای جوان ها به من بدهی، من یك خرده دلم خوش بشود و به كاشان زنگ بزنم كه یك كسی از قم برود. یك زیارت جامعه و یك امین الله می خوانم. اگر لازم است نگهم دار تا من چند شب بیشتر خدمت شما باشم. زیارت را خواندم. از حرم بیرون نیامده، دكتر جمال موسوی كه الان در مسجد موسی بن جعفر«ع» تهران است و آن زمان در آموزش وپرورش دبیر بود، مرا دید و گفت خبر داری كه دبیران تعلیمات دینی در اینجا سمینار دارند؟ گفتم نه. گفت من از اصفهان دعوت شده ام، بیا برویم.

آمدیم فلكه آب و منتظر تاكسی بودیم كه یك ماشین ترمز كرد. شهیدباهنر پشت فرمان بود. او هم در آموز ش وپرورش برای خودش محوری بود. شهید باهنر مرا نمی شناخت، اما موسوی را شناخت، ترمز كرد و ما را هم سوار كرد و پرسید این شیخ كیست و موسوی گفت قرائتی. گفت: می گویند یك قرائتی در كاشان هست كه با تخته سیاه جوان ها را جمع می كند. گفتم منم. خلاصه پشت سر آقای موسوی و آقای باهنر رفتیم توی سمینار و دیدیم چه خبر است! آقای مطهری بود، آقای بهشتی بود، آقای رفسنجانی بود، آقای ربانی املشی بود، آقای خامنه ای- رهبر عزیز- بود. به خودم گفتم اینجا چه كار كنم؟ رفتم گفتم آقا! پنج دقیقه به من وقت بدهید. من می خواهم یك تجربه بگویم. ما پریدیم بالای سن. پنج دقیقه صحبت كردیم و اینها كلی خندیدند.

- چه گفتید كه خندیدند؟

¤ یادم نیست چه گفتم، ولی یك چیزی گفتم كه اینها خیلی خندیدند. آقای كاملان می گفت من پشت سر آقای مطهری نشسته بودم، دیدم صندلی آقای مطهری از پشت دارد می افتد و من نگهش داشتم كه زمین نخورد. جلسه خیلی گل كرد. آقای صادقی نماینده مشهد كه در میان 72تن شهید شد، آنجا بود. بلند شد و گفت من وقتم را می دهم به آقای قرائتی. ایشان وقت مفصلی داشت و به من داد و من حسابی معركه گرفتم. معركه كه گرفتم، آیت الله خامنه ای آمد جلو و گفت من اسم شما را شنیده بودم، اما نمی دانستم به این قشنگی صحبت می كنید. من ممنوع المنبر هستم. در مسجد امام حسن«ع» جوانان انقلابی خوبی داریم. شما بیا همین تخته سیاه را آنجا بگذار. من نماز می خوانم و شما كلاس داری كن. بعد از سمینار هم مرا برد منزل خودش. گفت یك خرده هم باید تمیزتر از این باشی، برو حمام، ما را فرستاد حمام و تخته سیاهی به ما دادند و خود ایشان هم می نشست و گوش می داد. جمعیت هم خیلی شلوغ شد. خیلی ها آن جلسات یادشان است. 5-6 شب خانه آیت الله خامنه ای بودیم.

صبح توی حرم از امام رضا«ع» جلسه جوان ها را خواستیم، همان جا توی حرم آقای موسوی مرا برد فلكه آب، از فلكه آب آقای دكتر باهنر مرا برد سمینار، از سمینار آیت الله خامنه ای مرا برد خانه اش، یعنی اینها همه...

- دنبال آن زیارت جامعه و امین الله بود...

¤ بله، ما خیلی خوشحال بودیم. یك روز رفتیم و گفتیم یا امام رضا«ع»! ما یك روز صبح یك جلسه برای بچه ها خواستیم و سمینار و كتابخانه و ناهار و شام و پول و حمام و اینها را نخواستیم. ما می خواستیم جلسه بچه های كاشان كه تعطیل می شود، وجدانمان راحت باشد. دست شما درد نكند. حالایا امام رضا«ع» یك كار دیگر بكن. تمام مردم ایران را در اختیار من بگذار. زمان شاه بود، هنوز انقلاب نشده بود. تمام دختر و پسرها، تمام كشاورزها، تمام كارگرها، تمام كارمندان، تمام بازاری ها، تمام روستایی ها. آن قدر تمام تمام كردم كه خودم خنده ام گرفت. تمام ایران با چه ابزاری؟ چه جوری؟ یادم هست كه به خودم گفتم چی چی داری می گویی؟ این را یادم هست كه به خودم هی زدم كه چته؟ كجا می روی؟ و پشت سرم را نگاه كردم ببینم كسی هست یا نه، چون هر كس مرا می دید می گفت این خل است!

سال ها گذشت و انقلاب شد و ما رفتیم تلویزیون و دیدیم تمام ایران در اختیارمان است. یك بار دیگر رفتم و دیدم حرم خیلی خلوت است. گفتم یا امام رضا«ع»! ما چند سال پیش از شما یك جلسه برای بچه ها خواستیم، شبش جلسه جوان ها را دادی. بعد هم همه ایران را خواستیم، به ما دادی. حالایك كار دیگر كن. كره زمین را به ما بده! تمام دنیا را در اختیار ما بگذار. بعد به خودم گفتم خب! حالاتو كه داری این حرف ها را می زنی، خودت چه عرضه ای داری؟ شكنجه شدی؟ برای اسلام خون دادی؟ سیلی خوردی؟ حلم داری؟ خلق داری؟ تقوا داری؟ نماز شب خوان هستی؟ دیدم نه، هیچ كدام از اینها را ندارم و یك آدم معمولی هستم، ولی تا دلتان بخواهد ضعف دارم، ترس دارم، بخل دارم. گفتم یا امام رضا«ع» یك چیزی می گویم خواستی بدهی، نخواستی ندهی، چون دعا خیلی بزرگ است. اگر دادی خیلی رئوفی، اگر هم ندادی، حكیمی. بعد یك مثل برای امام رضا«ع» زدم كه آدم حكیم، زعفران را توی سطل زباله نمی ریزد. سطل زباله ای كه پوست هندوانه و پوست پیاز و پوست سیب زمینی توی آن است، زعفران را تویش نمی ریزند. من با این صفات بدی كه دارم، پر از آشغالم و می گویم كره زمین را در اختیار من بگذار. درست مثل این است كه بگویم زعفران را توی سطل زباله بریز، پس اگر ندادی، معلوم می شود حكیمی و اگر دادی معلوم می شود رئوفی. كسی هم پهلوی من نبود كه این حرف ها را بشنود. من چسبیدم به ضریح و اینها را گفتم. دو سه متر از حرم آمدم بیرون، هنوز از زیر گنبد بیرون نرفته بودم، یك سیدی به من رسید و یك بسته زعفران داد. گفتم خیلی ممنون. گفت: می خواهم این را به تو ببخشم. این زعفران استثنایی است، چون آن را به كعبه و به قبر پیغمبر«ص» مالیده ام، اینجا هم كه حرم امام رضا«ع» ست، این را بگیر. من پاك از ذهنم پریده بود كه الان با امام رضا«ع» مثل زعفران را زدم، وگرنه آنجا خیلی منقلب می شدم.

آمدم تهران و یكمرتبه متوجه شدم كه امام رضا«ع» خواست بگوید زعفرانش را زیاد می كنم كه عیب های تو پیدا نباشد. قصه گذشت و دیدیم تفسیر ما به 22 زبان ترجمه شد و حرف هایمان از رادیوهای برون مر زی پخش شد و آن قدر تشكر از امام جمعه های كشورهای دیگر داریم كه متن سخنرانی های ما از رادیوی ایران است. حرف های شیخ را می نویسیم و می رویم می گوییم. یعنی همان چیزی را كه مردم ایران خوششان می آید، ترجمه اش را مسلمانان چین هم می شنوند و خوششان می آید.

به هر حال خدا به ما فوق تصورمان همه چیز داده، ولی بنده در عمرم یك ركعت نماز با توجه نخوانده ام. از ما صفر، از خدا همه چیز! این طور نیست كه حالاما یك قاشق ماست داشتیم، زدیم به دیگ شیر، ماست شد. ما قاشق خالی زدیم، همین طوری ماست شد. تخمه پوك داشتیم، ولی توی مزرعه سبز شد.

- از آقا می گفتید. این قدم اول و شروع خیلی قشنگی بود. حلقه وصل شما با آقا هم امام رضا«ع» بوده است.

¤ یك روز رفتیم پیش امام و امام همان كلمات لذت می برم، به شما دعا می كنم، استفاده می كنم را گفت و به ما خیلی خوش گذشت. رفتم پیش آیت الله خامنه ای كه رئیس جمهور بود. گفت یك وقت ها كه رگ عوامی می زند به سرم، می نشینم بحث هایت را گوش می كنم. ما هر چه پیش امام كیف كرده بودیم، پیش آقا حالمان گرفته شد. خیلی ناراحت شدیم كه مگر بحث های ما عوامی است؟ دلگیر شدم، ولی هیچی نگفتم.

چند سالی گذشت و امام از دنیا رفت و آقا شد رهبر، یك روز رفتم پیش آقا و ایشان همان كلمات امام را گفت. گفت وقتی صدای تو را از تلویزیون آن اطاق می شنوم، با اشتیاق بلند می شوم و می روم آنجا، گوش می دهم، لذت می برم و به شما دعا می كنم. رفتم پیش یكی از علما و گفتم آقا همانی بود كه می گفت عوامی كه به سرم می زند، حرف هایت را گوش می دهم. حالاچطور شده كه عینا حرف های امام را می زند. گفت كسی كه جای امام خمینی می نشیند، خدا حلقومش را هم حلقوم امام می كند، فكرش را هم فكر امام می كند، سعه صدر و حلمش را هم سعه صدر و حلم امام می كند. دختر كه مادر می شود، خصلت های مادری به او منتقل می شود. من هم به آقا نگفتم كه آقا یك زمانی حال ما را گرفتید و حالااین را می گویید! گفتم اگر بگویم، ناراحت می شود.

- شاید این هم یك امر خدایی بوده كه پیش امام خیلی خوشحال شده بودید، آنجا...

¤ باید تنظیم می شدیم.

- ممكن است كه مشیت خدا بوده باشد.

¤ این حرف ها چند صفحه از مجله شما شد؟ من با كسی مصاحبه نمی كنم، چون توی تلویزیون حرف هایم را می زنم.

- هیچ كس به اندازه شما حرف هایش شنیده نمی شود. دیگر چه خاطره ای از آقا دارید؟

¤ در زمان رئیس جمهوری آقا، یك سفر با ایشان به پاكستان و آفریقا و تانزانیا رفتیم.

- آن استقبالی كه در پاكستان از ایشان شد، شما حضور داشتید؟

¤ بله، در پاكستان كه ایشان صحبت می كرد، دیدیم ما همین طور بیكاریم و كاری نداریم. نه جلالی و جبروتی داشتیم و نه خاصیتی. به آقا گفتم: آقا! شما برای خودت یك آقای بزرگی، من هم یك آقای كوچولو. پهلوی شما كه هستیم مثل چراغ قوه هستیم پهلوی خورشید، ولی همین چراغ قوه توی اتاق تاریك ارزش دارد. شما برایم مترجم بگذارید، مثلاشما می روید اصفهان، من می روم نایین. شما می روید قم، من می روم فردو. هر جا شما رفتید همراه شما می آیم و می روم یك منطقه دیگر و آن مقداری را كه بلدم برای مردم می گویم. شما یك مترجم به من بده تا من هم كاری بكنم. از اینكه هیئت همراه باشم، احساس می كنم دارم تلف می شوم. من فكر می كردم بیایم اینجا، یك كاری هست. حالامی بینم كه فقط تشریفات است. گفت طوری نیست. یك مترجم گرفتیم. هر جا آقا می رفت، من هم می رفتم یك جای دیگر، برای مردم صحبت می كردم و برمی گشتم. توی فرودگاه كه به هم ملحق شدیم، آقا تا مرا دید، گفت من از این آقای قرائتی راضیم. خودش را تلف نكرد. هر جا رفتیم او هم كار كرد.

- حتما با آقا درباره نماز و زكات و تفسیر و مسائل مختلف از این جور مكالمات بی رودربایستی دارید.

¤ بله، آقا خیلی به ما لطف می كند، یعنی هر سال كه برای اجلاس نماز پیام می دهد، سطر آخر یك تفقدی هم از ما می كند. این كار شاید بی نظیر بوده، نه كم نظیر كه هر سال آقا از نماینده اش تشكر كند.

- با توجه به شرایط دهه های دوم و سوم انقلاب كه به نظر می رسد از یك جهاتی مشكل تر از دهه اول انقلاب است، نقش ایشان را در جایگاه رهبری چگونه ارزیابی و تحلیل می كنید؟

¤ واقعا خوب بود. ایشان ذخیره خدا بود. خیلی كارشناسی حرف می زند. امام عظمتش همه را تسلیم می كرد. آقا وقتی مثلابرای نهضت سوادآموزی حرف می زند، انگار ده سال در نهضت بوده. وقتی برای ارتش، برای خلبان ها، برای شعرا، برای قاری ها، برای سیاسیون حرف می زند، كارشناسی شده حرف می زند. امام روی عظمتش امام بود، ایشان روی كارشناسی، رهبری می كند. توی ریز مسائل، علم به جزئیات ایشان، از امام بیشتر است، منتها امام عظمتی داشت كه همه را تسلیم می كرد و چون و چرا نمی كردند. وقتی كه امام آقای منتظری را كنار گذاشت، ما خیلی پكر شدیم. خانه ما با آقای پرورش یكجا بود. گفتیم هیچ كس جای آقای خامنه ای را نمی گیرد. آقای خامنه ای باید قائم مقام امام باشد. هنوز خبرگان و چیزی هم نبود و امام زنده بود. آقایان دیگر ممكن است علم و تحقیق و سنشان بیشتر از آقا باشد، اما اداره مملكت به این چیزها نیست. من و آقای پرورش هر دو به اینجا رسیدیم كه باید آقای خامنه ای قائم مقام باشد، منتها شرایط پیش آمد و امام چند جا گفت و حاج احمد آقا هم چند جا حرف امام را تكرار كرد و بحمدالله شد. هنر ویژه رهبری این است كه كارشناسی تر از همه حرف می زند.

- در قضایای مشكلات داخلی كه سال گذشته پیش آمد [انتخابات 88]، به نظر شما نقش آقا در تدبیر امور چگونه بود؟

¤ من دائما از خودم می پرسیدم آقا چرا حلم می كند؟ چرا با سران فتنه برخورد نمی شود؟ چرا احضار نمی شوند؟ چرا جرائم شان گفته نمی شود؟ این سوال مرا خیلی ها داشتند. حالایكی یكی می گویند حق با آقا بود، چون اگر یك برخوردی می شد، مظلوم نمایی می شد و یارانشان ممكن بود بریزند توی خیابان ها و این حرف ها.

این سخنرانی هایی كه ایشان در سفر اخیرش در قم كرد، برای هر كس و در هر جایی سخنرانی كرد، كارشناسی صحبت كرد. مثلابرای جامعه مدرسین طوری حرف زد مثل اینكه ده سال در جامعه مدرسین بوده است. این كارشناسی اش خیلی مهم است.

- یك قضیه ای را هم نقل می كردید كه مكه بودید و پول نداشتید و...

¤ بله، نیمه شعبان بود و من در «فندق الدخیل» نشسته بودم. همكف آن پاساژ بود و طبقه دوم غذاخوری و از طبقه سوم تا آخر اقامتگاه زوار بود. من در طبقه دوم نشسته بودم. رفتم غذا بخورم، فكر كردم امشب شب نیمه شعبان و تولد امام زمان«عج» است. خوب است یك كاری بكنم. به فكرم رسید كه بروم طبقه پایین چند تا پیراهن بخرم و به عنوان عیدی به آشپزها بدهم. بعد متوجه شدم پول توی جیبم نیست. سوزن وقتی نخ ندارد، كنار می ایستد. همه شیرجه سوزن برای این است كه نخ به دمش هست.

بیست دقیقه ای گذشت و یك نفر آمد كنار من نشست و گفت: اگر آشپزها از شما تشكر كردند، چیزی نگو. گفتم آشپزها برای چه از من تشكر كنند؟ گفت اینجا نشسته بودم، به من الهام شد، به دلم برات شد بروم مغازه های پایین چند تا پیراهن بخرم و به عنوان عیدی بدهم به آشپزها، منتها دیدم اگر من عیدی بدهم، عیدی یك زائر است، اما اگر بگویم قرائتی عیدی داده، اینها بیشتر خوشحال می شوند. من این را به نیت تو و به اسم تو دادم. حالااگر آمدند تشكر كردند، شما چیزی نگو، چون آن وقت می گویند كه من دروغگو هستم. من دیدم یك فكری برای آقا امام زمان«عج» كردم، این فكر در فاصله بیست دقیقه توسط یك نفر دیگر اجرا شد.

- همان چیزهایی كه نیت كرده بودید؟

¤ بله، دقیقا همان چیزهایی كه من نیت كرده بودم. آقا خیلی آقاست.

- دستاوردهای قرآنی انقلاب را چگونه ارزیابی می كنید؟

¤ اگر می خواهید با زمان شاه مقایسه كنید، اصلاقابل تصور نیست. اگر می خواهید بگویید رسیده ایم به آنجائی كه باید برسیم و به قرآن رسیده ایم، نخیر، هنوز خیلی راه داریم، یعنی از زمان شاه خیلی فاصله داریم، ولی با قرآن هم هنوز چفت نشده ایم. خیلی از آیات قرآن بعد از انقلاب عملی شد، مثلامسئله ولایت فقیه. بعضی ها می گویند ولایت فقیه مال امام خمینی است، بعضی ها می گویند مال آیت الله نراقی است و...، ولی واقعیت این است كه ولایت فقیه مال قبل از اسلام است.

در سوره مائده آیه 44 آمده است: انا انزلنا التورات. بعضی از آیات قرآن به قدری آسان هستند كه كسی اگر یك كمی عربی هم بداند، متوجه معنای آن می شود: ما كتاب آسمانی تورات را بر موسی نازل كردیم. فیها هدی و نور: در كتاب تورات هم هدایت است هم نور. یحكم بهاالنبیون: طبق همین تورات، انبیا حكومت و داوری می كنند. بعد از انبیا می گوید: والربانیون والاحبار. علمای یهود هم طبق همین تورات حكومت می كنند. ولایت فقیه یعنی چه؟ یعنی حكومت عالم دینی براساس كتاب آسمانی. ولایت فقیه یعنی یك عالم دینی طبق آیات كتاب آسمانی ولایت كند. یك بار دیگر تكرار می كنم. سوره مائده، جزء ششم، آیه .44 انا انزلنا التورات فیها هدی و نور یحكم بهاالنبیون و الربانیون و الاحبار.

بعد از انقلاب این اتفاق افتاد. البته قبل از آن هم در بعضی از مناطق، بعضی از علما احكام الهی را اجرا می كردند، قضاوت می كردند، افراد مجرم را شلاق می زدند، قانون با امضای آنها تصویب می شد. بریده بریده در قطعاتی از تاریخ این موضوع بود، اما این طور به شكل رسمی نبوده است. یكی از بركات انقلاب، عملی شدن همین آیه است.

اگر بخواهیم بگوییم حافظ قرآن زیاد داریم، بعضی از كشورهای دیگر هم حافظ قرآن دارند. خاطره ای را برایتان نقل كنم. یك وقتی در پاكستان بودم، تلویزیون آنجا با من مصاحبه كرد كه در ایران چند تا حافظ قرآن هست؟ آن زمان اوایل انقلاب بود و من نمی دانستم چه بگویم؟ گفتم: «در ایران حافظ قرآن زیاد داریم، ولی من آمارش را نمی دانم، اما ما در ایران محافظ قرآن داریم. شما می گویید حافظ، من می گویم محافظ.» گفت: «فرقش چیست؟» گفتم: «حافظ ممكن است قرآن را حفظ كند، اما نسبت به آمریكا تسلیم باشد، ترسو باشد، متفرق باشد. حافظ قرآن مهم نیست، مهم تر از حافظ قرآن، محافظ قرآن است. بچه های بسیجی ما حافظ قرآن نبودند، اما محافظ قرآن بودند، یعنی هشت سال تكه تكه شدند، ولی زیر بار زور نرفتند و یك وجب از كشور را به بعثی ها و صدامی ها ندادند. بنابر این شما نپرس در جمهوری اسلامی ایران حافظ قرآن چند نفر هستند. البته حافظ قرآن خیلی داریم. صدها هزار دخترو پسر و زن و مرد داریم كه حافظ ده جزء بیست جزء كمتر یا بیشتر هستند، اما آنچه كه در جمهوری اسلامی مهم است، محافظ قرآن است».

پس ولایت فقیه ریشه در ادیان قبل از اسلام هم دارد. من این جمله را از تفسیر آیت الله هاشمی رفسنجانی استفاده كرده و در جای دیگری ندیده ام كه ولایت فقیه هم ریشه تاریخی دارد.

مسئله دیگر توجه مردم به قرآن است. الان سالی یك بار كه نمایشگاه كتاب برگزار می شود، بیشترین كتابی كه خریداری می شود كتاب تفسیر قرآن است من امروز در دیوان عدالت اداری جلسه ای برای قاضی ها و كارمندان قوه قضائیه داشتم. نیم ساعت هم بیشتر وقت نداشتم. گفتم 40 تا آیه راجع به قضاوت می گویم كه قاضی باید از چه چیزهایی پرهیز كند: پرهیز از عجله، پرهیز از اینكه تحت تاثیر گریه، قسم و التماس قرار نگیرد، به ادله غیر صحیح تكیه نكند، قاطعیت داشته باشد. برای تك تك اینها آیاتش را می شود نقل كرد.

بعضی از عزیزان روی تفسیر نور كار كرده اند و حدود 2500 نكته حقوقی را از قرآن بیرون كشیده اند. من دیروز تلفنی به كرمانشاه داشتم. مدیر اوقاف آنجا می گفت امسال در ماه رمضان 250 جلسه تفسیر قرآن در كرمانشاه تشكیل شد و 50 و 60 تایی از آنها بعد از ماه رمضان هم ادامه دارند. كی در زمان شاه در كرمانشاه 250 جلسه تفسیر قرآن بوده؟ 5 تا بوده؟ در حوزه ها هم تفسیر مهجور بود. الان در دانشگاه ها الحمدلله تفسیر وارد شده. من نمی خواهم بگویم به آنچه كه قرآن می خواهد رسیده ایم. قرآن باید برای ما به صورت اكسیژن در آید. گفتن «شبی با قرآن» غلط است. مثل اینكه آدم بگوید شبی با اكسیژن مگر اكسیژن شب و ساعت دارد؟ اكسیژن نفس ماست.

یك دعا دیدم از حضرت امیر (ع) كه می فرماید: خدایا!قرآن را نور فكرم قرار بده. نور چشمم قرار بده، نور گوشم، نور زبانم، نور نیتم، اینها را من می فهمم. بعد دیدم حضرت امیر (ع) می گوید: خدایا: قرآن را نور موی من قرار بده، نور پوست من قرار بده، نور استخوان من قرار بده. گفتم یاعلی! دیگر نمی فهمم. قرآن نور مو باشد یعنی چه؟ والایمان مخالطاً للحمك و دمك. در انتخاب همسر می پرسیم مدركش چیست؟ خانواده اش كیست و امثالهم. قرآن می گوید نه مدرك، نه شكل، آنها خوب است، اما حرف اول را فكر می زند. این عروس و این داماد همفكر هستند یا نه؟ هم كفو یعنی همفكر. دختری كه لیسانس دارد آمده از من می پرسد: «خواستگارم دیپلم است، زن او بشوم؟» می گویم: «همفكر هستید، بشو.» مگر زن مرجع تقلید باید مرجع تقلید باشد؟ زن همه مراجع خانه دار هستند. زن و شوهر باید همفكر باشند. زنان مراجع تقلید ما همگی خانه دار هستند، زندگیشان هم شیرین شیرین است. نود سال خوشمزه زندگی می كنند آدم هائی هم هستند فوق لیسانس ودكتر، ولی مشكل فكری دارند و فكرهایشان به هم نمی خورد. فكرها باید به هم بخورد. مثل پیوند است. اسفناج به گلابی نمی خورد. حالاهی بپرس اسفناج كیلو چند است، گلابی كیلو چند است. هر چه می خواهد باشد، اینها به هم پیوند نمی خورند.

قرآن در انتخاب همسر چه می گوید؟ در انتخاب رفیق چه می گوید؟ در انتخاب شغل چه می گوید؟ بعضی جاها قرآن می گوید اصل كیفیت است بعضی جاها اصل كمیت است. توی خیابان دو تا مسجد هست. یك جا ده تا مرجع پشت سر یك مرجع ایستاده اند نماز می خوانند، یك جا 11 نفر آدم عادی نماز می خوانند. اسلام می گوید برو آنجا كه 11 نفر هستند. در نماز جماعت تعداد و آمار مهم است. در یك جا نیت اصل است. درعبادت، هم كمیت اصل است هم كیفیت. در كیفیت می گوید فی صلاتهم خاشعون در كمیت می گوید و اذكروالله كثیرا. كثیراً یعنی آمار برود بالا، فی صلاتهم خاشعون یعنی توجه باشد. ملاك خنده چیست، فلذلك فلیفرح: اینجا باید خندید، اینجا نباید خندید فلیضحك قلیلا: اینجا نباید بخندند. كجا بخندیم؟ كجا بگرییم؟ كجا شاد باشیم؟ كجا غمناك باشیم؟ كجا بی تفاوت باشیم؟ قرآن می گوید نسبت به اموال دنیا، خودت را نفروش. مثل كارمندان بانك باش. كارمند بانك یك روز صدها میلیون تومان می گیرد، كیف نمی كند؛ یك روز هم جای دیگری می ایستد و صدها میلیون می دهد، باز هم غصه نمی خورد. قرآن می گوید درمسائل مالی این طور باشید. لكیلاتاسوا علی مافاتكم: اگر گرفتند غصه نخورید. و لاتفر حوابما آتاكم اگر هم دادند شاد نشوید.برخوردمان نسبت به پول چه جور باشد؟ دادند، الحمدلله، ندادند، سكته نكنیم. كجا آشتی كنیم؟ با چه كسانی بجنگیم؟ كنترل نسل چیست؟ از بچه دار شدن جلوگیری كنیم یا نه؟ آن قدر دانه درشت های مملكت آمدند منزل ما كه در تلویزیون بحث كن كه اولاد كمتر، زندگی بهتر. گفتم من این را نمی گویم. هر چه اصرار كردند، گفتم من معلم قرآن هستم. قرآن می گوید كنتم قلیلاً فكثر كم: شما كم بودید، زیادتان كردم. خدا می گوید زیادی جمعیت، ارزش دارد، منتهی علت اینكه الان توی قضیه گیر كرده ایم این است كه بچه شده معادل شكم. وقتی می گویند فلانی 9 تا بچه دارد، فوراً می گویند آخ! چه می دهد آنها بخورند؟ چون 9 تا بچه یعنی 9 تا شكم. ولی اسلام نمی گوید بچه شكم است، می گوید بچه عضد است، یعنی بازو. در این صورت اگر گفتند فلانی 9 تا بچه دارد، می گویند خوشا به حالش 18 تا بازو دارد. یك زمانی بچه تولیدكننده بود، حالاشده مصرف كننده. یك وقتی هجرت لازم بود، اگر كسی ده تا بچه داشت، می توانستند به 10 تا كشور بروند و اسلام صادر می شد، اما وقتی بخواهیم همه كنار هم باشیم، همه هم تبدیل به شكم شده ایم. تولید نداریم، ولی شكم داریم و بعد از خودمان می پرسیم چه خاكی توی سرمان كنیم؟ آن وقت می گوییم اولاد كمتر، زندگی بهتر.

به هر حال در انقلاب، قرآن خیلی مطرح شد. هم در پوسستش، هم در مغزش. شما اگر مغز تخمه كدو را بكارید، كدو درنمی آید. پوستش را هم بكارید همین طور. وقتی كه می خواهید، باید مغز و پوست را با هم بكارید. اگر بگوییم پوست قرآن، یعنی ظاهر قرآن، یعنی قرآن را قشنگ بخوانیم، ولی نفهمیم چه می گوید. بدیهی است كه در این شكل قرآن خواندن رشدی نیست. اگر به روح قرآن عمل كنیم، ولی نتوانیم آن را درست بخوانیم، این هم مغز بدون پوست می شود. هم ظاهر لازم است، هم باطن، منتها هر چیزی در جای خودش. یعنی اگر اوقاف می خواهد 50 میلیون خرج قرآن كند، باید 25 میلیون برای روخوانی و تجوید و 25 میلیون برای تدبر و تفسیر خرج كند. این طور نباشد كه مثلاً 20 بار قاری های دنیا بیایند اینجا و تلاوت كنند، اما حتی یك بار هم مفسرین دنیا به اینجا نیایند. اگر ما خواهان عدالت هستیم، این هم عدالت است. اگر یك میلیارد به صدا و سیما می دهند كه خرج دین بكند 600-700 میلیون آن صرف حج می شود كه صدهزار نفر می روند، آن وقت برای امر به معروف و زكات و نماز و همه مسائل می ماند 300-400 میلیون، این بی عدالتی است.

700-600 میلیون سهم حج برای صدهزار نفر كه آن هم اغلب 40 سال به بالاهستند. 400-300 میلیون سهم نماز برای 50-60 میلیون نفر كه باید نماز بخوانند. برای 50 میلیون نفر چقدر خرج می شود و برای صدهزار تا چقدر؟ چرا برای حج700 میلیون می دهند و برای نماز نمی دهند؟ هنوز در مسائل دینی مان عدالت كمرنگ است. برای همین است كه می گویم با قرآن و حق فاصله داریم، اما از زمان شاه هم خیلی فاصله داریم. به لطف خدا از زمان طاغوت آمدیم بیرون و داریم به سمت قرآن حركت می كنیم. قله ما قرآن است و نهج البلاغه. امیدوارم همه با هم فكر كنیم ببینیم چه جوری هر روز به قرآن نزدیك تر شویم.

 منبع: روزنامه كیهان، شماره 19907 به تاریخ 1/2/90، صفحه 6 (معارف)

 

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.