تو با تمام خستگی شبیه دشت کربلا همیشه تشنه بوده ای میانِ موج نیزه ها
محرم کودکانه
کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند.
یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند. امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند
پایین پای پادشاه شهزادهای شبیه ماه نشسته مثل آینه همه شدن غرق نگاه
مامان جونم شبا برام همیشه قصه می گه، قصه نگه نمیشه می یاد تویِ رختخوابَم، کنارم می بینه که نخوابیدم، بیدارم
مامان جونم شبا برام همیشه قصه می گه، قصه نگه نمیشه می یاد تویِ رختخوابَم، کنارم می بینه که نخوابیدم، بیدارم
کودکی که پر کشید و رفت خالی است جای کوچکش خاک کربلا همیشه ماند تشنهي صدای کوچکش
عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی.
تا سراغ تو را گرفت دلم رنگ و بوی دعا گرفت دلم با خدا از غریبیات گفتم غُصّه کربلا گرفت دلم