کسی به من ابراز احساسات نمیکرد؛ در حالی که من دوست داشتم از طرف دیگران تأیید شوم. دوست داشتم دیگران به من بگویند تو خیلی خوبی، تو از همه بهتری، خیلی خوشگلی و از اینگونه حرفها که بسیاری از خانمها دوست دارند بشنوند، اما ...
گروه تولید محتوا
174 محتوا
اختلاف سلیقه بر سر خرید مانتو، زندگی نوپای زن و شوهر جوان را به بنبست کشاند و تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. این در حالی است که خانواده هایشان با جدایی آنان مخالف هستند. این زن و مرد جوان، پشت در شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و منتظر بودند ...
لبهای پُرخنده دخترکان بیحجابی که از کنارش رد میشدند، گواهی از به سخرهگرفتن پوشش او در این گرمای وحشتناک میداد. گاهی هم کسی بود که متلکی بیندازد و او را به بغل دستیاش نشان دهد. گرمت نیست؟ این چیه پوشیدی توی این گرما؟
مأموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو، به بررسیهای تخصصی دست زدند و پی بردند «الاسدی» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. فریماه نیز با اطلاع از اینکه دستمالها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو میشود و ...
من همیشه موهایم را اتو میکردم و از دستبند و زیورآلات استفاده میکردم. لاک، جزء جدا نشدنی زندگیام بود و جانم به کلکسیون لاکهایم بند بود! فکر میکردم اگر این کارها را نکنم، به من میگویند: «دختر چقدر اُملی؟!». دوست داشتم همیشه خوشگلتر از بقیه باشم ...
مردی شصتوپنج ساله بعد از چهلوپنج سال زندگی مشترک با همسرش، احساس کرده زندگیاش تباه شده و به دادگاه خانواده رفت و خطاب به قاضی گفت: زنم سیوپنج سانتیمتر از من بلندتر است و به دلیل همین اختلاف، فکر میکند خیلی از من سرتر است و دیگر مرا دوست ندارد...
روزها میگذشت و من به مدرسه میرفتم و هر روز مدیر برای پدرم نامه میفرستاد و از او میخواست که مرا بیحجاب به مدرسه بفرستد. فرانسه را بهاصطلاح مهد آزادی میدانند ...
فکر میکردم باید بزرگ شوم و اینچنین بود که ادای بزرگترها را در میآوردم و همیشه مدادی را که مشق مینوشتم، مانند سیگار روی لب میگذاشتم و کت خودم را روی دوشم میانداختم...
برادر یعنی آدم قلدری که به محض لباس پوشیدنت و حاضر شدنت برای بیرون رفتن از اتاقش بیرون میآید، چپ چپ نگاهت میکند و با صدای بلند که مادر هم از آشپزخانه بشنود، میگوید: «خانم باز با این سر و وضع کجا قراره تشریف ببرن؟!».
... مدتی از زندگی ما می گذشت و من با خود کلنجار میرفتم؛ تا اینکه همسرم زبان باز کرد و گفت: «بله، قصد طلاق دارم و به اصرار پدر و مادرم با تو ازدواج کردهام.» الآن فقط حسرت این را میخورم که ای کاش بیشتر تحقیق میکردم.