وقتی اسارت به عشق زیارت سیدالشهداء شیرین می‌شود

تاریخ انتشار:
همه فکر می‌کردند جنگ یکی ـ دو ماه بیشتر طول نمی‌کشد و باورشان نمی‌شد هشت سال دیگر باید انتظار بکشند. با چهره‌های برافروخته فریاد می‌زدند؛ «یا حسین! ما رو طلبیدی. بالاخره ما هم داریم می‌آییم کربلا؛ زیارت.»
اسارت به عشق زیارت سیدالشهدا

به گزارش بلاغ به نقل از فارس،‌ جلد سوم مجموعه‌ «دوره‌ درهای بسته» درباره‌ معصومه‌آباد، دانش‌آموز هفده ساله دبیرستانی است که سه سال و چند ماه از جوانی‌‌اش را در زندان‌ها و بازداشتگاه‌های عراق سپری کرد. عراقی‌ها توی بازجویی از او مبهوت می‌ماندند و با چشم و ابرو به هم اشاره می‌کردند که «مطمئنی این هفده سالشه؟» و معصومه خنده‌اش می‌گرفت. به گونه‌‌ای که این کتاب حکایت زندگی پیشروی دشمنی است که نشسته تا شکست تو را ببیند.

این کتاب برای نخستین بار در سال 82 توسط انتشارات «روایت فتح» به قلم «زهره شریعتی» به بیان خاطرات معصومه آباد از دوران اسارت پرداخته است که در 56 صفحه و با قیمت 1100 تومان به مخاطبان این عرضه، ارائه شده است.

به همین منظور به مناسبت 14 آبان، روز «تجلیل از اسراء و مفقودان هشت سال دفاع مقدس»، به معرفی کتاب خاطرات معصومه آباد از مجموعه کتاب‌های «دوره درهای بسته» پرداخته‌ایم که در ذیل بخشی از این کتاب از خاطرتان می‌گذرد:

* «خواهر اسیر شدیم»

و این نخستین جمله ‌‌است که درباره اسارت می‌شنود. می‌شنود، اما باوری در کار نیست، باور نمی‌کند. اسیر؟! آن هم توی خاک ایران؟! اما جمله را درست شنیده، اشتباهی در کار نیست. سومین جلد از مجموعه «دوره درهای بسته»، به اسارت از زبان او می‌پردازد؛ اسیر شماره 3358؛ معصومه‌آباد. آغاز کتاب درباره او در نقش یک دانش‌آموز دبیرستانی مبارز است: «دانش‌آموز بود. دبیرستانی و هفده ساله. شور و شوق انقلاب هنوز فرو ننشسته بود. زمان انقلاب هم راه دوستانش با صابون رنده شده کوکتل مولوتف درست می‌کرد و هم‌کلاسی‌هایش را با خودش به مسجد و تظاهرات می‌کشاند.»

اما قرار نیست او در نقش یک دانش‌آموز دبیرستانی، باقی بماند. روزها که سپری می‌شوند، نقش‌های بزرگتری‌ را برعهده می‌گیرد: «معصومه جزو کسانی بود که هم از طرف اتحادیه و هم از طرف سپاه به فرمان‌دار معرفی شده بود. فرمان‌دار هرکدام از بچه‌ها را نماینده خودش در جایی کرده بود. هر گروهی در یک مرکز مستقر بود؛ مساجد، آموزش و پرورش، بیمارستان‌ها. او هم یکی از نماینده‌های فرمان‌دار در شیرخوارگاه بود.»

اما سرنوشت، نقش دشوارتری برای معصومه،‌ در نظر گرفته است، نقشی که در جلد شماره 3 دوره‌ درهای بسته، می‌توان آن را به خوبی لمس کرد؛ نقش اسیر مبارز: «صحنه عجیبی بود. آن همه درد می‌کشیدند و باز می‌خواستند صدایشان درنیاید. یک آن، معصومه همه‌ توانش را در خود جمع کرد. به وجود کتک‌خورده‌ هر چهارتایشان فکر کرد و خواست تلافی همه این کتک‌ها را سر آن ژنرال جلاد بیاورد. خون از سرانگشت‌هایش بیرون می‌زد. یک دفعه‌ بی‌ آنکه بفهمد چه طور، به زور کابل را از دست ژنرال بیرون کشید و شروع کرد به زدن او. ژنرال جا خورده بود، زود از سلول فرار کرد بیرون.»

این کتاب، حکایت چهل ماه اسارت چهار زن ایرانی است؛ معصومه، مریم، فاطمه و حلیمه، اما از زبان معصومه نقل می‌شود. جلد سوم دوره درهای بسته، فقط سختی‌های اسارت را به تصویر نمی‌کشد، بلکه از مقاومت زن‌های ایرانی می‌گوید، زن‌هایی که در اسارت هم آنقدر استقامت دارند که سربازی‌های عراقی را کلافه می‌‌کنند. استقامت آنها، سرباز‌های عراقی را به اعتراف وامی‌دارد: «این‌‌ها زن نیستند. نظام حکومتی شما زن ‌سالاره. این‌ها خصلت زنانه ندارن. موش‌ می‌گیرن می‌اندازن توی یقه‌ ما.

* وقتی اسارت به عشق زیارت سیدالشهداء شیرین می‌شود

در بخشی دیگر نیز می‌خوانیم: روز بیست و چهارم مهر بود. منطقه خیلی حساس بود. طوری که هواپیماهای ایرانی را می‌دیدیم که می‌آمدند و منطقه را بمباران می‌کردند. همه اسرا را در گودال‌هایی جمع کرده بودند. همه نگران بودند که شاید خودی‌ها خیال کنند ما عراقی هستیم و اینجا را هم بمباران کنند.

غذا که هیچ، حتی آب خوردن هم نبود. هر طور بود، روز بیست و چهارم را هم سر کردیم. نزدیکی‌های غروب بود که دیگر ماشین آوردند و برادرها را بردند. همه قبلی‌ها را بردند و اسرای جدیدی را که گرفته بودند، آوردند. آن شب هم ما آنجا ماندیم.

شب دوم، دیگر کم‌کم داشت باور می‌کرد که اسیر شده. دیگر آزادی را بعید می‌دانست. مردها را به بصره برده بودند و گروه‌های جدید می‌آوردند. همه فکر می‌کردند جنگ یکی، دو ماه بیشتر طول نمی‌کشد و خوشحال بودند. باورشان نمی‌شد که هشت سال دیگر هم باید انتظار بکشند. با چهره‌های برافروخته فریاد می‌زدند؛ «یا حسین! ما رو طلبیدی. بالاخره ما هم داریم می‌آییم کربلا؛ زیارت.» اسارت به عشق زیارت سیدالشهداء برایشان شیرین شده بود.

 

 

* دستگیری ژنرال‌های زن ایرانی!

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: سرباز که دید من قرآن می‌خوانم و دست‌هایم باز است، گفت که «بلند شید و هر چه در جیب‌هایتان دارید، به من نشان بدید.»، اصلاً یادم رفته بود جیب‌های خودم را خالی کنم. مدارک دکتر را پاره کرده بودم ولی نامه فرمان‌دار را که من را به عنوان نماینده خودش در پرورشگاه معرفی کرده بود، فراموش کرده بودم.

سرباز گفت: «بایستید و دست‌هایتان را پشت سرتان نگه دارید.»

گفتم: «نه، دست‌هام رو پشت سرم نمی‌گیرم، ولی جیب‌هام رو براتون می‌تکونم.»

دست کردم توی جیبم. نامه را کف دستم مچاله کردم و جیب‌هایم را تکاندم. چیزی نبود. اما سرباز اشاره کرد که کف دستت را باز کن. چاره‌ای نبود. دستم را باز کردم و کاغذ را به او دادم. ولی مریم با خودش چیزی نداشت.

سرباز آرم فرمانداری را که دید، فکر کرد، «عجب! این دختر ایرانی کم‌سن و سال، نماینده فرماندار آبادان است. چقدر سمتش باید مهم باشد.» چه می دانست انتصاب‌های بعد از انقلاب چه طوری بود. فکر کرد عجب کسی را گرفته. بی‌سیم زد به بغداد و اطلاع داد که ما ژنرال‌های زن ایرانی را گرفته‌ایم.

از یکی از اسرای ایرانی که عرب‌زبان بود و مترجم سرباز، پرسیدم، «ببخشید، ژنرال یعنی چی؟» حتی معنی ژنرال را هم نمی‌دانستم. جواب داد: «یعنی بزرگ ارتش.» گفتم: «ولی ما که نظامی نیستیم. ما نیروهای امدادی هستیم. برای درمان و پرستاری از زخمی‌ها آمده‌ایم.» مترجم از قول عراقی جواب داد: «شما نظامی هستید. چون لباستون نظامیه.»، خود آن اسیر عرب هم فکر می‌کرد ما نظامی هستیم.

بر اساس این گزارش، «روایت اسیر شماره 3358؛ معصومه آباد» از سوی نشر «روایت فتح» در 55 صفحه منتشر شده است که علاقه‌مندان برای تهیه آن می توانند به نشانی، میدان فردوسی، سپهبد قرنی، شهید فلاح‌پور، شماره 4 مراجعه یا با شماره تلفن 88809748 تماس حاصل کنند.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.