نفس های سوخته

عوامل و زمینه‌های اجتماعی اعتیاد| در جست­وجوی آرامش کاذب

تاریخ انتشار:
یک­بار وسوسه شدم و همراه عمه‌ام مواد مصرف کردم. حالم خیلی بد شد، انگار که مرا آتش زدند. مات و مبهوت شده بودم و خشکم‌ زده بود. عمه‌ام برایم قرص آورد؛ ولی حالم خوب نشد. از آن روز به بعد، هربار که به خانه آنها می‌رفتم، با عمه‌ام مواد مصرف می‌کردم...
عوامل و زمینه‌های اجتماعی اعتیاد| در جست­وجوی آرامش کاذب

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت هشتم.

برشی از کتاب "نفس های سوخته".

عوامل و زمینه‌های اجتماعی اعتیاد؛ در جست­وجوی آرامش کاذب، نابودی آرزوها، تحقیر، تصمیم عجولانه و ازدواج اجباری.

*******

در جست­وجوی آرامش کاذب
نام من، زهراست. 18 سال بیشتر از عمرم نگذشته است. از وقتی چشم باز کردم، پدرم مواد مصرف می‌کرد. همین مصرف مواد، باعث شده بود که آدم بی‌مسئولیتی باشد. من فرزند اوّل خانواده بودم. مادرم بارها می‌خواست طلاق بگیرد؛ ولی با وجود من، از این کار منصرف می‌شد. اعتیاد پدرم باعث شده بود که مادرم برای تأمین مایحتاج زندگی مجبور شود در خانه‌های مردم کار کند.

به دلیل وضعیت مالی خانواده، نتوانستم بیشتر از مقطع ابتدایی درس بخوانم و این در حالی بود که علاقه بسیاری به درس و تحصیل در مدرسه داشتم. پس از آن، همیشه در خانه تنها بودم و مجبور شدم به خانه عمه‌ام که در نزدیکی خانه ما بود، بروم. بعضی وقت‌ها هم به خانه عمویم می‌رفتم. عمه و عموهایم، معتاد بودند و من به غیر از آنها کس دیگری را نداشتم تا در نبودِ مادرم به آنها پناه ببرم. هربار که به خانه عمه‌ام می‌رفتم، او به من می‌گفت: "بیا با هم مواد مصرف کنیم، حالت خوب می‌شود و به عالم دیگری می‌روی و از غم و غصه نجات پیدا می‌کنی."

یک­بار وسوسه شدم و همراه عمه‌ام مواد مصرف کردم. حالم خیلی بد شد، انگار که مرا آتش زدند. مات و مبهوت شده بودم و خشکم‌ زده بود. عمه‌ام برایم قرص آورد؛ ولی حالم خوب نشد. از آن روز به بعد، هربار که به خانه آنها می‌رفتم، با عمه‌ام مواد مصرف می‌کردم؛ ولی به خانواده‌ام چیزی نمی‌گفتم؛ زیرا آنها ارزش و اهمیتی برایم قائل نبودند و بود و نبودِ من برای آنان فرقی نداشت. حتی مادرم که زندگی‌اش را پای من گذاشته و به خاطرم حاضر نشده بود از پدرم جدا شود هم توجهی به من نمی‌کرد.

مادرم فردی عصبی و پرخاشگر بود و مدام با بهانه‌های مختلف سرکوفت می‌زد که باید در کارهای خانه به او کمک کنم؛ ولی من حوصله کار کردن نداشتم. مصرف موادّ مخدر باعث شده بود که بی‌حوصله شوم. کم‌کم مثل پدرم، عمه‌ام و عمویم معتاد شدم. برای اینکه هزینه خرید مواد را تأمین کنم، مجبور شدم در منازل مردم کار کنم. هرروز بیشتر خودم را در منجلاب اعتیاد می‌دیدم؛ از طرفی، خانواده‌ام هم به من توجهی نمی‌کردند. یک روز که برای کار به خانه‌ای رفته بودم، وقتی صاحبخانه متوجه اعتیادم شد، پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای داد که از خودم بدم آمد. از این وضعیت، خسته شدم و بالأخره تصمیم گرفتم خودم را به مأموران معرفی کنم تا مرا تحویل بهزیستی دهند. می‌خواهم ترک کنم و زندگی جدیدی برای خودم بسازم.[1]

*******

نابودی آرزوها
«روزگار تلخ پدر و مادرم، بر سرنوشت من نیز تأثیر گذاشت و کاخ آرزوهایم فرو ریخت. آن‌قدر در فقر و بدبختی دست‌‎وپا زده بودم که هیچ‌وقت نمی‌توانستم به یک زندگی مرفه فکر کنم. اگرچه من هم مانند خیلی از کودکان دیگر، آرزوهای دور و درازی را در سر می‌پروراندم، اما زمانی که به سن نوجوانی رسیدم و حقیقت زندگی را درک کردم، تازه فهمیدم من هم عاقبتی بهتر از زندگی پدر و مادرم نخواهم داشت.»

زن 17‌ساله که نوزاد 20 روزه‌ای را در آغوش می‌فشرد و به دلیل شکایت صاحبخانه­اش به کلانتری احضار شده بود و سعی می‌کرد گذشته تلخ خود را پنهان کند، دستی به صورت نوزاد کوچکش کشید و گفت:

«من کس‌وکاری ندارم و حتی پدر و مادرم را از یاد برده‌ام. از زمانی که چشم باز کردم، پدر و مادرم را در منجلاب موادّ مخدر غوطه­ور دیدم. آن زمان به جهت وضعیت آشفته زندگی پدر و مادرم، من هم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در همان مقطع ابتدایی، ترک تحصیل کردم.

مدتی بعد پدرم دستگیر و زندانی شد و من هم نزد مادر معتادم ماندم؛ اما او فقط به فکر تأمین هزینه‌های اعتیادش بود و در واقع، همه تلاشش را به کار می‌گرفت تا موادّ مخدر مصرفی روزانه‌اش را به دست بیاورد؛ به‌طوری‌که من مدت‌ها در خانه تنها می‌ماندم و از مادرم خبری نداشتم.

این‌گونه بود که خاله‌ام با دیدن وضعیت اسفبار زندگی پدر و مادرم، مرا که تقریباً فراموش شده بودم، نزد خودش برد تا در کنار او زندگی کنم. از آن به بعد هم دیگر اطلاعی از پدر و مادرم ندارم.

روزها می‌گذشت و من درحالی‌که همه آرزوهایم را بربادرفته می‌دیدم، وارد سن 15 سالگی شدم. مدتی بعد، خاله‌ام پیشنهاد کرد با پسری ازدواج کنم که هیچ آشنایی با او نداشتم. من هم که نمی‌توانستم برای خودم تصمیم بگیرم، پیشنهاد خاله‌ام را پذیرفتم و با آن جوان به صورت غیررسمی ازدواج کردم؛ چرا که رضایت پدرم را نداشتم.

هنوز مدت چندانی از جاری شدن صیغه عقد نگذشته بود که فهمیدم همسرم بسیار عصبی است و همواره مرا کتک می‌زد. من کار می‌کردم تا کمک خرج زندگی‌مان باشم؛ اما همسرم گاهی کار می‌کرد و گاهی نه و مدت زیادی بیکار بود. در این شرایط، خیلی زود باردار شدم و چون همسرم کارت ملی نداشت، منزلی را به نام من اجاره کردیم و مبلغ یک میلیون تومان رهن منزل را نیز من پرداخته بودم.

هنوز دوران بارداری‌ام در هفت ماهگی بود که فرزندم به جهت کتک‌کاری‌های همسرم نارس به دنیا آمد و پزشکان به دلیل وزن کم فرزندم، او را درون دستگاه گذاشتند. به دلیل هزینه‌های بیمارستان نتوانستیم دو ماه اجاره منزل را که 600 هزار تومان می‌شد، پرداخت کنیم. به همین جهت، از زن جوان که صاحب خانه بود، خواستیم موتور سیکلت همسرم را برای اجاره منزل قبول کند؛ اما او به دلیل اینکه موتور سیکلت مدارک نداشت، آن را قبول نکرد و مرا به کلانتری کشاند.[2]

*******

تحقیر
نُه ماه پیش در ایام عید نوروز، در جشن عروسی یکی از اقوام که در تالار برگزار شده بود، شرکت کردیم که ‌ای کاش شرکت نمی‌کردیم! متأسفانه، در این جشن عروسی در تالار و جلوی چشم تمام اقوام و کسانی که در تالار نشسته بودند، شوهر و پسر 20‌ساله‌ام با هم جر و بحث می‌کنند و در همین هنگام، شوهرم سیلی محکمی جلوی همه به بچه‌ام می‌زند‌. پسرم بدون اینکه چیزی بگوید، قهر می‌کند و از تالار بیرون می‌رود‌.

از آن زمان به بعد، دیگر ما هیچ خبری از پسر نوجوانم نداشتیم. هرجایی را که می‌دانستیم و فکر می‌کردیم، دنبالش گشتیم تا پیدایش کنیم و او را به خانه برگردانیم؛ اما هیچ اثری از او نیافتیم تا اینکه بیست روز پیش، پیدایش کردیم؛ اما چه پیدا شدنی! پسر جوانم که صحیح و سالم بود، طی این مدت که از خانه و خانواده دور شده بود، مصرف مواد را یاد گرفته و حالا به یک جوان معتاد مفنگی تبدیل شده!

پدرش روزی هزار بار به خودش می‌گوید که کاش دستم می‌شکست و کتکش نمی‌زدم! روزی هزار بار افسوس می‌خورد و به خودش لعن و نفرین می‌گوید که چرا با بچه‌ام این کار را کردم‌.[3]

*******

تصمیم عجولانه
چند وقتی بود که به دلیل اعتیاد شوهرم، به هم ریخته بودم و حال روحی خوبی نداشتم؛ اما به دلیل داشتن سه فرزند مجبور بودم این وضعیت را تحمل کنم. این وضعیت، آن‌قدر زجرآور بود تا اینکه آستانه صبرم لبریز شد و همسرم را تهدید کردم که اگر ترک نکند، خودم را آلوده به این کار کنم. شوهرم که گرفتار مواد شده بود و تنها و تنها به خماری خودش فکر می‌کرد و چیزی جز مواد و نشئگی و خماری حاصل از مواد در سر نداشت و اصلاً به آینده من و بچه‌ها و زندگی‌مان هیچ مسئولیتی نداشت، بی­تفاوت از کنار تهدید من گذشت. متاسفانه، با یک تصمیم عجولانه و خودسرانه آلوده به مواد شدم.[4]

*******

ازدواج اجباری
نازنین هستم، 38ساله و چهار فرزند دارم. به جرم نگهداری ده گرم شیشه‌ای که متعلق به شوهرم بود، زندانی شدم. 15ساله بودم که با کتک‌های پدر و نامادری‌ام، با پسرعمویم ازدواج کردم. عمویم از دنیا رفته بود و پدرم می‌گفت عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان‌ها بسته‌اند. چه کسی بهتر از هومن؟ از طرف دیگر، مادرم که از پدرم جدا شده بود، می‌گفت من دل خوشی از جاری‌ام ندارم؛ نازنین باید عروس خواهرم شود.

بالأخره در دعوای پدر و مادر، پدر پیروز شد و با هومن ازدواج کردم؛ درحالی‌که نه پسرعمویم را دوست داشتم، نه پسرخاله‌ام را. خدا می‌داند وقتی در دفترخانه ازدواج، بله را گفتم، صورتم زیر چادر سفیدم پُر از اشک شده بود! من نوه دایی‌ام را دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت؛ اما باید به حرف پدرم گوش می‌کردم؛ هرچند مادرم روز عقد با من قهر بود و صورتم را هم نبوسید.

دو خواهر و سه برادر ناتنی دارم که از ازدواج دوم پدرم به دنیا آمده‌اند. وقتی هشت‌ساله بودم، طلاق گرفت و با مرد دیگری ازدواج کرد. او نمی‌خواست مرا ببیند و به همین دلیل، دیگر سراغی از من نگرفت و من هم نمی‌خواهم چشمم به چشمش بیفتد. اگر او طلاق نمی‌گرفت و مرا تنها نمی‌گذاشت، این همه سختی و رنج نمی‌کشیدم و حالا اینجا نبودم.

شوهرم عصبی، بداخلاق و بیکار بود. وقتی از راه می‌رسید، دنبال بهانه‌ای بود تا با کمربند یا مشت و لگد به جانم بیفتد. گاهی هم آن‌قدر مرا می‌زد که درمانده و خسته می‌شد، گوشه‌ای می‌نشست، گریه می‌کرد و می‌گفت که دست خودش نبوده است!

صاحب چهار فرزند شدیم. دخترهایم فرناز و مهناز، دوقلو به دنیا آمده‌اند. دو پسرم هم با فاصله یک سال از یکدیگر متولد شده‌اند که هرچهار فرزندم الآن پیش مادر شوهرم، یعنی زن‌عمویم زندگی می‌کنند. هیچ‌کدام را نتوانسته‌ام به مدرسه بفرستم. خرج شکمشان را به‌زور در می­آوردم؛ چه برسد به اینکه خرج کیف و کتاب و مدرسه‌شان را هم تأمین کنم.

هومن هم بیکار و بی‌عار بود و هم خیلی دست بزن داشت و فحاشی می‌کرد. بارها از دستش شکایت کردم و پزشکی قانونی برایم استراحت نوشت و دادگاه دیه در نظر گرفت! اما به دلیل رعایت حال بچه‌هایم، راضی نشدم شوهرم به زندان برود و رضایت دادم.

سال‌ها بود که تریاک مصرف می‌کرد و حالا معتاد تزریقی به هروئین شده است. نمی‌خواهم بگویم از وضعی که به آن گرفتار شده، شادم؛ هرچه باشد، روزی برای آینده‌مان نقشه‌ها داشتم؛ ولی اعتیاد هردوی ما را نابود کرد.

شوهرم باعث اعتیادم شد. از همان ابتدا، به انتهای اعتیاد رسیدم؛ هروئین مصرف می‌کردم. همسر نامردم، یک همراه می‌خواست که پا به پایش مواد بکشد و غر نزند.

با بدبختی، هم باید شکم بچه‌ها را سیر می‌کردم و هم خرج اعتیاد خودم و شوهرم را درمی‌آوردم. از این و آن کمک می‌گرفتم. وقتی دیدم شوهرم می‌خواهد برای تهیه پول مواد، مرا به کثافت‌کاری بکشاند‌، بچه‌ها را با خود برای گدایی سر چهارراه‌ها می‌بردم. توان کار نظافت خانه‌های مردم را از دست داده بودم. وقتی دخترها بزرگ شدند، آنان را به اوّلین‌خواستگارهایی که وضعی بهتر از پدرشان نداشتند، سپردم.

شوهرم که بیکار بود و هیچ‌وقت به فکر لقمه نانی نبود، می‌گفت تو هم بیا هروئین بکش تا من تنها سر منقل ننشینم. وقتی چند بار مصرف کردم، ناراحتی‌های روحی‌ام کمتر شد. احساس سبکی و بی‌خیالی کردم و بعد از مدت کوتاهی، معتاد شدم و جز زمان‌هایی که زندانی بودم، نتوانستم ترک کنم.

در حال حاضر، خانه‌ای در نسیم‌شهر با پنج میلیون پول پیش و
ماهی 90 هزار تومان کرایه کرده‌ایم که گاهی کرایه‌اش چند ماه عقب می‌افتد.

در این مدت که زندانی شده‌ام، نه از بچه‌هایم خبری دارم و نه از خانواده‌ام. هیچ‌کس دنبال پرونده‌ام نیامده است. لابد شوهرم یک جایی خمار افتاده است و پسرهایم برایش مواد تهیه می‌کنند. همه خود را کنار کشیده‌اند. انگار نه انگار مقصر هستند. پدرم مرا به خانه شوهر فرستاد تا جلوی چشم او و زن‌بابایم نباشم؛ ولی نمی‌داند که چه بدبختی برایم درست کرده است!

یک روز فکر می‌کردم همه حرف‌های شوهرم درست است؛ ولی حالا می‌بینم مرا با اعتیاد به خاک سیاه نشاند و باعث شد که زندانی شوم. او آن‌قدر رمق ندارد که بتواند مرا نجات دهد. دو ماه است زندانی شده‌ام. باید فکری برای زندگی‌ام بکنم.

پدرم متأسفانه، همان‌طورکه مرا با گریه راهی خانه شوهر کرد، حالا مرا از یاد برده و انگار نه انگار که مسبب بدبختی‌هایم است. او می‌توانست الگوی خوبی برای بچه‌هایش باشد تا راه زندگی درست را یاد بگیرند؛ ولی از همان ابتدا فکر می‌کرد وظیفه پدر و مادر به دنیا آوردن بچه‌ها و تهیه یک لقمه نان بخور و نمیر است و اگر فرزند دچار اشتباه شود، به علت بی‌لیاقتی آن بچه است.[5]

*******

[1] . باشگاه خبرنگاران جوان، «ماجرای دختر 18ساله‌ای که نیمه‌شب به کلانتری پناه برد»، شناسه خبر ۵۷۵۳۲۴۶، تاریخ مشاهده: 4/8/1396، در:

www.yjc.ir/fa/news/5753246

[2] . برگرفته از روزنامه خراسان، 7 مرداد 1396، ش 19594.

[3] . مجله اینترنتی آموزش خانواده مهکام، «پدر با تحقیر فرزند، پسرش را معتاد کرد»، تاریخ مشاهده: 19/10/1396، در: www.mehcom.com

[4] . برگرفته از: شبکه اطلاع‌رسانی دانا، «اعتیاد در زنان و عوامل مؤثر در گرایش زنان به موادّ مخدر»، شناسه خبر 1095650، تاریخ مشاهده:11/11/1396، در:

 www.dana.ir/news/1095650.html

[5] . برگرفته از: وبگاه خبری نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران، «هپروت زندگی»، شناسه خبر: 246122، تاریخ مشاهده: 16/8/1396، در:

Www.news.police.ir/News/fullStory.do?Id=246122

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.