ویژه حج و ماه ذی الحجه

اشعار مناسبتی، به درگاه خدا آمده ايم

تاریخ انتشار:
حج

به درگاه خدا آمده ايم

محتشم

بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن(عليه السلام) و امّ البنين(عليها السلام)
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم

 

سفر عشق

 

دیدگان باور ندارند این همه لطف و صفا
عـشـق بـازی با خدای عاشـق مهر و وفا
خـانه کـعـبه کجا و مـن کجا آنجا کجا
به به از الطاف یزدان در حق صاحب جفا

***

کی کنم بـاور خدایا ایـن همه لطـف و صفا
من که در حقت بسی کردم فقط جور و جفا
من که در بد عهدی ام شـرمنده از درگاه تو
ای خدا زیبنده باشد مر تو را صـدق و صفا

***

از ازل خـواندی هـزاران بـار ما را با وفا
در جوابـت نه بـیاوردیم از روی جـفـا
ما فـقـط یکبار گفتیم ای خدا و ای الـه
با هزاران شـوق فرمودی اجـابت با وفا!

***

گفـتم آنَک با خـودم تا کی کنم جور وجفا
لحظه ای بر خود بیا و محو شو از این صفا
لـحـظه ای دردل بـگـفـتم ذکر لبـیک الـه
تا به خویشم آمدم خود را بدیدم در صفا

***

کار ما نـبود خـدایا صـحبت از صـدق و صفا
بس که در حقت بسی من کرده ام جور و جفا
از ازل فـرمـوده بـودی تو ألـَـسـتَ رَبـّکُـم؟
گـفته ام قالـو بـلـی لکـن نـکـردم من وفـا

***

تـا کـه پـوشـیدم لـباس و کسوت اهـل وفـا
ناگـهان گشتـم خجل چون کرده بودم بس جفا
غـبطه خـوردم مـن به حال آن لباس ساده چون
بس که با خود داشت رنگ سادگی صدق و صفا

 

حاجی ناجی

 امید مجد

ای به مکه رفته و برگشته باز
تو شدی محمود و ما ماندیم ایاز

ای که راجی رفته و حاجی آمدی
گو که ناجی هم شدی از کبر و ناز

کعبه دلها به دست آورده ای
پس شدت بر کعبه گل پا فراز

از فروع دین ترا فرضی نبود
جز ادای دین حج ای بی نیاز

صرف کردی مال از راه حلال
یا ز سود و سفته بودت برگ و ساز

داده ای خمس و زکات خود تمام
کرده ای از ایتام و ارحامت نیاز

راستی با شور عشاق آمدی
کز عراق و ترک رفتی در حجاز

چون شدی محرم سوی حل و حرم
بود از حل و حرامت احتراز

خانه دیدی یا که صاحبخانه را
کشف شد بر تو حقیقت زین مجاز

هفت شوط تو طواف کعبه بود
یا مطافت بود اسم و امتیاز

سعی تو بین صفا و مروه بود
بهر حق جوئی و با صرف جواز

عارفانه جانب مشعر شدی
وز منا گشتی به منا سرفراز

پاسخ لبیک تو لبیک بود
یا که لا لبیک آمد بر تو باز

شور محشر دیدی و رمی جمار
زین صور راهت به معنی گشت باز

نغمه ای آمد به گوش جان تو
در جوار کعبه جز بانگ نماز

با اصالت یا نیابت شد تمام
این مناسک از تو با عرض نیاز

مال و عمرت گر کم و کوتاه شد
گو چه آوردی از این راه دراز

اندرین سودا تو در سوده و زیان
حاجی و ناجی شدی یا حیله باز

باز هم این راه حق پیمودنی است
تا توانی توسن همت بتاز

زانکه قانع را از این حرمان بود
روز و شب در دل بسی سوز و گداز

 

انه امید بندگان

علی اکبر صلح خواه

كرد چون از امر خلاق جلیل
كعبه را برپا به دست خود خلیل

پس به خود بالیده وبنمود افتخار
كاین منم معمار بیت كردگار

بانی فرخنده بیت داورم
هم خلیل الله و هم پیغمبرم

حق پرستان را ولی بر حقم
رهروان را رهنمای مطلقم

تا ابد پاینده بادا این مقام
زانكه باشد قبله گاه خاص و عام

خانه امید مردان خداست
ملجاء درماندگان بینواست

مقصد و مقصود هر آزاده ایست
دستگیر هر ز پا افتاده ایست

باغ رضوان با صفایش بی صفاست
آن صفا تا این صفا را فرقهاست

خوشتر از تسنیم و كوثر زمزمش
فرش درگاه است عرش اعظمش

نی همین باشد مطاف خاكیان
بلكه باشد قبله افلاكیان

از بنای بیت خلاق جهان
جای دارد سر نهم برآسمان

چون خلیل الله چنین اندیشه كرد
وحی آمد ز آن سمیع حی فرد

كای خلیل من دمی آهسته تر
بس كن از این های و هوی و كروفر

گو چه كردی جز بنای بیت گل
هان مشو غافل ز آبادی دل

از بنای كعبه گل خوشدلی ؟
وز مقام كعبه دل غافلی ؟

ای خلیل من سخن از گل مگو
اهل دل شو جز حدیث دل مگو

هین مزن دیگر زبیت گل منم
بین كه خود معمار بیت دل منم

چون تو فانی می شود این بیت گل
آنچه را نبود فنا مائیم و دل

در دل بشكسته باشد خانه ام
گر شكستت دل ترا جانانه ام

اهل صورت گر طواف گل كنند
اهل معنی طوف بیت دل كنند

 

یا رسول الله به سوی خود مرا راهی نما

شاعر : جامی

کـی بود یا رب که رو در یثرب و بطحا کنــم
گه به مکــه منزل و گه در مدینــه جا کنــم

بر کنار زمــزم از دل برکشـــــم یک زمــزمه
کز دو چشم خونفشان آن چشمه را دریا کنم

صد هزاران وی درین ســـو دلبرا امروز شـــد
نیست صبرم بعد از این کامـروز را فردا کنم

یا رسـول الله به ســوی خود مرا راهی نما
تا ز فـــرق ســـر قدم سازم ز دیده پا کنم

آرزوی جنت المـــــأوا بـــرون کــــــردم ز دل
جنتــــم این بس کــه بر خاک درت مأوا کنم

خواهم از سودای پا بوست نهم سر در جهان
یا به پایت ســـر نهم یا سر درین سودا کنم

هر دم از شوق تو معذورم اگر هر لحظــــه
جامـــــی آسا نامه شوقـــی دگر انشا کنم
 

کام من دیدن کعبه است به کامم برسان

اوحدی مراغه ای

یا رب، امسال بدان رکن و مقامم برسان
کام من دیدن کعبه است و به کامم برسان

دولت وصل تو هر چند که خاص است، دمی
عام گردان و بدان دولت عامم برسان

جز به کام مدد عون تو نتوان آمد
راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان

صبرم از پای در آمد، تو مرا دست بگیر
به سر تربت این صدر همامم برسان

چون هلال ار بپسندی که بمانم ناقص
به جمال رخ آن بدر تمامم برسان

هندوی آن درم ار خواجه جوازی بدهد
صبح بیرون برو روز است به شامم برسان

گر بدان روضه گذارت بود، ای باد صبا
عرضه کن عجز و زمین بوس و سلامم برسان

 

می روی تا در حریم کعبه بینی روی دوست

محمدعلی مردانی

ای که در کوی وفا ی دوست تنها می روی
مست وحدت در مقام قرب یکتا می روی

می روی تا در حریم کعبه بینی روی دوست
تا کنی آیینه دل را مصفا می روی

شسته ای از شوکت و مال و منال خویش دست
فارغ از اندیشه امروز و فردا می روی

راز وحدت بین در آن سامان که با شاه و گدا
یکزبان و یکدل و یکسان و یکجا می روی

حالیا تا محرم اندر کوی جانان گشته ای
با صفای دل بر محبوب یکتا می روی

پاک از نور حقیقت لوح دل کن چون کلیم
گر پی دیدار حق در طور سینا می روی

راه بس دشوار و شیطان سد راه است ای رفیق
هان مشو غافل که این ره بی محابا می روی

می کنی شب زنده داری در هوای روز وصل
گر نبینی مهر روی یار بی جا می روی

بانگ لبیک اجابت از لب دلبر خوش است
ورنه بیهوده است کاین پائین و بالا می روی

جامه تلبیس از تن دور کن گر چون مسیح
بر سر دار بلا از بهر مولا می روی

عاشقان را خلوت دل جایگاه دلبر است
بی جهت مجنون صفت در کوه و صحرا می روی

شو چو مردانی گدای ره نشین کوی دوست
کز پی دیدار آن ماه دلا را می روی

 

باز گو تا چگونه داشته اي

ناصر خسرو

حرمت همي خواستي گرفت احرام
چه نيّت کردي اندر آن تحريم
جمله بر خود حرام کرده بدي
هر چه ما دون کردگار کريم؟
گفت: ني! گفتمش زدي لبيک
از سر علم و از سر تعظيم؟
ميشنيدي نداي حق و جواب
باز دادي چنانکه داد، کليم؟
گفت: ني! گفتمش چو در عرفات
ايستادي و يافتي تقديم؟
عارف حق شدي و منکر خويش
به تو از معرفت رسيد، نسيم؟
گفت: ني! گفتمش چو ميرفتي
در حرم همچو اهل کهف و رقيم
ايمن از شرّ نفس خود بودي
وز غم حرقت و عذاب جحيم؟

 

شاعر: جامی

به کعبه رفتم و ز آنجا، هواي کوي تو کردم
جمال کعبه تماشا به ياد روي تو کردم
شعار کعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موي تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نياز گرفتم
دعاي حلقه گيسوي مشکبوي تو کردم
نهاده خلق حرم سوي کعبه روي عبادت
من از ميان همه روي دل به سوي تو کردم
مرا به هيچ مقامي نبود، غير تو نامي
طواف و سعي که کردم به جستجوي تو کردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوي تو کردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد
چو جامي از همه فارغ، من آرزوي تو کردم

 

به کعبه رفتم و ز آنجا، هواي کوي تو کردم

شاعر: مولوی
به کعبه رفتم و ز آنجا، هواي کوي تو کردم
جمال کعبه تماشا به ياد روي تو کردم
شعار کعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موي تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نياز گرفتم
دعاي حلقه گيسوي مشکبوي تو کردم
نهاده خلق حرم سوي کعبه روي عبادت
من از ميان همه روي دل به سوي تو کردم
مرا به هيچ مقامي نبود، غير تو نامي
طواف و سعي که کردم به جستجوي تو کردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوي تو کردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد
چو جامي از همه فارغ، من آرزوي تو کردم

 

اوحدی مراغه ای

هوس کعبه و آن منزل و آن جاست مرا                     آرزوی حرم و مکّه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجازاست وزهی یاری بخت                 گریک آهنگ دراین پرده شود راست مرا...
از خیال حجر الاسود و بوسیدن او                         آب زمزم همه در عین سویداست مرا...
دلم از حلقه آن خانه مبادا محروم                            کز جهان نیست جز این مرتبه درخواست مرا
از هوا و هوس خویش جدا باش ای دل                    خاک آن خانه و آن خانه خدا باش ای دل
عمر بگذشت زتقصیر حذر باید کرد                        به در کعبه اسلام گذر باید کرد...
گردِ ریگی که از آن زیر قدمها ریزد                       سرمه وارش همه در دیده سرباید کرد
آب و نان و شتر و راحله تشویش دل است              خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد
روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک                 از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد
سر تراشیدن و احرام گفتن سهل است                   از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف          با دل خویش به تقریر دگر باید کرد
هر دلی را که زتحقیق سخن بویی هست                بشناسد که سخن را به جز این رویی هست
یارب امسال بدان رکن و مقامم برسان                   کام من دیدن کعبه است به کامم برسان
دولت وصل تو هر چند که خاص است دمی            عام گردان و بدان دولت عامم برسان...
گربدان روضه گذارت بودای باد صبا                   عرضه کن عجز وزمین بوس وسلامم برسان

 

 به مناسبت ایام الله حج

جعفر ناظم رعایا
 یار در خانه ی ویرانه ی دل جا دارد

 گرچه خود خانه یی آباد و مهیا دارد

 چه نیاز است رود در طلب چشمه ی آب

 آنکه پیوسته شنا در دل دریا دارد؟

 دل ویرانه ی ما جایگه دلدار است

 بخرد است آنکه به ره روی به بطحا دارد

 جان فدای دل دیوانه که هر عاقل را

 به پذیرفتن شیدایی خود وا دارد

 هر کسی شش جهتی خواهد و او تک جهتی

 وحدت از کثر ت نا خواسته حاشا دارد

 همدلی, همنفسی ,همقدمی ,همراهی

 طرفه حالیست که بسیار تماشا دارد

 به صفای دل خود کوش که در سعی صفا

 رفت و بر گشت به یک راه چه معنا دارد؟

 عرفات است چو جلوتگه عشاق ولی

خلوتی مانده کجا میل به رویا دارد

 ریگ مشعر نکند چاره چو دردل دیو است

 در چو باز است به دیوار چه دعوا دارد

از منا رفتن و قربانی خود بهره نبرد

 هر که از دوست به جز دوست تمنا دارد

 هر که آلودگی از جان وتن خویش سترد

 محرم ار نیست ولی جامه تقوا دارد

چشم اگر روشنی از نور خدا خانه نیافت

 دل منور- که درون خانه خدا را دارد

 ناطم آنرا که بود فطرت مردمداری

 دولت امروزی و امنیت فردا دارد

 

میعادگاه دوست

 اصغر عرب (خود)
ای عاشق مشتاق که خواهان لقایی
در راه طلب گم شده‏ای بی‏سر و پایی
میعاد گه دل بر جانانه همین جاست
یک لحظه به خود آ و نظر کن که کجایی
با عجز بر این خاک گران مایه بنه سر
گر آمده‏ای بر در سلطان به گدایی
دست طلب انداز به دامان وصالش
شاید برسی از ره لطفش به نوایی
تو بندگی ‏آموز که آن شاهد یکتا
داند روش بنده نوازی و خدایی
او خوانده تو را بر سر خوان کرم خویش
شرمنده چرایی تو ز بی‏برگ و نوایی؟
بی‏پرده کند جلوه گری از در و دیوار
تو ناله و فریاد بر آری ز جدایی
معشوق بود بر سر پیمان محبت
زشت است اگر بر سر میعاد نیایی

 

قبله دل‏ها

 سید مجتبی اطیونی زاده

ای منا ای سرزمین اهل دل
ای ز اشک انبیا خاک تو گل
ای منا ای وادی افروخته
ای ز آه خسته دل‏ها سوخته
در کجای دامنت ای خاک پاک
مصطفی صورت نهاده روی خاک
در کجا ای خاک خیزد از زمین
بانگ لبیک امیرالمومنین
در کجای دامنت از هر دو عین
بوده جاری در دعا اشک حسین
جایگاه قبله دل‏ها کجاست
خیمه گاه مهدی زهرا کجاست
دوست دارم رو در آن صحرا کنم
گفت و گو با یوسف زهرا کنم  

 

دعوت حق

یک فرقه برآنند که این رحمت بود
گویند گروهی که تو را قسمت بود
ای آمده در دیار وحی آگه باش
نی همت و نی قسمت، این دعوت بود

مُجرم محرم

کن سعی که باصفا چو زمزم باشی
در قرب به گل، پاک چو شبنم باشی
ای مُجرم محرم، به حرم حرمت دار
مُحرم که شدی، بکوش مَحرم باشی

شب مشعر

نوید مشهدی

شب مشعر شب راز و نیاز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
رسد آواز «هَل مِن تائبٍ» باز
گنه‏کاران، کنون وقت نیاز است
بیایید ای گنه‏کاران بیایید
که حق بخشنده و بنده نواز است
فغان و ناله و آهِ گنه‏کار
به تاریکیِّ شب بس چاره‏ساز است
نفس باقی و فرصت هست در دست
الا ای عاصیان هنگام راز است

قبله ابروی تو  

نوید مشهدی

ای حــریــم کـعبـه مـحـرم بـرطـواف کــوی تـو
مـن بـه گِـرد کـعـبـه مـی‏گـردم به یاد روی تو
ما و دل ای مهدی دین بر نماز استاده‏ ایم
من به پیش کعبه، دل در قبله ابروی تو
گرچه بر مُحرم بود بوییدن گل‏ها حرام
زنده ‏ام من ای گل زهرا به فیض بوی تو
بهر قربانی نه جان دارم که قربانی کنم
موقع احرام اگر چشمم فتد بر روی تو
دست ما افتادگان را هم در این وادی بگیر
ای که مِهر از مُهر جاءالحق بود بازوی تو

 

حجّ واقعی

رضا اصفهانی (سعید)
حجّاج سوی کعبه زِ هر جا که رو کنند
باید رضای حق همه جا جست و جو کنند
اول تنی که غرق گنه بود سال‏ها
با آب توبه از دل و جان شست و شو کنند
بیرون ز تن کنند لباس ریا و کبر
احرام از تواضع و خُلق نکو کنند
لبیک گو شوند خدا را به راستی
نی بر دروغ هر وله وهای و هو کنند
بینند در طواف خدا را نه خانه را
تا روی دل به صورت و معنا به او کنند
سعی صفا و مروه کنند از صفای دل
چون جهد درد دویدن خود سو به سو کنند
شایسته نیست اهل ریا را در این مقام
از آب پاک زمزمشان در گلو کنند
حق خوانده است دشمن خود این گروه را
آنان که منکرند بگو رو به رو کنند
 

حریم کبریایی

محمد رضا جنانی

بر یار آمدم من به حریم کبریایی
نکند که کار من هم بود از سر ریایی
به امید رحمت او شدم از دیار راهی
چه زیان که این گدا هم برسد به یک نوایی
به خدای کعبه گفتم که ببخش بنده‏ات را
که ندارد او پناهی به درت کند دعایی
منم آن نیازمندی که به درگهت رسیدم
تو مران مرا از این در که ندارم آشنایی
به شنیدم از عراقی که ز راه بی‏ریایی
به سرود این سخن را در خانه خدایی
«به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی
به قمار خانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی»
تو «جنانی» با چه رویی به حرم قدم نهادی
نکند که هاتف غیب به تو داده یک ندایی
 

راز عشق

صدیقه مردانی

کعبه ای مأمن عشق اللّه‏
یاد تو خاطره بسم اللّه‏
رهروان گرد تو پرواز کنند
تا که خود را به تو دمساز کنند
همه لبیک کنان در حرکت
تا بیابند ز هستی برکت
اشک ریزان به تو می‏اندیشند
این چه حالی است؟ که دور از خویشند
از کنار حَجَر آغاز سلام
بعد از آن رکن یمانی به تمام
رکن غربی و عراقی در پیش
در همین حال فراغم از خویش
فارغم از خود و دنیای خودم
غرق در خاطر و رؤیای خودم
ای خدا کعبه دل جای تواست
روح و جانم همه مأوای تواست
هفت دور ملکوتی است طواف
که کند هر کسی با خویش مصاف
جنگ با خویش جهاد کبری است
این برای همه کس بس اولی است
از صفا ره به سوی مروه بری
گویی از بودن خود بی‏خبری
بازگردی زره مروه دگر
به صفا می‏بری ره بار دگر
هفت بارت شده این ره تکرار
که نشاید بروی غافل وار
چون رسی بر لب زمزم به سرور
می‏شوی از سر خود خواهی دور
در برِ حِجر چو هاجر صفتان
با خدا باش و کلامش می‏خوان
واجب آنست که در پشت مقام
تو نمازی بگزاری چو امام
عرفاتست شکوه عرفان
تو بیندیش به اصل ایمان
مشعر آن دشت پر از رمز وجود
بهر ما خاطره‏ای زیبا بود
در منی دل ز تمنّا بردار
هستی خویش در این ره بسپار
زائران حرم پاک خدا
ای همه پاکدل از سعی صفا
لب گشودید به لبیک خدا
نشوید از در این دوست جدا
غم خود بر در اللّه‏ برید
مگر از راز رهش بی‏خبرید؟
خود به دریای وجودش سپرید
به خدا زین ره و دریا، نَبُرید
دل من یاد تو را کرده خدا
نشوم لحظه‏ای زین یاد رها
جای، جای حرمت با تفسیر
شده بر قلب و وجودم تصویر
 

وصف الحال حجاج

هاجر صفتان لطف خدا یافته‏اند
از مروه جان تا به صفا تاخته‏اند
در چشمه پر شکوه آب زمزم
عشقی ابدی ز بهر خود ساخته‏اند
در طوف طواف حاجیان می‏گفتند
لبیک خدا و زنگ دل می‏شستند
در پهنه بی‏کران بیت معبود
خاک ره دوست با مژه می‏رفتند
در حِجْر(3) چه مهجور و پریشان حالم
هاجر صفتم ز سوز دل می‏نالم
در محضر اللّه‏ به لطف سبحان
با دور شدن ز خود بسی خوشحالم

کعبه

دلاور بزرگی شوب

در میانِ پهن دشت این جهان
در ورای این زمان و این مکان
در فراسویِ نگاهِ این بشر
آدمِ وامانده ترس و خطر
در کنارِ خیمه فرعونیان
در کنارِ خانه دیو و ددان
در جوارِ خانهِ زندانِ و تن
خانه تو خانه‏های ما و من
آدمِ فرسوده از رنج نفاق
خانه‏ای می‏جست اندر کوه قاف
تا در آن خانه بگرید بهر خویش
از برای غربتش در جمع و کیش
بغضِ او سنگین تر از سنگین بود
چونکه دوستش دشمنِ بد کین بود
خسته از رنجِ زمان اندر زمین
گریه می‏کرد تا که یابد غیر از این
در پی یار عزیزی بود او
تا بگوید حیله مکر و عدو
در زمین می‏گشت تا یابد نشان
خانه‏ای از دوستِ خوبِ آسمان
آدمی در جستجوی کعبه بود
چونکه لبریز از غم و از غصّه بود
خانه‏ای تا دردِ دل را وا کند
غیر از این خانه در او نجوا کند
جبرئیل آمد از ربّ کبیر
ای خلیل دستانِ دوستم را بگیر
بنده‏ام اندر زمین جامانده است
در میانِ خصم تنها مانده است
بازوی همّت ببند و کار ساز
خانه‏ای دیگر برایِ او بساز
تا در آن خانه رها از فوت و فن
حیله‏های خصم را گوید به من
کعبه حق این چنین بُنیاد شد
بنده عاشق بسی دلشاد شد
چونکه یارش در کنارش خانه داشت
با نزولش دفترِ عشق را نگاشت
کعبه یعنی قبله‏گاه عاشقان
عاشقانِ رسته از بند جهان
هست کعبه قبله‏گاهِ خواستن
خواستنِ حق غیر حق پیراستن
کعبه یعنی عشقِ انسان در جهان
که فرو افتاده است از آسمان
هست کعبه خانه امنِ زمین
زادگاهِ عشق امیر المؤمنین علیه‏السلام
کعبه باشد خانه فخر جهان
چون خدا را در زمین سازد عیان
کعبه یعنی نقطه ثِقل شرف
حافظِ امنِ جهان از هر طرف
«ک» کعبه یعنی کلّ این جهان
سایه ربّ است در این لا مکان
«ع» کعبه معنی عبد و عبید
عاشق و معشوق از او آمد پدید
«ب» کعبه بنده او باش و بس
چون به غیر او نداری دادرس
«ه » کعبه یعنی هر آنچه که هست
در جوارِ قدرت حق نیست است
کعبه باشد یادگار بوالبشر
کشتی امنِ سفر در هر خطر
خانه کعبه سیادت می‏کند
حجّ او دین را حفاظت می‏کند
عشقِ حق از حجّ او آید پدید
چونکه دل قفل است و آن باشد کلید
عشق بازی را طریقت لازم است
هر طریقت را شریعت لازم است
هست کعبه خطِّ سیر این جهان
مبدأ شرع و شروع تا آسمان
کعبه یعنی قبله‏گاه مسلمین
قطعه‏ای از عرش در نافِ زمین
حجّ او درسِ برابر می‏دهد
سعی او بویِ برادر می‏دهد
در صفا و مروه‏اش حاجی شوی
چونکه از خود بگذری ناجی شوی
عشق کعبه ست این که غوغا می‏کند
محشری هر ساله برپا می‏کند
نامِ او دل را مُعطّر می‏کند
عاشقِ اسلام و رهبر می‏کند
کعبه درس عشق بهتر می‏دهد
دلِ بَرَد آنچه دلاور می‏دهد

 

میـقـات

احد ده بزرگى

بهوش ایدل که میقات است اینجا
محل نفى و اثبات است اینجا
از اینجا ساز وحدت مى شود ساز
از اینجا مى شود پرواز آغاز
از اینجا باید آهنگ سفر کرد
یقین خویشتن را بارور کرد
محل نیت پاک است اینجا
مکان رشد ادراک است اینجا
اگر دارى سر پیوند با دوست
برآر از دل خروش دوست یا دوست
در این ره گرچه بى شیب و فراز است
مکن وحشت توکل چاره ساز است
توکل بر خداى خویشتن کن
زجان اثبات حق و نفى من کن
برآ از چاه شب چون مهر خاور
زممکن رو بسوى واجب آور
چو غنچه جامه جان را قبا کن
صدف را از گهر دیگر جدا کن
چو عریان از وجود خویش گشتى
تهى از نخوت و تشویش گشتى
به آب توبه جان را پاک گردان
شکوفا غنچه ادارک گردان
صفا دادى چو بیرون و درون را
بخوان اناالیه راجعون را
حدیث مرگ قبل از مرگ این است
طریق وصل حق جویان چنین است
بگو یارت مرا ثابت قدم دار
به پاکى در دو عالم محترم دار
رهایم کن الهى از دو روئى
بده بر فطرتم آئینه خوئى
صفاى صبح صادق بر دلم ده
به قرب خویش در دل منزلم ده
صفا چون یافتى شکر خدا کن
بدور از خویشتن شک و ریا کن
مبادا شعله شک بر فروزد
گل پاک یقینت را بسوزد
ز وسواس و ریا کارى بپرهیز
مکن این شعله را در خویشتن تیز
نگیرد تا غرورت دامن هوش
بحق رو کن بکن خود را فراموش
بریز از دیده اشک و هاى و هو کن
درون را چون برونت شستشو کن
چو بیرون و درونت پاک گردید
دلت روشن تر از افلاک گردید
بپوش احرام و ترک ما و من کن
بدست خود منیت را کفن کن
کفن کن خویش را بى خویش آنگاه
بر آراز پرده پر شور دل، آه
بگو یارب دگر کارم تمام است
بمن جز شوق وصل حق حرام است
قدم در دامن محراب بگذار
به سجده سر چنان مهتاب بگذار
پس آنگه لب زجام شوق ترکن
خروشان نغمه لبیک سر کن
بگو لبیک یا معبود لبیک
مرا تنها توئى مقصود، لبیک

 

مهمان حرم

جواد محدثى

شکر خدا زیارت پیغمبر آمدیم
توفیق یار شد که سوى این در آمدیم
ما لایق حضور تو هرگز نبوده ایم
لطف تو بود اینکه به این محضر آمدیم
آلوده ایم و از گنه خویش شرمسار
با دستهاى خالى و چشمِ تر آمدیم
اى مهربانِ بنده نواز و بزرگوار
ما خائف از محاسبه محشر آمدیم
ما دلشکسته ایم، و لیکن امیدوار
ما را ز خود مران که بر این باور آمدیم
با آرزوى دیدن مهدى ـ عج ـ در این دیار
از مروه تا صفاى تو چون هاجر آمدیم
بوى گلى است در عرفات از حضور تو
سوى گل وجود تو ما با سر آمدیم
ما داغدار کوچِ هزاران ستاره ایم
گریان ولى ز داغِ گل دیگر آمدیم
داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است
ما در پى زیارتِ این مادر آمدیم

 

درباره حج

فرخی سیستانی

 طواف زايران بينم به گرد قصر تو دايم        
 همانا قصر تو كعبه ‏ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهى     
كه پيش تو جبين بر خاك ننهاده‏ست چون مولا
*** 
 هر كه امروز كرد خدمت او  
خدمت او ملك كند فردا
هر كه خالى شد از عنايت او 
عالم او را دهد عنان عنا
 زايران را سراى او حرمست 
 مسند او منا و صدر صفا
 هر كه تنها شود ز خدمت او 
از همه چيزها شود تنها
*** 
كسى كه بتكده سومنات خواهد كند
 بخستگان نكند روزگار خويش هدر
 ملك همى بتبه كردن منات شتافت
  شتاب او هم ازين روى بوده بود مگر
منات و لات و عزى در مكه سه بت بودند
ز دستبرد بت آراى آن زمان آزر
همه جهان همى آن هر سه بت پرستيدند  
جز آن كسى كه بدو بود از خداى نظر
دو زان پيمبر بشكست و هر دو را آنروز
 فكنده بود ستان پيش كعبه پاى سپر
 منات را ز ميان كافران بدزديدند  
به كشورى دگر انداختند از آن كشور
 به جايگاهى كز روزگار آدم باز
بر آن زمين ننشست و نرفت جز كافر
*** 
 ز كافران كه شدندى به سومنات به حج
 همى گسسته نگشتى به ره نفر ز نفر
  خداى خوانند آن سنگ را همى شمنان  
چه بيهده سخنست اين كه خاكشان بر سر
 خداى حكم چنان كرده بود كان بت را   
 ز جاى بركند آن شهريار دين پرور
 بدان نيت كه مر او را به مكه باز برد  
بكند و اينك با ما همى برد همبر
چوبت بكند از آنجا و مال و زر برداشت
 به دست خويش به بتخانه در فكند آذر
 خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود   
 هميشه اين دو همى خواست ز ايزد داور
 يكى كه جايگه حج هندوان بكند      
  دگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر
 يكى از آن دو مراد بزرگ حاصل كرد  
 دگر بعون خداى بزرگ كرده شمر
خراب كردن بتخانه خرد كار نبود 
 بدانچه كرده بيايد ملك ثواب و ثمر
*** 
 گاه مى‏ خوردن مى تو بر كف معشوق تو  
  وقت آسايش بتت را پاى تو اندر كنار
 مر مرا در خدمت تو زندگانى باد دير    
  تا ببينم مر تو را در مكه با اهل و تبار
*** 
 از فراوان طوف سايل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد اى خسرو كس از بيت الحرام‏
بس نيايد تا ز دينار تو چون شداد عاد  
  سايل تو خانه را زرين كند ديوار و بام‏
*** 
 از بركت او دولت تو گشت پديدار      
  از پاى سماعيل پديد آمد زمزم‏
 در چهره او روز بهى بود پديدار     
 در ابر گرانبار پديدار بود نم‏
*** 
 ثنا خريدن نزديك او چو آب حلال    
  درم نهادن در پيش او چو باده حرام‏
 مديح او شعرا را چو سورة الاخلاص   
  سراى او ادبا را چو كعبة الاسلام‏             
*** 
همى تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را  
  چو بر هر چشمه‏اى، حيوان و بر هر چاه، زمزم را
 همى تا بر خزان باشد بهى نوروز خرم را      
  چو بر خلدى و بر كرباس ديبا را و ملحم را
*** 
خواجه حجاج آنكه از جمع بزرگان جهان      
ايزد او را برگزيد و بر جهان سالار كرد
جاودانه خواجه هر خواجه‏اى حجاج باد  
 برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد
عيد همچون حاجيان نوروز را پيش اندرست  
 اينت نوروزى كه عيدش حاجب و خدمتگرست‏
  عيد اگر نوروز را خدمت كند بس كار نيست  
 چاكر نوروز را چون عيد سيصد چاكرست‏
  عيد را زينت ز مال و ملك درويشان بود 
 زينت نوروز هم بارى به نوروز اندرست‏
 بر زمين او را به هر گامى هزاران صورتست   
بر درخت او را به هر برگى هزاران گوهرست‏
 تيغهاى كوه ازو پر لاله و پر سوسنست   
  مرزهاى باغ ازو پر سنبل و سيسنبرست‏
 پاره‏هاى سنگ از و چون تخته‏هاى بسدست 
 تلهاى ريگ از و چون توده‏هاى عنبرست‏
كوه از و پر صورتست و دشت از و پر لعبتست  
 باغ از و پر زينتست و راغ ازو پر زيورست‏
بوستان خواجه را ماند، نماند كز قياس 
 بوستان خواجه سيد بهشت ديگرست‏
 خواجه را سرسبز باد و تن قوى تا برخورد  
زين همايون بوستان كاين خواجه را اندر خورست‏
 جاودانه خواجه هر خواجه‏اى حجاج باد
  برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد

 

صفاى مدينه

در بارگاه لطفت خواندى مرا مدينه
ويرانه دلم را دادى صفا مدينه
لبريز اشك و آهم دادى مرا پناهم
در سينه آه دارم بر لب دعا مدينه
تا بگذرد خداوند از عبد روسياهى
آورده ام به همره جرم و خطا مدينه
ديدار اين حرم را اين خاك محترم را
لايق نبودم امّا كردى عطا مدينه
يك عمر در گدازم از آتش منيّت
من آمدم كه گردم از خود جدا مدينه
بيمار نفس خويشم غير از شفا نخواهم
خود را كشانده ام تا دارالشّفا مدينه
بودم به گفتگويت آوردى ام بسويت
دل با حريم پاكت شد آشنا مدينه
هر زائرى از اينجا سوغات مى برد، من
از لطف دوست دارم سوغات ها مدينه
اشكِ براى زهرا بوسيدن حريمش

با خويش مى برم من اين هديه را مدينه
گشتم ولى نديدم آن قبر بى نشان را
بر گو مزار زهرا باشد كجا مدينه
يك كربلاست جنب شط فرات امّا
يك كربلا تو دارى در خويش يا مدينه
همچون بقيع ويران ويرانه شد دل من
زد شعله بر وجودم اين كربلا مدينه
«ياسر» اگر شكسته ست آيينه وجودش
دارد به شوق رويت شور و نوا مدينه
 

در بهشت مدينه

اى آمده از خاك شهيدان سرافراز
خاك كف پايت به سماوات كند ناز
اى آمده از وادى ايثار و شهادت
افكنده به شهر نبوى رحل اقامت
اى ترك وطن كرده تورا سوزدل اينجاست
همراه تو عطر نفس يوسف زهراست
در هر نفست بوى مناجات مدينه ست
اين فيض زيارت همه سوغات مدينه ست
چون بود تو را آه نفس گير به سينه

دعوت ز تو كردند بيايى به مدينه
اى زائر دل سوخته شهر مدينه
اى عطر سرشك تو روان بهر مدينه

اى داشته بر آل نبى عرض ارادت
اين شهر بود شهر نبى شهر عبادت
اى دوست نگهدار ز جان حُرمت او را
در هر قدمى بوسه بزن تربت او را
اينجا همه خاطره ها آينه گردند
ياد آر كسانى كه تو را بدرقه كردند
اينجا ز نبى دم بزن و آل كريمش
پروانه شو و بال بزن گرد حريمش
اينجا اثر از لطف به آه تو ببخشند
وز مرحمت دوست گناه تو ببخشند
اى آن كه دلت گشت به آيينه قرينه
بر بال ملك گام نهادى به مدينه
زينت بده با شمع دعا محفل خود را
تطهير كن اينجا ز گناهان دل خود را
اين شهر مدينه ست كه با شوكت و احسان
آيينه به پابوسى تو عرش نشينان
اكنون تو و اين روضه چون جنّت احمد

اکنون تو و اين عطر جنان، عطر محمّد
اكنون تو و اين سوز دل و آتش سينه
اى آمده با دعوت زهرا به مدينه
مرغ دل خود را بده اينجا پر و بالش
بر فاطمه مهمانى و بر احمد و آلش
بنگر به مدينه به مقامات رفيعش
بنگر به مدينه به غم انگيز بقيعش
اى شهر مدينه بنگر آتش جان را
پاسخ بده اين پرسش دل سوختگان را
بر گو تو كنون بر همه اى شهر مدينه
كو رهگذر فاطمه اى شهر مدينه
جز ناله نخوانده ست دلم آيه در اينجا
جز بال كبوتر نبود سايه در اينجا
اى زائر يثرب من و تو همچو كبوتر
از لطف نشستيم در اين باغِ معطّر
باغى كه چهار آينه نور در اويند
باغى كه در آن اهل زمين آينه جويند
باغى كه در آن خيمه زده شعله خورشيد

حتّى گل سنگ از اثرش سوخت و خشكيد
اين باغ بقيع است و حريمش حرم عشق
ما زائر اين باغ شديم از كرم عشق
 

حريم غم انگيز

اى مدينه چه بهارى چه هوايى دارى
چه نسيمى چه حريمى چه صفايى دارى
اى مدينه چه بهشتى ست تورا در آن سوى
ليك اين سوى چه دلگير فضايى دارى
آن طرف روضه جان بخش حريم احمد
اين طرف آه چه اندوه سرايى دارى
اى مدينه به غريبى تو مى سوزد دل
چه بقيعى چه غم شعله نمايى دارى
اى مدينه چه غم انگيز حريمى ست بقيع
واى من واى تو هم كرب و بلايى دارى
اى مدينه توبچشم وتوبه لبها وتودر حنجره ات
چه سرشكى چه فغانى چه نوايى دارى
اى مدينه به سراپرده تو «ياسر» ديد
بروى شانه خود تيره لوايى دارى
 

در حصار آفتاب

درتودارد جان و دل پروانه سان منزل بقيع
شمع گلهاى تو باشد چلچراغ دل بقيع
ريزد از نخل گلويم ناله در ناله ز غم
غير از اين ديگر ندارد حنجره حاصل بقيع
كاروان جان مشتاقان به شوق ديدنت
لحظه در لحظه ببندد سوى تو محمل بقيع
نُه فلك تر كرده لب از چشمه سار رحمتت
دارى اى درياى عشق ازچارسو ساحل بقيع
سينه هامان وامدار وادى سوزان توست
زين شرار غم رهاگشتن بود مشكل بقيع
اى كه مى سوزد حريمت در حصار آفتاب
نام تو شد باعث گرمىّ هر محفل بقيع
لاله هاى اشك خود را در تو پرپر مى كند
گر بدانى «ياسر» افتاده را قابل بقيع
 

شعله در پيكر

الا اى شهر پيغمبر مدينه
ز گلزار جنان برتر مدينه
دلت لبريز اندوه غريبى
رخت آيينه كوثر مدينه
بيادت بعد از اين مرغ دل من
زند سوى تو بال و پر مدينه
ز من ديدى شرار ناله ها را
ز من سوز جگر بنگر مدينه
بدان حالى وداعت مى كنم من
كه دارم شعله در پيكر مدينه
بياد غربت خاك بقيعت
دلى دارم ز غم مضطر مدينه
كجا جسم حسن شد تيرباران
 كجا بشكسته اين گوهر مدينه
كجا زهرا در اينجا خورده سيلى
كجا شد غنچه اش پرپر مدينه
كجا زد دشمنش با تازيانه
به پيش ديده حيدر مدينه
زدند آتش حريم كبريا را
نگشتى از چه خاكستر مدينه
چه شد دست على را بست دشمن
مرا مى سوزد اين باور مدينه
درون سينه دارد «ياسر» از غم
دلى چون شورش محشر مدينه
 

بغض سنگين

ز كويت رهسپارم خداحافظ مدينه
دل بشكسته دارم خداحافظ مدينه
گره خورده در اينجا تمام خاطراتم
الا باغ و بهارم خداحافظ مدينه
تنفّس كرده ام من هواى غربتت را
نگر بر حال زارم خداحافظ مدينه
تهيدست آمدم من در اين وادى وليكن
تو دادى برگ و بارم خداحافظ مدينه
در اين فصل جدايى چو ابر نوبهاران
بيادت اشكبارم خداحافظ مدينه
شود آيا بيايم دوباره در حريمت
بخاكت سرگذارم خداحافظ مدينه
نشسته بغض سنگين براه سينه من
از اين غم بيقرارم خداحافظ مدينه
چو «ياسر» زين جدايى بروى صفحه دل
غمت را مى نگارم خداحافظ مدينه
قبله جان و دل

از دورى تو زار وحزينيم بقيع
با محنت وماتمت قرينيم بقيع
آيا شود اى قبله جان و دل ما
يك بار دگر تو را ببينيم بقيع

چشمان تر بقيع

من دور و بر بقيع را مى بوسم
چشمان تر بقيع را مى بوسم
چون دسترسى نيست مرا بر خاكش
ديوار و در بقيع را مى بوسم
 

پرستوى سبكبال

فضايى غم فزا دارد مدينه
حريمى جانگزا دارد مدينه
كسى حتّى نپرسيد از دل من
غبار غم چرا دارد مدينه
ز داغ هاى باغ احمد
دلى دردآشنا دارد مدينه
به حنجر بغض سنگين غريبى
به لب شور و نوا دارد مدينه
بجز ماتمسراى بيت الاحزان
غم آبادى جدا دارد مدينه
چنين مى گفت حيدر بعد زهرا
كجا ديگر صفا دارد مدينه
هنوز اينجا پرستويى سبكبال
ميان شعله ها دارد مدينه
هنوز اينجا حريم اشك و آهى
ز دخت مصطفى دارد مدينه
دلى لبريز آه و ناله دارم
غم زهراى هجده ساله دارم
***
من و دنيايى از غم ها چگونه
بمانم آه، بى زهرا چگونه
در آن خانه كه زهرا نيست اى دل
بگيرم بعد از اين مأوا چگونه
تو ديدى اى فلك در پيش چشمم
به كوچه مى زند او را چگونه
تو ديدى اى فلك از داغ زهرا
فتادم عاقبت از پا چگونه
به ماتم طى شد امروزم الهى
نمايم طى غم فردا چگونه
بود بار غمش چون كوه سنگين
كشم اين بار را تنها چگونه
گشودى بال پرواز و نگفتى
بمانم بى تو در دنيا چگونه
من و شهر مدينه واى اى واى
من و اين ماتم عظما چگونه
خزان شد بوستان شادى من
خراب از ريشه شد آبادى من
 

نگاه مهربان مدينه
زبان حال حضرت زينب كبرى

يه روزى اين مدينه چه عطرى ازوفا داشت
تمام كوچه هايش براى من صفا داشت
يه روزى اين مدينه پُر مى شد از لطافت
آن روزهاكه در خود حضور مصطفى داشت
يه روزى اين مدينه مى شد لبالب از نور
وز نغمه بلالش آواى دلربا داشت
يه روزى اين مدينه اين شهر خوب و پاكى
نگاه مهربونى با قلب آشنا داشت

امّا يه روز همين جا در بين كوچه هايش
سيلى به مادرم زد آن كس كه ادّعا داشت
يه روز ديگر از كين آتيش زدن به باغى
مدينه غنچه و گل ميان شعله ها داشت
از اون روزاى دلتنگ از اون روزاى خسته
تو قلب كوچك من هزار تا غصّه جا داشت
قلب من و شكستن دست بابام رو بستن
بردند و روى لبهاش ذكر خدا خدا داشت
مادر بيا بپاخيز كارى بكن برايش
بهر حمايت از خود بابا فقط تو را داشت
 

تجلّى غربت

من كه نشسته بغض غم بر سر راه سينه ام
 اشك روان ز ديده ام هست گواه سينه ام
گرچه ز آتش بلا سوخته بود و هست
من باز زبانه مى كشد شعله آه سينه ام
سينه گرفته هر نفس سوز غم مدينه را
ديده دل شكسته ام روز غم مدينه را
ياد مدينه كرده باز اين دل بى قرار من
شُسته غبار سينه را ديده اشكبار من
مدينه كه بقيع او شعله زده به هستى ام
هست به منزلت ولى بهشت من بهار من
بقيع اين تجلّى غربت آل مصطفى(ص)
مى زند آتشم به جان مى شكند دل مرا
مدينه گفته ام دلم طائر توست اى بقيع
كبوتر وجود من زائر توست اى بقيع
نيست اگر حريم حق بر حرم تو حائرى
جان منِ شكسته دل حائر توست اى بقيع
من كه ببوسم از شعف تربت چار امام را
در تو نظاره كرده ام غربت چار امام را
آه به باغ ديده ام غنچه اشك و خون شكفت
روى نهال سينه ام آتشى از جنون شكفت
لحظه به لحظه ازغمت خون بدلم جوانه زد
شاخه به شاخه بر لبم ناله لاله گون شكفت
ناله زدم بياد تو گريستم ز داغ تو
سير كند هميشه دل تربت بى چراغ تو
شهرمدينه شهر غم شهر عزاى زينب است
جان كه شررگرفته ازسوزصداى زينب است
اين كه رود به آسمان شعله آه مجتباست
وآنكه رسدبگوش دل زمزمه هاى زينب است
زهر جفا شرر زده بر جگر برادرش
آه كه پاره پاره شد قلب حسن برابرش
 

خاتون آفتاب

اى مطهّر بانوى عطرآفرين
وى ز دامانت اصالت خوشه چين
تا بگيرد اوج همچون آسمان
پاى خود بگذار بر چشم زمين
بوى عطرت را ملك حسّ مى كند
روى مُهر آنگه كه بگذارى جبين
مى نشيند روى چشمان تو ياس
مى شكوفد روى دستت ياسمين
مى شوى وقت تكلّم با على
هم سخن با روح قرآن مبين
از كراماتت همين بس - بسته اى
رشته الفت تو با حبل المتين
اى شده با آل احمد هم كلام
وى شده با آل عصمت هم نشين
اى منوّر سينه ات از طا و ها
وى تجلاّى دلت از يا و سين
اين تويى خاتون بيت مرتضى
وين تويى با آفتاب حق قرين
اى نشسته شوق در چشمت به مهر
وى گرفته عشق در قلبت كمين
اى مزارت قبله جان در بقيع
وى حريمت برتر از عرش برين
در كنار تربت خاموش خود
چلچراغ اشك هايم را ببين
چشم و دل را كرده ام دريا ولى
آب و آتش مى چكد از آن و اين
چار فرزند تو بودند از وفا
بر حسين بن على يار و معين
شد خزان گلهاى تو در كربلا
اى دلت از داغ آن گلها حزين
السّلام اى بانوى ايثار و عشق
مادر عبّاس - يا امّ البنين
مهر روشن بخش آن بانوى مهر
خاتم دل را بود «ياسر» نگين
مادر چهار يوسف
اى امّ بنين تو سرفرازى
در مكتب عشق يكّه تازى
در بيت على كه گل فشاندى
خود را ز ادب كنيز خواندى
اى آن كه شد از تو عشق احساس
وى مادر سرفراز عبّاس
اولاد تو دل ز گل ستاندند
در پاى حسين جان فشاندند
كو همچو تو زن كه شير باشد
زن مثل تو كم نظير باشد
ايثار تو درس بهر زن هاست
در عفّت و پاكى ات سخن هاست
حيدر كه كند سلام بر تو
بگذاشته احترام بر تو
تو رشته دل به اشك بستى
تو مادر چار يوسف استى
آيينه و آب سينه چاكت
چون فاطمه بود نام پاكت
مولا كه هماره كفو زهراست
ايمان و شجاعت تو را خواست
اى لايق همسرى حيدر
اى آن كه تويى نمونه مادر
آه از غم كربلا و سوزش
وز شام بلا و تيره روزش
از بعد وقايع بلاخيز
خون شد دل آسمان ز تو نيز
گفتى كه من اُمّ بى بنينم
آييد و نخوانيد اين چنينم
ديگر پسرى ندارم افسوس
شد مثل خزان بهارم افسوس
 

در رثاى حضرت حمزه سيدالشهدا(ع)

سرشك خون

آن روز كه هنگام وفادارى بود
گويا كه فلك به شيون و زارى بود
آن لحظه كه حمزه غرقه در خون مى شد
از چشم نبى سرشك خون جارى بود
 

افتخار دين

اى مصطفوى تبار حمزه
بر دين حق افتخار حمزه
اى شسته به آب سرخ شمشير
از چهره دين غبار حمزه
بر سينه بيقرار احمد
تنها تو بُدى قرار حمزه
دين از تو گرفت رونق خويش
كفر از تو ذليل و خوار حمزه
آن روز نداشت جاده عشق
مانند تو تكسوار حمزه
شد هستيت اى اميد اسلام
در راه خدا نثار حمزه
اى آن كه جهاد توست بى حد
وى جهد تو بى شمار حمزه
صحراى اُحد ز خون پاكت
گرديد چو لاله زار حمزه
تو در ره خاتم النبيّين
جان دادى و جاودانه شد دين

اى حامى و يار رهبر دين
وى بوده هماره ياور دين
سردار سپاه ملك ايمان
سرباز حريم كشور دين
اى قدرت بازوان احمد
در بيم شد از تو كافر دين
همگام جهاد بوده اى
تو فرياد رسا ز حنجر دين
با تيغ تو دور ماند آرى
از ديده خصم گوهر دين
ايمن ز تو سرزمين ايمان
بر جا ز تو نيز افسر دين
اى عمّ گرامى پيمبر
تابنده ز توست اختر دين
اى در ره مكتب الهى
غلتيده بخون به سنگر دين
احمد ز غم تو زار بگريست
در سوك تو بيقرار بگريست

 

حضور دل

حجّ بريدن از خود است اى هوشيار
حجّ حضور دل بود در نزد يار
حجّ غبار از چهره دل شُستن است
كبعه را درياب اى دل بى غبار
نفس ما شيطان بود، اوّل قدم
نفس خود را كرد بايد سنگسار
حجّ تجلّى يافتن در عاشقى ست
آرى آرى عشق بر پروردگار
دل مهيّا دار حجّ آور بجاى
گل نرويد در زمين شوره زار
حاجى ار در خود شكستى بت بدان
حجّ تو حجّى ست ابراهيم وار
هر كه حجّ رفته است گيرد فاصله
فاصله از تيرگى، از شام تار
تا به كى در نار نفس سركشى
حجّ همه نور است بيرون شو ز نار
ذبح اسماعيل يعنى ذبح نفس
اى به حجّ دل داده باش از اين تبار
دل گلستان گردد از انوار حجّ
اين گلستان را مده در دست خار
سينه را آيينه كن «ياسر» ز حجّ
روزى اين آيينه مى آيد به كار
 

مُحرم كوى وصال

بندگى پيداست در سيماى حجّ
سينه را آيينه كن همپاى حجّ
سعى كن جان را چو دل گلشن كنى
تا كه احرام صفا بر تن كنى
در نسيم حق رها كن خويش را
از من و مايى جدا كن خويش را
ديده چون بندى پى ديدار باش
مُحرم كوى وصال يار باش
شبنم اشكى تو را بال و پر است
كسب نورت در وقوف مشعر است
راه را بر نفس اهريمن بگير
هفت سنگ از وادى ايمن بگير
تا نباشى لحظه اى ابليس كيش
سنگ اوّل را بزن بر نفس خويش
سنگ دوّم را رهاكن سوى كفر
جان و دل را كن تهى از بوى كفر
سنگ سوّم را بزن بر تيرگى
تا كه بر ظلمت بيابى چيرگى
سنگ چارم را چو در مشت آورى
بشكن از آن شيشه عصيانگرى
سنگ پنجم را بده در دست دل
تا برانى كفر را از هست دل
سنگ شش سنگ رهايى از خود است
وصلِ بر يار و جدايى از خود است
سنگ هفتم را كه تير آخر است
كن رها آنجا كه نفس كافر است
چون وجودت رنگى از ايمان گرفت
مى توان رو جانب جانان گرفت
پس به سمت كعبه رو كن با شعف
تا كه حبل الله را آرى به كف
در طواف كعبه آن بيت خدا
هفت دور عشق را آور بجا
دور اوّل دور از خود رَستن است
با خداى خويش پيمان بستن است
دور دوّم دور دلدارى ست هان
از نفاق و شرك بيزارى ست هان
دور سوّم دور سوز و ساز دل
با خدا گفتن تمام راز دل
دور چارم چاره دل بايدت
در حريم دوست منزل بايدت
دور پنجم پنجه در معنا نكن
نفس تو بت باشد آن بت را شكن
دور شش از شش جهت حق را بجو
وز مَىْ طاعت لبالب كن سبو
دور هفتم هفت بند تن بسوز
تا كند از سينه ات ايمان بُروز
در مقام قُرب حق بگذار پا
تا دو ركعت عشق را آرى بجا
بعد از آن رو كن به سمت آفتاب
تا كه برگيرند از چشمت حجاب
باز در هفت آسمان آيينه باش
يك نفس همراه آه سينه باش
سعى كن بر عهد دل وافى شوى
دور اوّل در صفا صافى شوى
چون روى با هروله در بين راه
دامن دل را تكان ده از گناه
دور دوّم مروه را طى كن ولى
خويش را از نور حق كن منجلى
دور سوّم سير ايمان است و بس
دورى از فرمان شيطان است و بس
دور چارم از عروج عشق گو
كن به سمت وادى اخلاص رو
دور پنجم پنج ظرف تن بشوى
خار دل را واگذار و گل بجوى
دور شش چشم از منيّت برفكن
شيشه نفس و هوى در خود شكن
دور هفتم هر چه دارى جز خدا
بر زمين بگذار و آن را كن رها
در مناى دوست جان را برفشان
ذبح نفس خويش كن در آن ميان
چون ز كعبه آمدى آگاه باش
بت شكن باش و خليل الله باش
بعد از آن با هرچه بت، بستيز هان
قد علم كن با تبر برخيز هان
گر خمودى رخنه آرد بر تنت
مى برد ايمان ز تو اهريمنت
لحظه اى گر از خدا غافل شوى
نيست گردى،با عدم واصل شوى
اهل ايمان باش اى رفته به حجّ
چون نخواهد رفت مقصد بار كج
گر چراغ دين نيفروزى به دل
مى شوى چون اهل ظلمت منفعل
گر ز هستى بگذرى جانت دهند
ترك سر كن تا كه سامانت دهند
پاى خود مگذار در هر خانه اى
ره مده در خانه هر بيگانه اى
خانه دل را تهى از غير كن
در حريم سبز عرفان سير كن
 

بديده توفانى

سرزمين عرفات اى تو صفاى جانم
من به شوق تو دعاى عرفه مى خوانم
من كه جارى به لبم هست نواى عرفه
مى سپارم دل خود را به دعاى عرفه
سرزمين عرفات اى تو بهشت دل من
كاش مى بود حريم تو كنون منزل من
كاش امروز يكى قرعه بنامم مى خورد
نفس مهدى زهرا به مشامم مى خورد
سرزمين عرفات اشك من از ديده رهاست
يوسف فاطمه مولاى من امروز آنجاست
اى خوش آن چشم كه امروزرخش میبيند
اى خوش آن دل كه گل ازجلوه اومیچيند
حجة بن الحسن اى آينه امّيدم
چه شود گر منِ بيچاره تو را مى ديدم
گريه بر ديده توفانى تو مى كردم
مو پريشان به پريشانى تو مى كردم
اى دل سوخته بر جد غريبت مهدى
شده اندوه از اين داغ نصيبت مهدى
كه رود خون جگر از مكّه برون ثارالله
جانب كرب و بلا با دل خون ثارالله
كاروانى كه برون مى رود از مكّه كنون
مى كند بدرقه اش كعبه به چشم گلگون
روز ترويّه ولى روز غم فاطمه است
همچو زمزم دل زينب همه در زمزمه است
 

  مُحرم كوى يار
بُرشى از يك مثنوى براى روح كعبه حضرت مهدى (عج)

اى رخت آيينه صبح سپيد
مى شود آيا تو را در كعبه ديد
بستم ار احرام با عشق تو بود
چشم با شوق تو پلك خود گشود
من طواف كعبه كردم ليك دل
چون نبوده در طوافت شد خجل
در كجايى تا طواف دل كنم
لحظه اى در كوى تو منزل كنم
اين دل و اين جان همه قربان توست
حجر اسماعيل من چشمان توست
اى مقام من رخت را كن عيان
تا دو ركعت عشق را خوانم در آن
اى صفا و مروه من كوى تو
مُحرمم در آرزوى روى تو
دل مرا آورده است تقدير نيست
مى دهم سر در رهت تقصير چيست؟
آرام دل پيغمبر(صلى الله عليه وآله)
اى مادر مؤمنين خديجه
كوشيده به راه دين خديجه
بانوى بزرگوار اسلام
دلجوى نبىّ و يار اسلام
اى رفته به سوى حق به هر گام
وى خاطر احمد از تو آرام
همدوش نبى ميان توفان
طى كرده طريق عشق و ايمان
اى از رخت آفتاب پيدا
دامان تو بود مهد زهرا
زهراى تو هم مه تمام است
هم مادر يازده امام است
اى گشته نثار هست و بودت
ايثار و گذشت در وجودت
اى زندگى ات قرين اسلام
بانوى نخست دين اسلام
آسوده دل از تو بود احمد
همواره تو را ستود احمد
اى در بر حكم دوست تسليم
شايسته احترام و تكريم
اى همدم مصطفى به هر غم
بودى تو به سرّ عشق محرم
اى برده غم از دل پيمبر
روشنگر محفل پيمبر
آنجا كه دل تو را شكستند
پيشانى مصطفى شكستند
در بزم تو دل صنوبر آورد
يك گل غزل معطّر آورد
اى همسر باوفاى احمد
وى كرده طلب رضاى احمد
احمد همه جا صداى ايزد
تو در همه جا صداى احمد
اى ريخته گوهر دل خويش
تا آخر جان بپاى احمد

دادى به رهش ز شوق هستى
يعنى كه تويى فداى احمد
خاتون حريم عصمتى تو
اى آينه صفاى احمد
از هر كه رسد به تو جفايى
باشد به يقين جفاى احمد
هر كس كه شود گداى كويت
گرديده ز جان گداى احمد
 

بازگشت

اى آمده از بيت خدا حجّ تو مقبول
اى داده دل خويش جلا حجّ تو مقبول
بگذاشته در مروه قدم سعى تو مشكور
بگرفته وجود تو صفا حجّ تو مقبول
احرام سفيد تو به يك رنگ شدن بود
اى دور زهر رنگ و ريا حجّ تو مقبول
رمى جمرات تو نشان از دل پاك است
اى از من و ما گشته جدا حجّ تو مقبول
اى نفس تو چون ذبح تو در سير اِلَى الله
قربان شده در دشت منا حجّ تو مقبول
اى هر نفست در اثر اشك مناجات
خوشبو شده از عطر دعا حجّ تو مقبول
اى رفته به شهر نبوى، شهر مدينه
بوسيده حريمش ز وفا حجّ تو مقبول

 

لحظه هاى بى كسى

از مدينه بوى آتش مى رسد
بوى ظلمت هاى سركش مى رسد
خاك از اشك على گل پوش شد
شمع بزم مرتضى خاموش شد
كودكان از اشك و آه و زمزمه
در ميان حجره جسم فاطمه
درد، زينب را تسلى مى كند
غربت مولا تجلّى مى كند
يا على اى آنكه غم ديده بسى
مى رسد آن لحظه هاى بى كسى
لحظه هايى پُر ز آه و زمزمه
لحظه هاى زيستن بى فاطمه
شستى از اشك آن گل پژمرده را
ديدى آخر روى سيلى خورده را
آسمان خون بر زمين افشانده است
صبر از اين صبر حيران مانده است
پشت اين در ناله مى سوزد هنوز
غنچه اى با لاله مى سوزد هنوز
دردها دارد به دل هستى ولى
درد غربت درد اندوه على
عرش دستانم فتاده از ثبات
مرگ تدريجى ست بى زهرا حيات
مى روى زهرا ولى تنها مرو
بى على از اين جهان زهرا مرو
شد مدينه بيت الاحزان على
رفت از جسم على جان على
اين من و اين خانه بى فاطمه
اين من و اين اشك و آه و زمزمه
اين من و اين بغض مانده بر لبم
اين من و اين ناله هاى زينبم
اين من و اين بى قرارى هاى دل
اين من و اين آه و زارى هاى دل

اين من و اين شهر در اندوه و غم
اين من و اين ناله هاى دم به دم
اى مدينه اى گواه درد من
بين سرشك گرم و آه سرد من
اىمدينه چشم من در خون نشست
شاخه هاى آرزو در هم شكست
اى مدينه ياس من پرپر شده
باغى از احساس من پرپر شده
اى مدينه آتش دشمن ببين
شعله هاى داغ را در من ببين
اى مدينه خانه ام خاموش شد
يار هجده ساله ام گلپوش شد
داغ يعنى سوختن بى فاطمه
شعله ها افروختن بى فاطمه
داغ يعنى شبنم چشم بهار
ديده ها توفانى از هجران يار
داغ يعنى يك جهان فرياد دل
كس نباشد تا كند امداد دل
داغ يعنى ديدن خون روى در
داغ يعنى درد و اندوه و شرر
داغ يعنى غنچه پرپرشده
لاله آزرده ز ميخ در شده
داغ يعنى كنج ماتم اعتكاف
بازوى بشكسته از ضرب غلاف
داغ يعنى همجوار بى كسى
سرسپردن در ديار بى كسى
اين منم لبريز غمها فاطمه
مانده ام تنهاى تنها فاطمه
گشت از من يار من آخر جدا
كاش مى شد جانم از پيكر جدا
بعد از اين هجر تو و داغ على
بين خزان رو كرده در باغ على
باغ من بى غنچه و بى لاله شد
آهِ مانده روى لب ها ناله شد
من شدم بشكسته پر يا فاطمه
ناله دارم از جگر يا فاطمه

 

تندباد روزگار

آيه دردم كه در غم مى شود تفسير من
داغدارم لاله دارد هر نفس تعبير من
اى مدينه عاقبت جان مرا بر لب رساند
رنجهايى كز عداوت گشت دامنگير من
بود گاهى از پى تهديد من جور عدو
داشت گه آزار دشمن نقش در تقدير من
ایكه بردى دست بسته نيمه شب ازخانه ام
ازتومى پرسم چه بوداى خصم دون تقصير من
سوختم از آتش زهر جفا بنگر فلك
آنچه مانداز من بدنيا نيست جز تصوير من
رو به سمت آسمان دارم كمان ناله را
مى شكافد قلب شب را دود آه تير من
آن چنان بشكسته ام از تندباد روزگار
جز اجل نتوان كند كس چاره تعمير من
گرجهان گرديد «ياسر» غرق در درياى غم
از صدف بيرون فتاده گوهر تقرير من
 

آتش جانگداز

اى جلوه بود و هست عالم
اى جان جهان رسول خاتم
اسباب جهان آفرينش
گرديد بدست تو منظّم
اين آينه تو بود كآمد
بر خلقت ما خلق مقدّم
روشنگر آسمان هستى
منظومه رمز اسم اعظم
ثبت است به لوح آفرينش
كز نور تو خلق گشت آدم
ماييم و جمال دوست، اى دوست
شد رشته عشق از تو محكم
از بهر محبّ توست جنّت
وز بهر عدوى تو جهنّم
اى پرده نشين خلوت دوست
وى ذات خداى را تو محرم
در رتبه مقام مادر تو
برتر بود از مقام مريم
در صبحدم عزايت اى گل
غلتيد بروى گونه شبنم
حيرت زده آسمان نشسته است
در بزم عزات با قد خم
در آتش جانگداز داغت
عالم همه سوخت جان من هم
هجران تو را چو ديد، گرديد
لبريز ز اشك چشم زمزم
باران سرشك از فراقت
ريزد ز سحاب ديده نم نم
در محفل سينه از غم تو
گسترده فلك بساط ماتم
چون كعبه سياهپوشم امشب
در سوك تو اى نبى اكرم
خون ريخت ز چشم كِلك «ياسر»
تر شد رخ دفترش از اين غم

 

خورشيد شفق گون

وقت است كه با ديده خونبار بگريم
بر سينه زنم زين غم و بسيار بگريم
چون لاله زنم جوش به هر وادى از اين غم
وز داغ نبى سيّد ابرار بگريم
زين غصّه كه خورشيدشفق گون شده ظاهر
بايد كه به تن جامه دَرم، زار بگريم
در ماتم جانسوز رسول الّه اعظم
بايد چو على حيدر كرّار بگريم
تابشكنداين بغض كه درحنجره مانده ست
زين داغ پديد آمده بگذار بگريم
جادارد اگر چون گل از اين آتش جانسوز
پرپر شدم آنگاه به گلزار بگريم
با خيل ملك مويه كنان ناله برآرم
وز داغ غم احمد مختار بگريم
جانسوز فراقى ست ببين اى دل محزون
چون «ياسر» از اين داغ گرانبار بگريم
 

مدینه شهر نبی تربت چهار امام 

 به نقطه نقطه ی خاکت زما سلام سلام
اگر چه ساکت و آرام می رسی به نظر 

  دلی نمانده که گیرد بیاد تو آرام
مزار چار امامی و شهر پنج تنی 

 ز شش جهت بسویت حاجت آورند مدام
سزد چو نام شریف تو بر زبان آرم  

  به حرمت سخنم انبیا کنند قیام
دوای درد دو عالم ز گرد صحرائی  

سلام بر تو که آرامگاه زهرائی
چراغ محفل جان مسجد الحرام دلی 

  که بر طواف حریم تو بسته دل احرام
 

زبان حال زائر مدینه

یا رسول الله مهمان توئیم  

  میهمان تو ز ایران توئیم
سیّد عالم تو صاحب خانه ای

  ما گرسنه بر سر خوان توئیم
در هوایت بال و پر افشانده ایم 

ما کبوتر های ایوان  توئیم
از صف گرمای هجران سوختم

 تشنه ی آبی  ز باران توئیم
گفته ای سلمان ز اهل بیت ماست 

  ما زاهل بیت سلمان توئیم
با تو و آل تو پیمان بسته ایم 

 همچنان بر عهد و پیمان توئیم
 

مهبط جبرئیل

سـلام ای خــفته گــان در مـــدیـنـه 
  ســـلام ای عـــاشقان بـــی قــــریـنه     
سلام ای هـــــــادیان وادی طــــور 
ســـلام ای رهـــروان خـــطه طــــــور      
سلام ای بــــاب جــــبرئیل مُـکـرّم 

ســـلام ای عشق و عقل، اندر تو مُدغم
سلام ای قُــــبّه خــــضرای احـــمد

ســلام ای خــفته در خــــاکت مـــحـمـد
مـدینه خـاک تو عنبر سرشت است 

خــــدا دانـد کــه بــهـتر از بهـشت است
مــدینه جــــــــای جـای تـــربــت تـو 

گــــــواهی مـی دهد بــر غـــربــت تـــو
مــــدینه مــهبط جــــبرئیل اینجاست  

هـــــــــم ایــــنجا بـاب ارباب تـقاضـاست
سـلام ای مـصطـفی را بـــر گـرفته

بـــدامـن جــــــسم آن ســرور گــــــرفـته
هـــــر آن کـس بـشنود درد و غـم تو 

بـــسوزد تــــــا ابــد در مـــــاتـــم تــــــو
سـلام ای تـــــــربت زهـرای اطـــهر

ســلام ای مــــحسن نــشکفته پــــر پــــر
ســـلام ای رازهـای در تــو نهفته  

بـــچاه انــدر عــــــــــلی اســرار گــــفته
سلام ای اشک زهرا در تــو جـاری  

  بـــه فــــقدان پــــدر در ســــــوگـــواری

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.