شعر کودکانه

34 محتوا

تو بی باک و پاکی  تو فرزند شیری تو در جنگ و میدان  شجاعی،دلیری

کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند.

پایین پای پادشاه شهزاده‌ای شبیه ماه نشسته مثل آینه همه شدن غرق نگاه

مامان جونم شبا برام همیشه قصه می گه، قصه نگه نمیشه می یاد تویِ رختخوابَم، کنارم می بینه که نخوابیدم، بیدارم

مامان جونم شبا برام همیشه قصه می گه، قصه نگه نمیشه می یاد تویِ رختخوابَم، کنارم می بینه که نخوابیدم، بیدارم

کودکی که پر کشید و رفت خالی است جای کوچکش خاک کربلا همیشه ماند تشنه‌ي صدای کوچکش

عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی.

تا سراغ تو را گرفت دلم رنگ و بوی دعا گرفت دلم با خدا از غریبی‌ات گفتم غُصّه کربلا گرفت دلم

دویدم و دویدم به کربلا رسیدم کنار نهر آبی لب هاي‌ تشنه دیدم یه باغبون خسته با یک دل شکسته کنار باغ تشنه زانو زده نشسته

چشم کبوتر خیس است از غم زیرا رسیده ماه محرم او نیز، چون من اندوه دارد بر شانه از درد یک کوه دارد پر می زند باز تا کربلایت