اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله - 2
اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله - 2
بخش دوم از مجموعه اشعار مبعث پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله وسلّم
گردونه گردان
باز طرح ديگرى گردونه گردان نهاد
از بدايع جلوه هاى تازهاى كيهان نهاد
ريخت طرحى نو جهان با مقدم باد صبا
دشت و بستان هر طرف بينى گلى الوان نهاد
ابر رحمت باز گوهرريز و گوهرپاش شد
بر گل سورى ز شبنم لؤلؤ و مرجان نهاد
باد عنبرساى گرديد و نسيم عنبرفروش
طبله را عطّار بست و قفل بر دكان نهاد
بلبل هجران كشيده در فضاى گلستان
سرخوش از ديدار گل شد، پرده الحان نهاد
بوستان و كوه و صحرا رونقى ديگر گرفت
تاجى از بيجاده بر سر، لاله نعمان نهاد
اين همه آثار هست از يمن شاه دين، امام
جعفر صادق كه ز احسان، قادر منّان نهاد
هفده ماه ربيع الاول، اندر جمعه، بود
كاو قدوم اقدسش در عالم امكان نهاد
با طلوع آفتاب آسمان معرفت
حق تعالى بر خلايق منّت و احسان نهاد
كرد بر كون و مكان خورشيد حق تابندگى
زين تلألؤ بر جهان انوارى از يزدان نهاد
بهره ور از مكتب علم و صفاى جدّ و باب
گشت و تاج فخر را بر تارك اديان نهاد
از مقام شامخ علمى او شد مستفيض
آن كه اندر محضرش سر بر خط فرمان نهاد
اعلم و اتقى و افضل عاملى صدّيق بود
افقه و اعرف كه ركن و پايه ايمان نهاد
مستجاب الدعوه و برهان حق و مقتدا
بود و آيين را بنا بر حجّت و برهان نهاد
يافته دين محمّد(صلی الله علیه وآله) از وجودش اعتبار
شيعه را مذهب به رسم جعفرى بنيان نهاد
مفتخر دانشوران بودند از شاگردى اش
بهر ترويج شريعت پاى در ميدان نهاد
تربيت فرمود شاگردان عالم بى شمار
پايه هاى علم شيمى جابر حيّان نهاد
مام گيتى مثل او هرگز نزايد در قرون
برترى او را خدا بر همسر و اقران نهاد
گر زبان خامه عاجز آمد از توصيف او
قدر والايش عنان فكر، سرگردان نهاد
نااميد از آستان خويش «فرزين» را مساز
لطف تو شاها به دل مرهم پى درمان نهاد
" عبدالحسین فرزین "
در نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه ی چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری
"بوستان سعدی"
بهار محمد (ص)
گل نکند جلوه در جوار محمد
رونق گل می برد، عذار محمد
گل شود افسرده از خزان ولیکن
نیست خزان از پی بهار محمد
سایه ندارد ولی تمام خلایق
سایه نشینند در جوار محمد
سایه ندارد ولی به عالم امکان
سایه فکنده است، اقتدار محمد
سایه نمی ماند از فروغ جمالش
هاله نور است در کنار محمد
شمس رخش همجوار زلف سیه فام
آیت و اللیل و النهار محمد
تا که بماند اثر ز نکهت مویش
خاک حسین است یادگار محمد
تربت خوشبوی کربلای معلاست
یک اثر از موی مُشکبار محمد
رایت فتحش به اهتزاز درآمد
دست خدا بود چون که یار محمد
من چه بگویم [حسان] به مدح و ثنایش
بس بودش مدح کردگار محمد
"حسان"
در تهنیت روز مبعث رسول اکرم (ص)
به به که چه روز خرم آمد
مبعوث نبی اکرم آمد
بس عید فرا رسید بی شک
عیدی نبود چنین مبارک
از بعثت او جهان جوان شد
گیتی چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک
بر جمله مسلمین مبارک
از غیب ندا رسید او را
آن ذات خجسته نکو را
کای ذات نکو پیمبری کن
برخیز و به خلق رهبری کن
چون قدر و مقام رهبری یافت
در کوه "حری" پیمبری یافت
بشنید چو این ندا محمد (ص)
شد خاتم انبیا "محمد (ص)"
هر روح که دور از بدی شد
با آمدنش محمدی شد
قانون حیات و هستی آورد
آیین خدا پرستی آورد
پیدا چو شد آن جمال هستی
بشکست اساس بت پرستی
با بعثت آن نبی مرسل
بتخانه به کعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش
بر احمد و بر علی و آلش
صد شکر به دین آن جنابم قرآن مقدسش کتابم
خوشبخت کسی که امت اوست
در سایه دین و رحمت اوست
از عرش ملک دهد سلامش
شد ختم پیمبری به نامش
ای داده ز ماه تا به ماهی
بر پاکی ذات تو گواهی
در شأن تو گفت ایزدپاک لولاک لما خلقت الافلاک
ای بر سر هر پیمبری تاج
یک قصه توست شام معراج
قرآن کریم حجت توست
خوشبخت کسی کز امت توست
گر زانکه تو بت نمی شکستی اسلام نبود و حق پرستی
توحید به ما تو یاد دادی
بتخانه و بت به باد دادی
ای معنی ممکنات دریاب
ای خواجه کائنات در یاب
ما غیر تو دادرس نداریم
دریاب که هیچ کس نداریم
ای آنکه تو یار بینوائی
فریاد رس و گرهگشائی
دریاب که ما گناهکاریم
امید شفاعت از تو داریم
تنها نه منم به غم گرفتار
غم از دل هر که هست بردار
ای جان جهان فدای جانت
"شهری" است غلام آستانت
"عباس شهری "
پیامبر و اهل بیت علیهم السلام
حدیث خلق آدم بود و عشقش
هبوطی یافت اندر آب و آتش
حدیث گل شدن، برد و سلامی
میان آتش نمرود، دامی
حدیث گفتگوی موسی و طور
عصا و سنگ و چشمه، دست پر نور
حدیث مرده زنده با دم روح
صعود پاک او بر چرخ با روح
که آمد آن نزول پاک قرآن
براُمّی عزیز و جان جانان
شبی چون لیلة القدر مبارک
مهی بهتر ز مهر و ماه بی شک
نزولی یافت آن آرامش دل
شفاء و رحمت انسان مقبل
شکفت اقرأ، ثمر داد و به جا ماند
حکایتهای پیشین جمله برخواند
قم اللیلش نشان عشق بازی
به میدان ألستش اسب تازی
به رسم صوفیان خرقه دریدن
میان آتشش بیخود پریدن
سرور روح خسته، روح مرده
اجابتهای جانهای فسرده
دوای درد مسکینان عالم
کلید مشکلات ابن آدم
ز گلگشت صفایش سیر کم باد
به جولانگاه عشقش شیر کم باد
"گل نساء محمدی "
رکوع نرگس ها
مانده اند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را، لحظه ولادت تو بشمارند؟ کدامین روز را، روز تولد تو نام بگذارند؟
تو کی در وجود آمدی که ورودت را و زمان آمدنت را جشن بگیرند؟
خورشید و ماه و ستارگان تا بدانجا که حافظه شان یاری می کند به تو سلام می گفته اند
نرگسها اولین رکوع حیات را بر آستان تو کرده اند.
موجها از ازل سر بر ساحل رسالت تو می ساییده اند
سر سخترین و بی محاباترین لاله ها و آلاله ها در بی انتهاترین دشتها، نام تو را هرپگاه فریاد می کرده اند
پیغمبران و رسولان همه در کلاس تو درس رسالت می خوانده اند
سرو و صنوبران مدام راستای قامت تو را تداعی می کرده اند
بلبلان و قناریان هر چه یاد دارند، همیشه مدح تو می گفته اند
گلهای محمدی همه با نام تو پر می گشوده اند
قطرات باران، اندیشه حیات را وام از تو می گرفته اند
بنفشه های جان باخته و دل افروخته همیشه در صفحه سینه سوخته خویش تصویر روشنی از تو می یافته اند
در حافظه جویبارها، جز تکرار نام تو هیچ نیست.
شبنم ها هر چه به خاطر دارند بر تو درود می فرستاده اند
پیش از تو را، کسی به یاد ندارد
باری، مانده اند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را لحظه ولادت تو بشمارند.
موجودات هر چه به گذشته ها می نگرند،
هر چه در خورجین سوابق خویش جستجو می کنند،
هچه زمین ماضی را می کاوند،
هر چه نگاه در زوایای حافظه می گردانند،
جز تو هیچ نمی بینند.
راهی باید جست برای سخن گفتن از ولادت تو.
انسان که عرشیان لب به شکوه نگشایند و مقربان گره گلایه بر ابرو نیفکنند.
بدانگونه از تولد تو سخن باید گفت که هستی برنیاشوبد و حیات بی قراری نکند.
چه، هیچ رشحه ای از حیات، تو را پیش از خویش نیافته است.
و چگونه بیابد که حیات از نور تو در وجود آمده است.
هستی، طفیل آمدن توست.
چنین نبود که خداوند تو را برای هستی خلق کند.
هستی به افتخار تو آمد.
تو برای عالم نیامدی، عالم برای تو آمد.
مگر نه خداوند، تو را پیش از همه، از نور خویش آفرید و جهان از کرشمه چشم تو موجود شد؟
مگر نه افلاک در التهاب غمزه نگاه تو پدید آمد؟
مگر نه تو مقصود بودی و ماسوا به تبع؟
آن گنج مخفی که خداوند بود و دوست داشت که یافته شود مگر به آفرینش تو یافته نمی شد؟
مگر تو برترین شناسای پروردگار خویش نبودی؟
چه کسی می توانست بیاید که او را بهتر از تو دریابد؟
مگر بنای آفرینش بر عبادت نبود؟
مگر تو عابدترین بنده خدا نبودی؟
مگر با خلق تو آن غایت به تحقق نمی نشست؟
مگر با آغاز تو، کار آفرینش پایان نمی گرفت؟
آری، تو همه بودی و با آمدن تو انگیزه ای برای خلقت دیگران نبود .آری، ولی، تو "رحمه للعالمین" بودی.
و در "رحمه للعالمین" بودن تو همین بس که عالم و آدم از نور تو آفریده شد و وام حیات از تو گرفت با آنکه تو خلق کامل و کاملترین خلق بودی.
باری سخن گفتن از تو و ولادت تو نه سخت و دشوار، بل خطرناک و محال است.
محال از اینرو که موجودات، پیش از تو نبوده اند تا از ولادت تو سخن بگویند، جز خالق، کسی زمان خلق تو را چه می داند؟
و خطرناک از آن جهت که تو معشوق خداوندی، تو حبیب و محبوب اویی.
و هیچ عاشقی، غیرتمندتر از خداوند به معشوق خویش نیست.
همو که تو را سلام کرد و فرمود که نه فقط خلایق و افلاک را که بهشت و جهنم را حتی به خاطر تو می آفرینم.
بهشت را محض یاران تو و جهنم را برای مخالفان تو.
آری، با چنین غیرتمندی عاشق، سخن گفتن از معشوق بس خطر آکنده است.
معشوقی که پیامبران سلف همه آرزو می کرده اند که از امت او باشند و در رکاب اومعشوقی که ملائک تا ابد مأمور صلوات بر او شده اند.
معشوقی که راه شناختش جز بر خدا و ولی او بسته است.
چگونه مخلوقی که از نور او پدید آمده است و نمی فهمد که او از کی، کجا و چگونه بوده است، از او سخن بگوید؟
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند؟
"سید مهدی شجاعی"
افزودن دیدگاه جدید