شعر شهادت حضرت رقیه

تاریخ انتشار:
ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام شکر خدا که عمر کم من تباه نیست
شعر شهادت حضرت رقیه

پایگاه اطلاع رسانی بلاغشعر شهادت حضرت رقیه

ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست
من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست

در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام
شکر خدا که عمر کم من تباه نیست

با شک نگاه موی سپید از چه می کنی
آری رقیه تو منم اشتباه نیست

هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام
شام کسی چو شام تن من سیاه نیست

دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن
دستم وبال گردن و پایم به ره نیست

فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله
ما را به غیر دامن عمه پناه نیست

با اینکه کودکان همه زخمی و خسته اند
اما تن کسی چو تنم راه راه نیست

بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند
اینجا غیر طعنه و تیر نگاه نیست

=============================================
امشب به دامن من خورشید آرمیده
یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده

دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست
کس روی دست دختر راس پدر ندیده

از دل چراغ گیرم از اشک گل فشانم
از زلف مشک ریزم بابا زره رسیده

از بس که چون بزرگان بارفراق بردم
درسن خردسالی سرو قدم خمیده

بابا چه شد که امشب، با سربه مازدی سر
جسمت کدام نقطه، در خاک و خون طپیده؟

هم کتف من سیاه است،هم روی من کبود است
هم فرق من شکسته،هم گوش من دریده

داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته
چشمم به راه مانده اشکم به رخ چکیده

از بس پیاده رفتم پایم ز راه مانده
ازبس گرسنه خفتم رنگم زرخ پریده

تو رفع تشنگی کن از اشک دیده ی من
من بوسه می ستانم از حنجر بریده

انگشت های عمه بگرفته نقش گلزخم
از بس نشسته و خار از پای من کشیده

جسمم رود شبانه در خاک مخفیانه
یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده

خفتم خموش و دادم بر بیت بیت میثم
صد محنت نگفته صد راز ناشنیده

=======================================
ای ماه خون گرفته که امشب برآمدی
نازم سرت به سر کشی از دختر آمدی

تو باغبان عشقی و از دشت لاله ها
در پیش یک چمن گل نیلوفر آمدی

دشمن گرفته کلبه مارا زچار سو
ای دلنواز من زکدامین در آمدی

راضی به زحمت تو نبودم که این چنین
بر دیدن رقیه خود با سر آمدی

جان منی که بر لب من آمدی پدر
عمر منی که گوشه ویران سر آمدی

ای از سفر رسیده چه آوردی ارمغان
دست تهی چرا به بر دختر آمدی

یادم بود که رفتی و اصغر به دوش تو
اینک چرا بدون علی اصغر آمدی

از بزم ما خرابه نشینان دگر مرو
ای ماه خون گرفته که امشب برامدی

=============================================
اى عمه بیا تا که غریبانه بگرییم
دور از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم

پژمرده گل روى تو از تابش خورشید
در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم

لبریز شد اى عمه دگر کاسه صبرم
بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم

نومید ز دیدار پدر گشته دل من
بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم

گردیم چون پروانه به گرد سر معشوق
چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم

این عقده مرا مى کشد اى عمه که باید
پیش نظر مردم بیگانه بگرییم

================================================

آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آن دم

سحری داشت پر از غم سحری مثل محرم

سحری تیره‌تر از هر شب تاریک

و سیه‌تر ز سیاهی نه چراغی نه شهابی و نه ماهی

در آن صحنۀ تاریک و در آن ظلمت یک دست

فقط سوسوی یک تکه ستاره دل شب

چشم نواز همگان بود در عالم

و در این شب شب تاریک‌تر از شب

و ز هر درد لبالب

به صفی می‌گذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف

خدایا چه خبر هست؟

که اینگونه شتابان و نمایان

به میان دو صف از فوج نگهبان

ز گذر می‌گذرد

آه کجا؟

آه چرا؟

این دل شب

اول این صف به کف دست کسی بود طلایی

طبقی نقش و نگارین شده زرین شده

هر چند که یک خلعت سرخ است

به روی طبق، اما

ز دلش نور تلالو کند و راه شود روشن و اینان ز گذر‌ها گذرند

آه کجا؟

آه چرا این دل شب؟

کیست خدا؟

در کف این مرد مگر پیک سفیری ست؟

مگر مقصدشان شخص امیری ست؟

مگر موسم مهمانی پیری ست؟

همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات

شتابان و پریشان و نمایان

به گذر می‌گذرند، آه چرا؟

هست در این راه

در این لحظهٔ بیگاه

که حیران شده

بی‌خود شده

همهٔ ارض و سما را

کمی صبر کن‌ای دل...

بِشنو صوت ضعیفی

و ببین گریهٔ بی‌جوهری و

هق هقی از دور جگر سوز

در این لحظهٔ جانسوز

زند چنگ به سینه

به گمانم که شبیه است

به آن گریه بانوی مدینه

کمی صبر...

کمی صبر...

شاعر:حسن لطفی
===========================================

مرا دشمن به قصد کُشت می‌زد

به جسم کوچک من مُشت می‌زد

هرآن گه پایم از ره خسته می‌شد

مرا با نیزه‌ای از پُشت می‌زد

***

توئی ماه من و من چون ستاره

غمم گشته پدرجان بی‌شماره

اگر روی کبودم را تو دیدی

مکن دیگر نظر بر گوش پاره

***

بیا بشنو پدرجان صحبتم را

غم تو بُرده از کف طاقتم را

دو چشم خویش را یک لحظه وا کن

ببین سیلی چه کرده صورتم را

شاعر:سید هاشم وفایی
======================================================

با دست می‌گردم به دنبال سر تو

سوئی ندارد چشم ناز دختر تو

از بس که سیلی خورده‌ام از این و از آن

من گشته‌ام همتای زهرا مادر تو

دیگر توان راه رفتن هم ندارم

شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو

با دیدن وضع تو؛ درد از خاطرم رفت

ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو؟

از ضرب سنگ و خیزران؛ افتادن از نی

بابا بهم خورده نما و منظر تو

از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد

افتاده جای نیزه‌ها بر حنجر تو...

شاعر:رضا رسولی
==================================================

شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است

تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگویم ز قطعه‌های تنت؟!

که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!

چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمی‌خواهند

که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است

فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست

به این بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش

می‌انِ راه ولی دخترت جدا شده است

که نیست در تنِ او جان، که بی‌امان بدَوَد

چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟

نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پارهٔ او

شده کبود در این آسمان ستارهٔ او

کمی گذشت که یک سایه‌ای رسید از راه

که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه

به ضرب می‌زند آن را به پهلویش که بیا

کِشیده است کمان دار، گیسویش که بیا

دوباره خاطرهٔ کوچه تازه شد در دشت

خمیده قامت و بی‌جان به کاروان برگشت

رسیده‌اند به شام و خرابه منزلشان

سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان

وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب

به غیرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟

* «نماز شامِ غریبان...» که گفته‌اند، اینجاست!

وضو، ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان

می‌انِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود

که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو اینجاست

در این سکوت که پیچید دورِ محملشان

وزیده است صدایی... شبیهِ لالایی ست

بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست

به روی پای کبودش، نشسته خوابیده

شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده

خرابه ساکت و آرام، اشک می‌ریزد

شکسته بغض و سرانجام اشک می‌ریزد

رسیده است سحرگاهِ شستنِ بدنش

رسیده است سحر... یا شبِ کبودِ تنش؟!

خمیده‌تر شده زینب در این سحر انگار

خرابه از غمِ او شد خراب‌تر انگار!

شاعر:عارفه دهقانی
=================================================

آهش میان هلهله‌ها ناپدید شد

از گریه بدون صدا نا‌امید شد

دیگر بلند نام تو را می‌زند صدا

او نوحه خواند و خالق طرحی جدید شد

از روی نی سرت به زمین خورده است باز

سردرد دختر تو دوباره شدید شد

باید زهیر بود که می‌دید دخترت

هفتاد دفعه پای سر تو شهید شد

تا مشت شمر موی تو را، پیش او کشید

او یک شبه تمامی مویش سپید شد

او گفته، با النگوی خود قهر کرده است؟!

چون سهم آن کسی که سرت را برید شد

آیینه غرور خودش را شکسته دید

از بعد آنکه وارد بزم یزید شد

با زحمت زیاد خودش دید بین طشت

درگیر با دهان تو چوبی پلید شد

شاعر:محسن حنیفی
==============================================

این روز‌ها جز گریه غمخواری نداری

جز در صبوری سوختن کاری نداری

تن‌ها شدی خیلی دلت را غم گرفته

در بارگاهت هیچ زوّاری نداری

نه در رواق و صحن نه پای ضریحت

ریحانۀ بابا عزاداری نداری

حتی کبوتر در حریمت پَر نگیرد

جز گَرد و خاکِ غربت انگاری نداری

صد لشکرِ مختار تحتِ امر داری

کی گفته بی‌بی جان کَس و کاری نداری

تکفیریِ از هر چه شمر و زَجر بد‌تر

تو فکر کردی که شرف داری نداری

این قبر مُهرِ بیمۀ عباس خورده

چاره به جز برگشت با خواری نداری

شاعر:علیرضا شریف
=================================================

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد‌ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته‌ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی

من فکر می‌کنم که همه فکر می‌کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

شاعر:مصطفی متولی
==================================================

بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را

بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟

چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق

در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را

ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه

یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را

بابا تو که گفتی به ما از گوشواره

همراه خود بردی چرا انگشترت را

با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه

دیدم کبودی‌های چشم مادرت را

یک روز بودم یاس باغ آرزویت

حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را

شاعر:یوسف رحیمی
===================================================

نه من ز تو، نه تو از من نداشتی خبری

به ما خرابه نشینان شبی بکن گذری

سه سالگی من و پیری تو مثل هم است

قدم خمیده و سهم دل است خون جگری

سه ساله‌ها همه با ناز پیش بابا‌ها

سه سالگیِ من اما چه سخت شد سپری

مرا ببوس، بغل کن، کمی نوازش کن

دلم گرفته ازین لحظه‌های بی‌پدری

سه ساله را چه به سیلی و ضربه شلاق

سه ساله را چه به این روزهای در به دری

همین که دید ندارم پدر... عمو... حامی

برای من ز کتک‌ها نذاشت بال و پری

همیشه سایه عباس بر سرم بوده

به غیر راس تو دیگر نمانده سایه سری

برای این همه سیلی و گوشواره کشی

به غیر قامت عمه نداشتم سپری

می‌ان کوچه اهل یهود جان دادم

نمانده بود کسی که نکرده او نظری

به این امید نشستم در این خرابه شام

دلت بسوزد و من را به پیش خود ببری

شاعر:حسین ایزدی
===========================================================

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای

من با هوای دیدن تو زنده مانده‌ام

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

من کنار عمّه سِتادم به روی پای

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی‌ادبی کرد با سرت

من هم کبود دست روی سر گذاشتم

شاعر:علی انسانی
============================================

من این ویرانه را از اشک دریا می‌کنم امشب

 ز دریا گوهر مقصود پیدا می‌کنم امشب

 سحرگاهان که در خواب است چشم‌زاده سفیان

 به زاری سر به سوی حق تعالی می‌کنم امشب

ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان

 زحق دیدار رویش را تمنّا می‌کنم امشب

 اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن

 من آن گم گشته را‌ای عمّه! پیدا می‌کنم امشب

 چو دانم ناله شب زنده داران بی‌اثر نبود

 به آه نیمه شب این عقده‌ها وا می‌کنم امشب

 اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم

بدین شکرانه جان قربان بابا می‌کنم امشب

 به گرد شمع رویش همچنان پروانه می‌سوزم

 زمرگ خود در این ویرانه غوغا می‌کنم امشب

 ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس

 ولی نزد پدر راز دل افشا می‌کنم امشب

 من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران

به ناگه آشیان برشاخ طوبی می‌کنم امشب

 من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان

 به جنت جای در دامان زهرا می‌کنم امشب

‌‌ همان درِّ یتیم‌زاده زهرا حسینم من

 که همچون گنج در ویرانه مأوا می‌کنم امشب

 رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم

 که خود طومارمرگ خویش امضا می‌کنم امشب

 تأسّی کرده‌ام در کودکی بر مادرم زهرا

 که با رخسار نیلی، ترک دنیا می‌کنم امشب

 منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل

 همه درد «مؤید» را مداوا می‌کنم امشب

شاعر:سید رضا موید
===================================================

گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت

جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت

رخساره‌اش حکایت بازار شام بود

با آن لباس حاجت راز مگو نداشت

آنجا اگر جه نان تصدق حرام بود

از بس گرسنه خفت، دگر رنگ و رو نداشت

در زیر تازیانه امانش بریده بود

می‌خواست ناله‌ای کند اما عمو نداشت

کار از حنا و شانه کشیدن گذشته بود

گویی به زیر معجر صد پاره مو نداشت

آن پا که زخم آبله‌اش سر گشوده بود

چون پای عمه‌اش رمق جستجو نداشت

شاعر:حسن لطفی
=========================================

مرغ بسمل شده‌ای بال و پرش می‌سوزد

کودکی زندگی‌اش در نظرش می‌سوزد

دختری که وسط خیمه‌ای گیر افتاده

اولین شعله که آید سپرش می‌سوزد

سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد

تا تکانی بخورد موی سرش می‌سوزد

بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد

اثر سوختگی دور و برش می‌سوزد

تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه

ناگهان گوشه چشمان ترش می‌سوزد

شده‌ام مثل‌‌ همان مادر محزونی که

همه شهر ز آه سحرش می‌سوزد

عمه؛ آن شب که مرا روی هوا می‌آورد

ریشۀ موی سرم بین اثرش می‌سوزد

تا ترک‌های لب تشنه بابا دیدم

جگرم گفت: هنوزم جگرش می‌سوزد

بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید

سینه‌ام از نفس شعله ورش می‌سوزد

شاعر:قاسم نعمتی
================================================

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد‌ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته‌ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی

من فکر می‌کنم که همه فکر می‌کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

شاعر:مصطفی متولی
==========================================

طورنشین می‌شوم سحر که بیاید

جلوهٔ ربانی پدر که بیاید

جار فقط می‌زنم میان خرابه

یار سفر کرده از سفر که بیاید

صبح خبر می‌دهند رفتن من را

از پدر رفته‌ام خبر که بیاید

نوبت ناز من است صبر ندارم

ناز مرا می‌خرد پدر که بیاید

گریهٔ من مال عمه است، و گر نه

زود مرا می‌برند، سر که بیاید

حرف «کنیز» ی زدن چه فایده دارد...

گریه فقط می‌کنم اگر که بیاید

طفل، بساطی برای ناز ندارد

مقنعه و گوشواره در که بیاید

شاعر:علی اکبر لطیفیان
====================================

بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را

بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟

چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق

در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را

ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه

یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را

بابا تو که گفتی به ما از گوشواره

همراه خود بردی چرا انگشترت را

با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه

دیدم کبودی‌های چشم مادرت را

یک روز بودم یاس باغ آرزویت

حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را

شاعر:یوسف رحیمی
======================================

حاتم که ز جود شهرتی پیدا کرد

 تا بر تو رسید سفره‌اش را تا کرد

قربان دو دست کوچکت بی‌بی جان

 کز خلق گره‌های بزرگی وا کرد
============================================

دست از سرم بردار من بابا ندارم

زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم

گیسو سپیدم احترامم را نگهدار

سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم

باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی

من هیچ کس را بین این صحرا ندارم

زیبایی دختر به گیسوی بلند است

مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم

این چند وقته از در و دیوار خوردم

دیگر برای ضربه هایت جا ندارم

تا گیسوانم را ز دستانت درآرم

غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم

گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد

خسته شدم میلی به این دنیا ندارم

گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم

گوشی برای گوشواره ها ندارم

شیرین زبان بودم صدایم را بریدند

آهنگ سابق را به هر آوا ندارم

در پیش پایم نان و خرما پرت کردند

کاری دگر با شام و شامی ها ندارم

با ضربهٔ پا دنده هایم را شکستند

کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم

نشناختم بابا تو را تغییر کردی

امشب دگر راهی به جز افشا ندارم

گویی تنور خولی آتش داشت آن شب

خیلی شده ترکیب رویت نامرتب

شاعر:قاسم نعمتی
============================================

یک نیمه شب بهانهٔ دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش

تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد

آخر رسید از سفر، اما سر پدر

سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد

گرد و غبار از رخ مه‌مان مهربان

با اشک چشم و گوشهٔ معجر گرفت و بعد

انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت

طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد

از روزهای بی‌کسی‌اش گفت با پدر

یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:

خورشید من به مغرب گودال رفتی و

باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد

معراج رفتی از دل گودال قتلگاه

نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد

دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینه‌ای

بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد

اما دوباره فرصت جبران رسیده بود

یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد

جان داد در مقابل چشمان عمه‌اش

با بال‌های زخمی خود پر گرفت و بعد...

شاعر: یوسف رحیمی
========================================

طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟

 که با سرت سر زدی به نازنین دخترت

ز تندباد خزان شکفته‌تر می‌شوی

 می‌شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت

به گوشهٔ دامنم اگر چه خاکی بُوَد

اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت

تو کعبه من زائرت، خرابه‌ام حائرت

 حیف که نتوان کنم طواف دور سرت

ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر!

مرا به همره ببر به عصمت مادرت

فتح قیامت منم، سفیر شامت منم

 تویی حسین شهید، منم پیام آورت

منم که باید کنم گریه برای پدر

تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت

خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان

بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت

پیکر رنجور من گرفته بود التیام

اگر بغل می‌گرفت مرا علی اکبرت

این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین

 نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت

اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا

به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت

شاعر:غلامرضا سازگار
========================================

بابا،دختر حرمله چه مغرور است

از سر بام،دست تکان می داد

او خبر داشت که من یتیم شدم

پدرش را به من نشان می داد

==============================================

 نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می‌داد

زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می‌داد

تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه‌ات همچنان روی سر ماست

ای سر روی نیزه!‌ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می‌داد

دیگر آسان نمی‌توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...

به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می‌داد:

سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد

چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می‌داد؟

کم کم آرام می‌شوی آری، سر روی پای من که بگذاری

بیشتر با تو حرف می‌زدم آه، درد دوری اگر امان می‌داد

شاعر:رضا يزداني

==================================================

اگر چه مثل گل مثل پری بود

ولی بال و پرش نیلوفری بود

گِلش را با غم زهرا سرشتند

دو چشم نیلی ارث مادری بود

***

تحمّل دارد این چشمان‌تر؟ نه

تحمل دارد اما اینقدر! نه

به لب آمد دگر جان رقیه

بیا بابا ولی حرفِ سفر! نه

***

نمانده راه چاره آه بابا

دلم شد پاره پاره آه بابا

اگر می‌پرسی از حال رقیه

نپرس از گوشواره آه بابا

شاعر:يوسف رحيمي

========================================

دخترت هم غم پدر می‌خورد

هم غم موی شعله ور می‌خورد

نیزه دارت همین که می‌خندید

به غرورم چقدر بر می‌خورد

وسط کوچهٔ یهودی‌ها

سینه‌ام زخم بیشتر

تکه سنگی که خورد کنج لبت

خنجری شد که بر جگر می‌خورد

کمرم را شکست آخرِ

ضربه‌هایی که بی‌خبر می‌خورد

بدنت را که زیر و رو کردند

دست من بود که به سر می‌خورد

شاعر:حسن لطفي

================================================

کلیم بی‌کفن کربلای می‌قاتی

خلیل بت شکن کعبهٔ خراباتی

چه فرق می‌کند آخر به نیزه یا گودال؟

همیشه و همه جا تشنهٔ مناجاتی

نخوان که نور کتاب خدا ندارد راه

به قلب سنگی این مردم خرافاتی

کنار نیزهٔ تو گریه می‌کند یحیی

شنیده معنی ذبح العظیم آیاتی

نگاه لطف تو یک دِیر را مسلمان کرد

مسیح من چِقَدَر صاحب کراماتی!

توان ناقه نشینی به دست و پایم نیست

خدا به خیر کند، وای عجب مکافاتی

شنیده‌ام که سفر رفته‌ای ولی بابا

برای من نخری گوشواره سوغاتی

شاعر:وحيد قاسمي

=======================================

عمه جان این سر منوّر را

کمکم می‌کنی که بردارم

شامیان‌ای حرامیان دیدید

راست گفتم که من پدر دارم

ای پدر جان عجب دلی دارم

ای پدر جان عجب سری داری

کیسویم را به پات می‌ریزم

تا ببینی چه دختری داری

ای که جان سه ساله‌ات بابا

به نگاه تو بستگی دارد

گر به پای تو بر نمی‌خیزم

چند جایم شکستگی دارد

آیه‌های نجیب و کوتاهم

شبی از ناقه‌ام تنزل کرد

غنچه‌هایی شبیه آلاله

روی چین‌های دامنم گل کرد

دستی از پشت خیمه‌ها آمد

لاجرم راه چاره‌ام گم شد

در هیاهوی غارت خیمه

ناگهان گوشواره‌ام گم شد

هر بلایی که بود یا می‌شد

به سر زینب تو آوردند

قاری من جرا نمی‌خوانی؟

چه به روز لب تو آوردند

چشم‌های ستاره بارانم

مثل ابر بهار می‌بارد

من مهیای رفتنم اما

خواهرت را خدا نگه دارد

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.