یادداشت تبلیغی

اهمیت و ارزش عفاف

تاریخ انتشار:
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکایی «ج.پ مورگان» نامه‌ای بدین مضمون نوشته است: «می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم، صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش‌هیکل، خوش‎‌بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
حجاب

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "شمیم عفاف"

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

*******

« اهمیت و ارزش عفاف »

ارزش عفت

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکایی «ج.پ مورگان» نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:

«می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم، صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش‌هیکل، خوش‎‌بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست؛ اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد؛ چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من، چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سؤال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟ چند سؤال ساده دارم: 1. پاتوق جوانان مجرد و پول‌دار کجاست؟؛ 2. چه گروه سنّی از مردان به کار من می‌آیند؟؛ 3. معیارهای شما برای انتخاب زن کدام است؟»

مدیر شرکت مورگان در جواب نامه این دختر نوشت:

«نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سؤالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای، موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم؛ درآمد سالانه من، بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد؛ اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب‌دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است؛ دلیل آن هم خیلی ساده است؛ آنچه شما در سر دارید، مبادله منصفانه «زیبایی» با «پول» است؛ اما اشکال کار، همین جاست؛ زیبایی شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام‌آرام به کل محو می‌شود؛ اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت؛ اما زیبایی شما، نه؛ چین‌وچروک و پیری زودرس زنانه، جایگزین این زیبایی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبایی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک «سرمایه روبه‌رشد» هستم؛ اما شما یک «سرمایه روبه‌زوال». از زبان وال‌استریت، هر تجارتی «موقعیتی» دارد. ازدواج با شما نیز چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند، عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اوّلین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین، هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار، نادان نیست که با شما ازدواج کند. به همین دلیل، ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم؛ اما ازدواج هرگز. اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبایی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من روبه‌رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود، کالاهایی باارزش مثل: «انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست‌داشتن، عشق و‌...»، آن وقت احتمالاً این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت؛ چون ممکن است من حتی فاقد دارایی‌هایی باارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها، پول فراوانی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبایی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیداً به آنها نیاز پیدا خواهم کرد. در‌هرحال، به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدم‌های ثروتمند را بزنید. به جای آن، شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. این طور، شانس شما بیشتر خواهد بود؛ تا آنکه یک پولدار احمق را پیدا کنید.» [1]

پاسداری از عفاف
آزاده اسدنژاد، دانش‌آموز گلستانی، چندی پیش به همراه دو تن از دوستان خود برنده مدال طلای جشنواره مخترعان کشور کره جنوبی شد. اختراع این دانش‌آموز که با همکاری دوستانش به ثبت رسیده، نوعی آسفالت است که وظیفه جذب گازهای سمی و تولید اکسیژن و هوای پاک را برعهده دارد. اسدنژاد در زمینه حضور خود در جشنواره مخترعان کره جنوبی ‌گفت:

«خوشحالم که توانستم در این جشنواره با یاری خداوند از میان ششصد مخترع از پنجاه کشور، مدال طلا را به همراه دو ایرانی دیگر کسب کنم و پرچم پُرافتخار ایران را به اهتزاز درآورم و نماینده خوبی برای ایران باشم. در مراسم اهدای جوایز نیز، رئیس جمهور کره جنوبی که توزیع مدال طلا را برعهده داشت، خواست به من دست بدهد که من از دست دادن خودداری کردم. این مسئله، بسیار مورد توجه خبرگزاری­ها قرار گرفت.

روز اهدای جوایز که مصادف با عید غدیر بود، هیچ امیدی نداشتم بین این همه آدمِ توانمند، جایزه ویژه را دریافت کنم. وقتی صدایم کردند، اصلاً باورم نمی‌شد. وقتی خواستم بروم جایزه‌ام را دریافت کنم، از خدا خواستم که ظرفیت همچنین موفقیتی را به من بدهد. زمانی که رئیس جمهور کره دستش را دراز کرد که به من دست بدهد، شاید این کلام من شعارگونه باشد، اما حضرت فاطمه؟عها؟ در ذهنم آمد که جلوی یک نابینا خودش را پوشاند. من آن لحظه، تنها ادای احترام کردم؛ اما دست ندادم. بعد از مراسم، از ایشان معذرت‌خواهی کردم و گفتم: این، اعتقاد قلبی من بود. من نمی‌توانستم خیلی راحت از اعتقاداتم بگذرم.[2]

سیره پیامبر(ص) در برخورد با بی­ عفتی
روزی رسول خدا(ص) بر مرکبی سوار بود و فضل‌بن‌عباس که جوانی زیبارو بود، پشت سر خود سوار کرده و از راهی می‌گذشت. در این هنگام، زن جوانی جلو آمد و سلام کرد و از رسول خدا(ص) اجازه خواست تا مطلبی دربارۀ مسائل دینی بپرسد. حضرت مرکب را نگه داشت و به پرسش او گوش داد. حضرت پاسخ نسبتاً مفصلی به او داد. در حین پاسخ، رسول خدا(ص) متوجه شد که حواس زن جوان به گفته‌های او نیست و به پشت سرش، یعنی به فضل نگاه می‌کند. ایشان به عقب برگشت و دید که فضل نیز به آن زن جوان چشم دوخته است. پیامبر(ص) برای اینکه جلوی این کار را بگیرد، سر فضل را به طرف دیگر برگرداند و به او فرمود: «زنی جوان و مردی جوان؛ می‌ترسم شیطان در میان ایشان پا بنهد.»[3]

در این داستان، می­بینیم که رسول خدا(ص) هیچ‌یک از آن دو نفر را که در حضور ایشان رفتاری ناپسند از خود نشان دادند، سرزنش نکرد. حضرت برای اینکه این رفتار ادامه نیابد و هر دو متنبه شوند، با ظرافت خاصی از ادامه این نگاه جلوگیری کرد.[4]

شهید پاکدامنی
معصومه آرامش، اهل بروجن، از شهرستان‌های استان چهارمحال و بختیاری، دختری که به قرآن عشق می‌ورزید، شیفته نهج‌البلاغه بود و فرصت‌های خویش را پس از کلاس و مدرسه، در کتابخانه می‌گذارند. او چندین بار در شهرستان و استان در مسابقات نهج‍البلاغه مقام آورده بود.

یک روز در کتابخانه غرق مطالعه بود. کم‌کم کتابخانه خلوت شد و مستخدم آن که احساس می‌کرد می‌تواند از طریق این سکوت و خلوت، به خواسته نفسانی خود برسد، خواست به حریم عصمت و پاکی دختر دست تعدی بگشاید. معصومه ناگهان او را مقابل خود دید. خواهش شیطانی، شعله در چشمان مرد انداخته بود. به سوی معصومه حمله‌ور شد؛ ولی معصومه در مقابلش ایستاد و کوشید خود را از چنگال او برهاند. این مقاومت او، حماسه‌ای اخلاقی را رقم زد و معصومه شهید پاکدامنی خود شد. کارد به حلقومش نشست و او حلقومش را به تیغ سپرد؛ اما تن به گناه و تباهی نداد. چند روز بعد، پیکر معصومه آرامش که در چادر عفافش پیچیده شده و ضربات کارد جای‌جای بدن مطهرش را شکافته بود، در گوشه‌ای پیدا شد و قاتل نیز در میدان شهر به دار مجازات آویخته شد.[5]

سارای، سمبل پاکدامنی
تمام آذربایجانی‌ها با شعر معروف «آپاردی سئللر سارای» آشنا هستند و بسیاری از آنها، از داستان اتفاق‌افتاده برای این دختر پاکدامن آذربایجانی اطلاع دارند. این داستان واقعی، به مرور زمان، رنگ‌وبوی افسانه به خود گرفته است؛ اما هنوز هم «سارای» به ‌عنوان سمبل پاکدامنی در آذربایجان محسوب می‌شود. امروزه، بسیاری در سخنان عادی و ضرب‌المثل‌ها ممکن است مثال‌هایی از این داستان را بشنوند؛ البته بسیاری از محققان ادبیات آذربایجانی، این داستان را دارای بار اساطیری می‌دانند و در پیدایش آن، همانند دیگر داستان‌های کلاسیک، تفکر اسطوره‌ای را دلیل اصلی می‌دانند. شاید مشهورترین شعر سروده‌شده در این مورد، مربوط به «حکیم ابوالقاسم نباتی» باشد. این شاعر بزرگ که با تخلص «خان چوبان» شعر می‌سرود، پدیدآورنده این شعر است و همین موضوع، دلیل محکمی بر پیدایش داستان بر اساس واقعیت دارد. مکان‌های اشاره‌شده در این داستان، در اطراف رود ارس و داستانی که حکیم نباتی نقل کرده، به دوره زندگی این شاعر نزدیک است.

منظومه چنین آغاز می‌شود که زن و شوهری خوشبخت در روستایی در جوار رود ارس زندگی می‌کنند. آنها دختری به نام «سارای» دارند که زبان‌زد عفت و خوبی در منطقه است؛ تا اینکه مادر سارای می‌میرد و پدرش که «سلطان» نام دارد، برای سارای هم پدری می‌کند و هم مادری. خان چوپان هم که یکی از بهترین جوانان روستاست، به خواستگاری سارای می‌آید و تصمیم می‌گیرند که این دو با هم ازدواج کنند. تابستان فرا می‌رسد و خان چوپان به‌اجبار به کوهستان می‌رود تا از گوسفندان‌ آبادی مواظبت کند. در این میان، حاکم منطقه به روستای این دو جوان می‌آید و با دیدن سارای، عاشق او می‌شود. حاکم از سارای خواستگاری می‌کند؛ اما دختر جواب رد می‌دهد. تهدیدهای حاکم تأثیری نمی‌گذارد؛ تا اینکه او پدر سارای را دستگیر می‌کند و سارای را به‌زور سوار اسب می‌نماید و به سوی کاخ خود به راه می‌افتد. آنها برای رسیدن به کاخ، از روی پلی بر روی رودخانه ارس عبور می‌کنند. در این هنگام، سارای موقعیت را مناسب می‌بیند و در یک لحظه، خود را به آب‌های خروشان رود ارس پرتاب می‌کند. به این وسیله، سارای می‌میرد؛ اما پاکدامنی و عفت خود را حفظ می‌کند.[6]

غیرت­ورزی همسر
در سال 1210 قمری، حاج جواد صباغ از طرف جعفرقلی‌خان خویی به تعمیر روضه و حرم عسکری‌(ع) و سرداب مقدس مشغول بود. فاضل نراقی می‌گوید: من در آن سال، به قصد زیارت مکه به سامرا مشرف شدم و حاج جواد، این داستان را برایم تعریف کرد:

شخصی به نام سید علی از جانب وزیر بغداد، حاکم سامرا بود. وی از هر زائر ایرانی یک ریال می‌گرفت و به آنان اجازه ورود به حرم را می‌داد. برای اینکه کسانی که پول داده‌اند، از دیگران شناخته شوند، بر ساق پای آنان مُهر می‌زد. روزی سید علی بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر از همراهانش هم ایستاده بودند. در این لحظه، قافله‌ای از ایرانیان وارد شدند. سید علی بر پای هرکدام مُهری زد و یک ریال می‌گرفت و اجازه ورود می‌داد. جوانی از بزرگان ایران با زنش آمد و دو ریال داد. سید علی گفت می‌خواهم ساق پای او را مُهر کنم.

جوان گفت: «هر دفعه که این زن به حرم می‌آید، یک ریال را می‍دهم؛ دیگر احتیاجی به این کار زشت نیست.» سید علی گفت: «ای رافضی بی‌دین! غیرت و تعصب می‌ورزی که مبادا ساق پای زنت را ببینم؟ ممکن نیست! تا مُهر نکنم اجازه ورود نمی‍دهم!»

جوان گفت: «اگر در میان این همه جمعیت، غیرت داشته باشم، کار اشتباهی نکرده‌ام.» سپس، دست زنش را گرفت و گفت: «اگر زیارت است، همین قدر کافی است.» آن‌گاه قصد بازگشت نمود. سید علی، از این حرکت، سخت عصبانی شد. موقعی که همسر آن جوان می‌خواست برگردد، چنان با چوب بر شکم او زد که زن بیچاره نقش بر زمین شد و لباسش عقب رفت و بدن او، برهنه و نمایان گردید.

جوان دست زنش را گرفت و از زمین بلند کرد و سپس، رو به ضریح مقدس کرد و گفت: «اگر شما بپسندید، بر من نیز گوارا خواهد بود!» و بعد به منزلش برگشت.

حاج جواد گفت: من در خانه بودم. بعد از چند ساعت، یک نفر باعجله از طرف مادر سید علی آمد که با تو کار داریم. من فوری به خانه سید علی رفتم؛ دیدم وی مثل مار زخم‌خورده بر زمین می‍غلتد. دختران و خواهرانش به پای من افتادند که برو آن جوان ایرانی را راضی کن! سید علی هم فریاد می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! غلط کردم، بد کردم!» من به‌سرعت آمدم و آن جوان را یافتم و از او خواهش کردم که از سید علی راضی شود و در حقش دعا کند! جوان گفت: «من او را بخشیدم؛ ولی کو آن دل شکسته من؟»

من بازگشتم و جریان را گفتم. هنگام مغرب که برای نماز به حرم حضرت عسکری(ع) آمدم. دیدم مادر و زن و دختران سید علی، خود را به ضریح دخیل بسته‌اند و فریاد سید علی از خانه‌اش به گوش می‌رسید. من مشغول نماز مغرب شدم و در بین نماز، صدای شیون از خانه‌اش بلند شد. رفتند دیدند سید علی مرده است.[7]

ایستادگی و مقاومت
قبل از صدرات امیرکبیر، اوضاع شهر تهران به‌شدت درهم ریخته بود. اراذل و اوباش در گذرها و محله‌ها، از کاسب‌ها باج می‌گرفتند و باده می‌نوشیدند و عربده می‌کشیدند. زنان و دختران، پس از غروب آفتاب، از ترس حمله آنها، جرئت بیرون‌آمدن از خانه را نداشتند. گاهی اوقات، عده‌ای در چهارسوق‌ها، قمه خود را از غلاف بیرون می‌کشیدند و عبور و مرور را قطع می‌کردند. با روی کار آمدن امیرکبیر، اوضاع دگرگون شد و استعمال نوشابه‌های الکلی ممنوع گردید. هرکس شراب می‌خورد، یا مزاحم مردم می‌شد، مجازات‌های سختی داشت. امیرکبیر در اجرای این قانون، از هیچ‌کس واهمه نداشت و قانون را بدون استثنا در مورد همگان اجرا می‌کرد. داستان زیر نیز یکی از حوادث واقعی زمان اوست:

آن روز، مردمی که از تکیه منوچهر خانی تهران می‌گذشتند، با منظره‌ای روبه‌رو شدند که سخت آنان را به وحشت انداخت. یکی از غلامان سفارت روسیه تزاری، درحالی‌که به‌شدت مست بود، قمه‌ای را در دست گرفته، عربده می‌کشید و دشنام‌های زشت می‌داد. مردم که جرئت نزدیک‌شدن به او را نداشتند، از فاصله دور، باشگفتی وی را تماشا می‌کردند.

در این موقع، قصاب جوانی که در مغازه خود ایستاده بود، از شنیدن آن فحش‌های ناموسی، چنان خشمگین شد که چند قدمی جلو گذارد و خطاب به مرد مست گفت: «خجالت بکش، این قدر به نوامیس مردم توهین نکن!» مردِ مست عربده‌ای کشید و گفت: «تو اگر ناموس‌داری و نمی‌ترسی، جلوتر بیا تا حقت را کف دستت بگذارم. من می‌خواهم ثابت کنم که هیچ‌کس شهامت آن را ندارد جلوی من بایستد!» این سخن، بر خشم قصاب جوان افزود و جلوتر رفت تا قمه را از دست مرد بگیرد. چند تن از اهالی محل فریاد زدند: «احمد آقا! جلو نرو، تو وسیله دفاع نداری!» قصاب غیور، رو به آنها کرد و گفت: «مگر نمی‌شنوید که چگونه به ناموس شما فحش می‌دهد؟ مگر غیرت و جوانمردی از میان شما رخت بربسته که ایستاده‌اید و به وی اعتراض نمی‌کنید؟»

سپس، با یک حرکت، مچ دست مرد مست را گرفت و سعی کرد که قمه را از دستش بگیرد؛ اما غلام مست، زورمندتر از آن بود که قصاب بتواند قمه را از وی بگیرد. مبارزه بین جوان ناموس‌پرست و مرد مست به زورآزمایی شگفتی مبدل شد. هرکدام از آنها سعی داشت که بر دیگری چیره شود. تلاش مرد مست بر آن بود که با قمه خود، ضربه‌ای شدید بر قصاب فرود آورد. مردمی که در اطراف ایستاده بودند، از این مبارزه به هیجان آمده بودند و هرچند دقیقه یکبار، برای پیروزی جوان قصاب صلوات می‌فرستادند. در کشاکش بین مرگ و زندگی، سرانجام نوک قمه مرد مست در کتف قصاب فرو رفت و خون جاری شد. قصاب بر فشار دست خویش افزود. چهره او از شدت درد و فشاری که بر دست رقیب خود وارد می‌آورد، سرخ شده بود. سرانجام، مرد مست قمه را رها کرد. احمد آقای قصاب، با یک حرکت پا، بدن قداره‌کش هرزه را بر خاک افکند؛ اما خود نیز غرق در خون شده بود.

مردم برای نجات جوان باغیرت، به سویش هجوم بردند. مبارزه دلیرانه او با مردی که به نوامیس مردم فحش داده بود و با عربده‌های مستانه، فضا را آلوده کرده بود، همگان را سرشار از هیجان ساخته بود. همه با دیده تحسین به او می‌نگریستند و بر غیرت و شجاعت او آفرین می‌گفتند. این قصه را همان روز به امیرکبیر گزارش دادند. امیرکبیر صبح روز بعد فرمان داد که غلام سفارت روسیه تزاری را دستگیر کنند.

خبر دستگیری غلام یکی از سفارت‌خانه‌ها، مثل توپ در تهران صدا کرد؛ زیرا پیش از آن، هیچ‌کس حق نداشت کارگزاران سفارت‌خانه‌ها را دستگیر کند و آنان را به محاکمه بکشد؛ اما موضوع به همین جا ختم نشد. امیرکبیر، شخصاً برای مجازات غلام از خانه خارج شد و به میدان ارگ آمد و دستور داد مقصر را آوردند و به روی توپ مروارید بستند و دو مرد شلاق‌به‌دست نزدیک شدند. آن مرد مانند کودکان التماس می‌کرد و از امیرکبیر می‌خواست که از مجازاتش چشم‌پوشی کند! امیرکبیر فریاد کشید: «خاموش باش! سزای کسی که آسایش و امنیت را از مردم سلب کند، جز شلاق چیز دیگری نیست.» بعد اشاره کرد که شلاق‌زدن بر پیکر او را آغاز کنند. پس از چند ضربه شلاق، مأموری از طرف سفارت روس رسید و پاکتی به امیرکبیر تقدیم کرد. وی پاکت را گرفت و زیر زانو گذاشت و با خون‌سردی مشغول کشیدن قلیان شد. غلام هم زیر تازیانه بود. پس از مدتی، بار دیگر نامه‌ای از سفارت‌خانه رسید، باز امیرکبیر توجهی نکرد، تا شلاق‌خوردن غلام تمام شد.

سپس گفت: «این غلام، نزدیک تکیه منوچهر خانی بدمستی و هرزگی کرده است. فعلاً اندکی او را تنبیه کردیم؛ اما برای مجازات‌های بیشتر، او را می‌فرستیم به سفارت که شما هم او را تنبیه نمایید؛ ولی خوب است که شما هم دیگر این گونه غلام‌های هرزه را نگاه ندارید.»[8]

------------------------------------------------------------------------------------------

[1]. وبگاه تحلیلی ـ خبری عصر ایران، تاریخ دسترسی: 8/11/1396، نشانی:

 http://www.asriran.com/fa/news/297635

[2]. وبگاه خبری عالم امروز، تاریخ دسترسی: 4/11/1396، نشانی:

http://www.jahannews.com/phototitr/100294

[3]. محمد بن حسن طوسی، المبسوط فی فقه الامامیه، ج 4، ص 159.

[4]. عباس رجبی، راه‌های تقویت فرهنگ حجاب، ص 142.

[5]. محمدرضا سنگری، «معصومه آرامش؛ شهید عفاف و پاکدامنی»، ماهنامه تربیت، ش 118، اردیبهشت 1376، ص 19.

[6]. فرزانه حاجی کاظمی، همشهری استان­ها، 22 فروردین 1394.

[7]. سید میر احمد فقیه نیریزی، نشان پاکدامنی؛ بررسی راه­های پیشگیری از ایجاد رابطه ناسالم بین زنان و مردان، ص 72.

[8]. سید میر احمد فقیه نیریزی، نشان پاکدامنی؛ بررسی راه‌های پیشگیری از ایجاد رابطه ناسالم بین زنان و مردان، ص 70.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.