محمدجواد قهرمانی (میاندوآبی)

پایداری در تبلیغ

تاریخ انتشار:
هر روز كه مي گذشت عشق و علاقه ي مردم بيشتر مي شد و از همه طرف ما را جهت قرائت قرآن و سخنراني دعوت مي كردند. علاقه و عشق زيادي به آموختن احكام الهي و آشنايي با تاريخ اسلام داشتند. و من هم در اين زمينه از هيچ كوششي دريغ نمي كردم.
ترکمنستان

در يك روز تابستاني، عازم شهر كاكا در تركمنستان بودم. مسير طولاني و هوا بسيار گرم بود. بيابان هاي خشك، شدت حرارت را دو چندان مي كرد.
در آن هواي سوزان و داغ - كه گويي از آسمان آتش مي باريد وكسي به كسي اعتنا نمي كرد - در انديشه وظيفه ي الهي خود بودم. وظيفه اي كه هر انسان دردآشنا را به تكاپو وامي دارد و او را براي در آغوش كشيدن مشكلات آماده مي سازد.
با توكل و توسل به خداي بزرگ و با روحيه اي شاد، سختي هاي راه را از قبيل خرابي ماشين، عطش فراوان و نبود آب و... تحمل مي كردم تا اينكه نزديكي هاي غروب به شهر كاكا رسيدم. با كمك راننده، جمعي از ايرانيان مقيم اين شهر را پيدا كردم ولي هيچ كدام روي خوش نشان ندادند. از آنان پرسيدم آيا شما مسجد داريد، گفتند: قبلا مسجدي داشتيم، ولي الان در حال ويراني است. نشاني مسجد را گرفتم و به آنجا رفتم. از ديدن غربت و تنهايي مسجد، اندوه ها، نگراني ها و تنهايي خود را فراموش كردم و براي تنهايي خانه ي خدا اشك ريختم، ولي در و ديوار مسجد به من دلداري مي داد و درس استواري و استقامت مي آموخت...
بعد از اينكه نمازي در مسجد خواندم، از آنجا خارج شدم و از مردم سراغ خادم مسجد را گرفتم. گفتند: مدتي است مرده و ديگر كسي به مسجد رسيدگي نمي كند. پرسيدم: آيا او فرزندان پسري دارد؟
گفتند: آري، ولي همه آنان آدمهاي ناسالم و مشروب خوارند و هيچ كدام به درد اين كار نمي خورند.
با راهنمايي آنها، فرزند بزرگ او را پيدا كردم; در حالي كه مست در محل كار خود نشسته بود و... نزديك رفتم و با محبت و صميميت بسيار با او احوال پرسي كردم و براي پدرش از خداوند متعال درخواست آمرزش نمودم. سپس چند آيه از قرآن كريم را با صوتي زيبا براي پدر مرحومش خواندم. او در همان حال تحت تاثير قرار گرفت. بعد از صحبتهايي چند، مرا با اكراه به خانه خود برد. در آنجا فهميدم كه به علت اخلاق بد و مشروب خواري زياد با همسرش دعوا كرده و به همين خاطر چند روزي به منزل نرفته است. آن شب تا صبح با هم صحبت كرديم و او با عشق و علاقه گوش مي كرد و از صحبتهاي من استقبال مي نمود. حرفهاي بسياري بين ما رد و بدل شد تا اينكه بعد از سه روز چنان متحول شد كه همه ي شيشه هاي مشروب را شكست و منزلش را از لوث وجود آنها پاك كرد. بعد از اين كار، غسل توبه كرد و شروع به خواندن نماز نمود. او چنان تحت تاثير نماز و برنامه هاي مذهبي قرار گرفته بود كه همه ي دوستان سابقش را رها كرد. بعدا همسر ايشان نيز - كه يك معلم بود - به جمع ما پيوست. او از بودن من در منزلشان بسيار خوشحال بود. همواره مي گفت: خداوند شما را فرستاده است تا ما را از بدبختي نجات دهيد. اگر شما نيامده بوديد، زندگي ما از هم مي پاشيد. شوهرم خانه را به جهنمي تبديل كرده بود، اما بعد از آمدن شما ايشان آدم ديگري شده است. نماز و دين، چيز شگفتي است كه روح و جان آدمي را تغيير مي دهد...
بعد از چند روز به اداره پليس مراجعه كردم و آنها اجازه ي اقامت دادند (در حالي كه قبلا در دو شهر ديگر مرا پذيرش نكرده و اجازه ي اقامت نداده بودند و من با سختي به اينجا آمده بودم) .
بدون مشكل، به برنامه ريزي تبليغي و ترويج احكام الهي در اين شهر (كاكا) همت گماشتم و همراه با جذب افراد، به بازسازي و تعمير مسجد پرداختم.
هر روز كه مي گذشت عشق و علاقه ي مردم بيشتر مي شد و از همه طرف ما را جهت قرائت قرآن و سخنراني دعوت مي كردند. علاقه و عشق زيادي به آموختن احكام الهي و آشنايي با تاريخ اسلام داشتند. و من هم در اين زمينه از هيچ كوششي دريغ نمي كردم.
در اين مدت تعداد شصت نفر از بچه ها جهت آموزش قرآن ثبت نام كردند و...
كم كم طرح بازسازي مسجد را آغاز نمودم و با جذب بودجه از مراكز مختلف و افراد خير، اين كار را به خوبي و خوشي به پايان رسانديم.
پس از اتمام بازسازي، همه ي اهالي شهر را جهت افتتاح مسجد دعوت كرديم و بعد از اين بود كه آنجا تبديل به كانون نشر معارف الهي و احكام ديني شد و برنامه هاي مذهبي و ديني روز به روز در بين مردم رونق يافت.
همه روزه بعد از ظهر، مردم در مسجد جمع مي شدند و من از تاريخ اسلام، اخلاق و سيره ي ائمه عليهم السلام، قرآن و احكام صحبت مي كردم.
پس از مدتي فعاليت، اداره ي پليس از نحوه ي فعاليت ما با خبر شد و از استقبال زياد مردم از مسجد و برنامه هاي مذهبي احساس خطر كرد. مرا به اداره ي پليس بردند. در آنجا از من درباره ي كارم بازجويي كردند. حدود سه ساعت بازجويي طول كشيد. آنها سئوالات زيادي پرسيدند. از جمله اينكه: براي چه كاري به اينجا آمده اي؟ در جواب، عكسي از رئيس جمهور آنان را از جيب خود درآوردم و گفتم كه ايشان مرا به اينجا دعوت كرده است. زماني كه ايشان به ايران آمده بود و در تلويزيون صحبت مي كرد، از ايراني ها خواست كه به تركمنستان بيايند و در آباداني آنجا سهيم شوند. حالا من آمده ام تا براي آباداني كشور شما تلاش كنم. آنها از اين حرف من راضي شدند و مرا رها كردند.
اما بعد از مدتي، شبانه به خانه آمدند و مرا چشم بسته به اداره ي پليس بردند و بازجويي مفصلي كردند و از من تعهد گرفتند تا ديگر كلاس قرآن تشكيل ندهم.
گر چه در اينجا براي عدم فعاليت تبليغي و آموختن قرآن كريم و ارشاد مردم از من تعهد گرفتند اما خداي متعال را بر همين توفيق اندك سپاسگذارم و به اميد توفيقي ديگر براي خدمت به قرآن و دين راهي ايران شدم.
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.