داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف| قسمت اول
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| داستان های واقعی با موضوع حجاب و عفاف (قسمت اول)
برشی از کتاب "شمیم عفاف" فصل اوّل؛ اهمیت، فلسفه و آثار حجاب.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
سفارش یک شهید
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس میگوید:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفت؛ بهطوریکه از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحان بهشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پارهپاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخمهایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحان را یکییکی به اتاق عمل میبردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت: «او را به اتاق عمل ببرید و برای جراحی آمادهاش کنید.» من آن زمان، چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابهجا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروحی که چند دقیقهای بود به هوش آمده بود، بهسختی گوشه چادرم را گرفت و بریدهبریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم.» این را گفت و درحالیکه چادرم در مشتش بود، شهید شد. از آن به بعد، در بدترین و سختترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.[1]
سرآغاز یک تحول
وقتی وارد دانشگاه شدم، از چادر متنفر بودم و خیلی تعجب میکردم از اینکه بعضی دخترهای چادری، درسخوان و باهوش بودند و شلخته، بدتیپ و بینظم نبودند. لباسهای مد روز میپوشیدند، ادکلن میزدند، آهنگ گوش میکردند و فکرشان بهروز بود و عاشق میشدند؛ البته با رعایت موازین شرعی. آنها هم از من که مانتویی بودم، تصوراتی داشتند؛ مثلاً هماتاقی سال اوّلم همیشه به من میگفت: «اوّلین روز دانشگاه که دیدم نماز میخواندی، خیلی تعجب کردم.» تا سال سوم دانشگاه، مانتویی و خوشتیپ بودم؛ آرایش میکردم و کمی موی خود را بیرون میگذاشتم. در این سه سال، تصوراتم در خصوص چادر و چادریها مقداری عوض شده بود و بهترین دوستانم چادری بودند؛ ولی باز هم حاضر نبودم چادری شوم؛ چون تصور میکردم به هنگام ازدواج، مرد رؤیاهایم مرا با چادر نمیپسندد. معیارهای مرد رؤیاهایم این بود: روشنفکر، با درک و فهم زیاد، عاشق، تحصیلکرده و متین و آرام باشد. همچنین، پدر و مادر و خانوادهام به او افتخار کنند و تیپ و ظاهرش هم عالی باشد؛ البته باایمان باشد و نماز و روزه و واجباتش ترک نشود و چشمپاک، خانوادهدوست و اهل کار و تلاش نیز باشد و مرا از کار و درس و پیشرفت باز ندارد.
دست بر قضا، با فردی آشنا شدم که دیدگاه، افکار و عقاید و تمام سرنوشت مرا تغییر داد. یک فرد سنّتی که از همان روز اوّل، هدفش ازدواج بود. من با تمام وجود عاشق او شدم؛ عاشق عقاید و رفتارش، دیدش به خدا، عشق، زن و دوری از گناهان. روزهای نخست سعی میکردم افکارش را تغییر دهم؛ اما مؤثر واقع نشد. از جهت دیگر، همه معیارهای من را داشت. خانوادهام به او علاقهمند شده بودند و به او افتخار میکردند. اوایل برای رضایت او و عشقش و شرطش برای پوشیدن چادر، چادر پوشیدم؛ ولی خدا اینطور نمیخواست و گویا میپسندید من واقعاً متحول شوم. رسیدن ما به هم، به موانعی برخورد کرد و یک سال طول کشید. ابتدا از خدا دلخور شده بودم و آه و ناله میکردم. بعد نذر کردم که اگر به او برسم، چادری شوم. کمکم برای رسیدن به او، دعا و راز و نیاز را در هر روز ادامه دادم. هر روز با این دعاها، به خدا نزدیکتر میشدم و خود را تغییر میدادم. اوایل شاید نقش بود و یا برای او بود؛ اما دعاهای هر روزه، نمازهای اوّل وقت در مسجد، حجاب کامل و چادر، در قلب و ذهنم رسوخ کرد. دیگر به جایی رسیده بودم که میگفتم خدایا! هرچه صلاح توست؛ ولی حتی اگر صلاحت نرسیدن ما به هم باشد، من هیچوقت چادر را زمین نخواهم گذاشت؛ چون دیگر خودم میخواهم آن را بپوشم؛ پوششی که با آن، احساس امنیت و بزرگی میکنم. این، خواست خدا بود که یک سال وقفه در ازدواجمان بیفتد تا من خودسازی کنم و به این مرحله از یقین برسم. خدا را سپاس میگویم و با تمام وجودم احساس خوشبختی میکنم.[2]
دگرگونی دختر جوان
در خانواده خیلی معمولی بزرگ شدم؛ یعنی نگاهم به اعتقادات و دین و دستورات خدا، مثل بقیه آداب و رسوم بود؛ نماز میخواندم، روزه میگرفتم، هر نوع موسیقی را هم گوش میکردم، مجلس عروسی و مجالس گناهآلود هم میرفتم، جاهای زیارتی باچادر بودم و در بقیه مواقع، حجاب را کنار میگذاشتم.
سال دوم دانشگاه بودم. خالهام یک مؤسسه فرهنگی ـ قرآنی تأسیس کرده بود. شهریورماه همان سال با من تماس گرفت و گفت: «میتونی یک ماه بیایی کمک ما؟ البته باید با چادر بیایی؛ چون از شرایط ورودی اینجاست.» هنوز هم نمیدانم چرا آن روز به خواسته خالهام، آن هم با شرط پوشیدن چادر، جواب مثبت دادم. به عنوان دفتردار وارد مؤسسه شدم و وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد، احساس کردم دوست دارم در مؤسسه کار کنم و گفتم میمانم. از دانشگاه مستقیم به مؤسسه میآمدم. چادرم را که داخل کیف بود، نزدیک مؤسسه سرم میکردم. سه سال در مؤسسه مشغول بودم. در طول این مدت، با توجه به اینکه میخواستم در همه چیز عالی و برتر باشم، با خودم فکر کردم، من که نماز میخوانم، آن را به بهترین شکل و در اوّل وقت بخوانم، کمتر دروغ بگویم و کمتر غیبت کنم. دیگر مانند گذشته، از رفتن به مجالس عروسی چندان لذتی نمیبردم؛ البته همچنان بد بودن بدحجابیام را قبول نداشتم.
سال آخر تحصیلم برای ارائه رزومه و صحبتکردن برای شروع کار در یک شرکت بینالمللی که صادرکننده یک محصول ویژه و تنهاکارخانه بزرگ از نوع خودش در ایران بود، به تهران رفتم و قرار بر این شد که بعد از تعطیلات عید، برای کارهای نهایی به آنجا مراجعه کنم. برنامهام این بود که پنج سال در شرکت فعالیت کنم، تا زبانم قوی شود و بعد برای ادامه تحصیل، به خارج بروم.
اوایل اسفندماه یک شب هرچقدر سعی کردم، بخوابم نتوانستم. علاوه بر بیخوابی، حال عجیبی داشتم. یک بغض بیعلت توی گلویم بود. به ذهنم رسید بلند شوم، وضو بگیرم و نماز بخوانم. ساعت حدود 5/2 نیمهشب بود. وقتی سر سجاده قرار گرفتم، بیعلت شروع به گریه کردم. در آن لحظات، انگار فاصلهام با خدا خیلی کم شده بود. تنها مسئله، گفتوگوی من و خدا در آن لحظه حجابم بود؛ چون در آن زمان و در آن موقعیت، حس کردم حجاب، تنها چیزی بود که خلاف دستور دین ترک میکردم. احساسم این بود که خدا دارد حجت را بر من تمام میکند. با خودم میگفتم: «تا کی میخواهی ادامه بدهی، هنوز نمیخواهی باحجاب بشوی؟» من فقط اشک میریختم.
صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم دیگر نمیتوانم بدون حجاب از خانه بیرون بروم. به همین جهت، با چادر به مؤسسه رفتم و عصر که میخواستم برگردم، با چادر برگشتم. چند روز بعد، اعلام کردم که من از تعطیلات عید با چهره متفاوتی بیرون میآیم. اوایل فکر میکردم که اتفاق خاصی نیفتاده و فقط چادر سرم آمده است؛ فکر میکردم هنوز میتوانم همان آدم سابق باشم، هر مجلسی بروم و هر حرفی بزنم؛ اما دیدم نه اینجوری نیست؛ تغییر ظاهرم، فقط گوشهای از تحول عظیم درونم بود؛ آنقدر عظیم که تمام جزئیات زندگی تا بزرگترین اهداف مرا تحت تأثیر قرار داد. حالا هدفهای بلندتری دارم و افقهای بزرگتری را میدیدم. اهداف قبلی برایم بزرگیاش را از دست داده، اولویتهایم تغییر کرده بود؛ مثلاً آن شغل را کنار گذاشتم. اصلاً روی تمام برنامههایی که چیده بودم، یک خط کشیدم و از اوّل برنامه ریختم. البته یک سفر راهیان نور نیز رفتم که بسیار برایم مؤثر بود.[3]
پایداری برای حفظ حجاب
حجت الاسلام مرتضی آقاتهرانی میگوید:
وقتی در مؤسسه اسلامی نیویورک مشغول فعالیت بودم، روزی دختر جوانی آمد که میخواست مسلمان شود. گفتم: برای پذیرش اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید و بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است، میتوانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین، چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت، با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکنید، من میروم و در وسط سالن فریاد میزنم و میگویم: من مسلمانم!» گفتم: حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شدهاید، بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود.
روز بعد، در بین مراسم گفتم: این خانم میخواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمیدهد، میخواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: از صراحت لهجه شما متشکرم؛ ولی اینطورکه شما گفتید، نیست؛ زیرا او در مورد حقانیت اسلام مطالعه گستردهای داشته است و به عنوان مثال، در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که میدانم هیچکدام از شما چیزی از آن نمیدانید؛ ولی این دخترخانم میداند. بههرحال، او در آن مراسم، مشرف به اسلام شد.
خانواده وی، مسیحی بودند و با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیتش کردند. این آزار واذیت روزبهروز بیشتر میشد؛ بهحدیکه مجبور شدم با آیتالله مظاهری تماس گرفته، جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمود: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: بیخطر هم نیست. فرمود: «پس، شما به ایشان بگویید روسری خود را بردارد. ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: میتوانید روسری خود را بردارید. او پرسید: «آیا این حکم اوّلیه است یا حکم ثانویه و به جهت تقیه صادر شده است؟» گفتم: نه؛ حکم ثانویه است و به دلیل تقیه صادر شده است. گفت: «اگر روسری خود را برندارم و برای حفظ حجابم کشته شوم، آیا من شهید محسوب میشوم؟» گفتم: بله. گفت: «والله، روسری خود را برنمیدارم؛ هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم!» البته بعد از این ماجرا، خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان، از این خواسته صرفنظر کردند.[4]
****************
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن که دوران نوجوانی را در زادگاهش، روستای «کبوده» گذرانده است، در ضمن خاطرات خود، حادثه دلخراش کشف حجاب یک زن روستایی را اینگونه نقل میکند:
هرگاه امنیه (مأمور انتظامی دولتی) وارد دِه میشد، [زنها]
میبایست مراقب باشند که از خانه بیرون نیایند. با بودن امنیه، حتی زنهای رعیتی هم از تعرض مصون نمیماندند؛ زیرا چارقد نیز جزو مصادیق حجاب محسوب میشد [و باشدت با آن برخورد میگردید]. صحنهای را که روزی خود ناظر بودم، برای نمونه بازگو میکنم. زنی که از مزرعه مجاور به طور گذرا به کبوده آمده بود، از کوچه میگذشت و مانند همه زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشت. آن زن، توی کوچه با امنیهای که از راه رسیده بود، روبهرو شد و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید.
نزدیک به خانه کدخدای دِه بودند و امنیه به خانه او میرفت. زن شروع کرد به گریهکردن و سرش را با سفرهای که در دست داشت پوشاند. امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند؛ به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود. آن زن، چون از کشاورزان ما بود و او را میشناختم، خواستم کمکی به او بکنم. بنابراین، او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه راخاتمه دهد. کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد و او پذیرفت که این دفعه از او در گذرد؛ منتها به شرط آنکه زن چون خواست از خانه کدخدا بیرون رود، با سرِ برهنه از جلوی اتاق که امنیه در آن حضور داشت، بگذرد. چارهای نبود، جز قبول. در آن لحظه، جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اتاق نبود و پنجره باز بود. زن، بیچارقد و بیچادر آمد و باسرعت گذشت. رویش را به جانب دیگر برگردانده بود. موهای ژولیدهاش روی شانهاش ریخته بود. از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت، تا جایی که از نظر گم شد، بیش از چند قدم نبود؛ ولی همین چند قدم، گویی روی تیغه کارد راه میرفت. اینکه میگویند: «میخواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد»، در حقّ او صدق میکرد.[5]
پی نوشت
[1]. پایگاه اینترنتی منبرک؛ صحبتهای کوتاه دو دقیقهای، تاریخ دسترسی: 4/11/ 1396، نشانی: http://www.manbarak.ir/6426
[2]. علیا نراقی عراقی، چی شد چادری شدم؟، ص 218.
[3]. وبگاه باشگاه خبرنگاران جوان، تاریخ دسترسی: 7/11/1396، نشانی:
http://www.yjc.ir/fa/news/5063042
[4]. پایگاه مؤسسه فرهنگی و اطلاعرسانی تبیان، تاریخ دسترسی: 4/11/1396، نشانی:
https://www.tebyan.net/newindex.aspx/Health/index.aspx?pid=934&articleID...
[5]. محمدعلی اسلامی ندوشن، روزها؛ خاطرات دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، ج 1، ص 205 و 206.
دیدگاهها
عالی بود
In reply to عالی بود by زهره زائری نسب
14:56 - 1402/07/15عالی بود ممنون
🥲🥲♥️♥️عالییی
خیلی خوب بود از این داستان ها بیشتر بزارید😍🙂
بسیار عالی و داستان هایش بی نهایت زیبا و تاثیر گذار بود💜💜💜💜💜💜💜
عالی بود مطالب ممنون
خوب وجالب
😍
زنان پاکدامن
بانوان اهل بیت زهراس خدیجه س زینب وکلثو م وسکینه س الگوی عفاف وحجابند
امروزه کمتر بحث بانوان قرانی خدیجه وزهرا کوثر واسیه ومریم است که با زینب وکلثوم وسکینه الگوهای حیا ونجابت وحجابند
In reply to امروزه کمتر بحث بانوان قرانی… by ناشناس
13:32 - 1402/11/14خيلی خيلی خوبه
خیلی عالی
عالی
خیلی ممنون
خیلی عالی بود
من هنوز نخوندم و فکر میکنم داستان های قشنگی باشن 😌😝
اگه میشه لطفا داستان برا نمایش بزارید ممنون 🙏🤲
اکثرا بی نظیر و جذاب ترین داستان از حجاب بود که خواندم ،
که اگر به یک بی حجاب هم بگی تحت تأثیر قرار می گیرد.
خیلی داستان های زیبایی داشت
داستان منم با چادر می روم همین طور است 🥹
افزودن دیدگاه جدید