اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن

تاریخ انتشار:
سیزده ساله ی امامِ کریم شده آماده بلای عظیم رفت و افتاد روی پای حسین بوسه می زد به دست های حسین
اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن

سیزده ساله ی امامِ کریم
شده آماده بلای عظیم

رفت و افتاد روی پای حسین
بوسه می زد به دست های حسین

 سوختند از غم و کباب شدند
هر دو از گریه خیسِ آب شدند

 گریه در حالت عطش کردند
آن قدر گریه تا که غش کردند

 گریه های عمو مکرر شد
تشنه ی دیدنِ برادر شد

 زیر لب روضه ی حسن را خواند
قاسمش را به سینه اش چسباند

 دست خطِ حسن به کار آمد
ناگهان بر دلش قرار آمد

 جلوی خیمه، جان تازه گرفت
آخرش از عمو اجازه گرفت

 اذن میدان گرفت و عازم شد
نوبت نعره های قاسم شد

 حال باید خودی نشان می داد
دشت، را یک تنه تکان می داد

وقت برچیدنِ هُبَل شده بود
فأنا بن الحسن... جمل شده بود

همه گفتند آمده حیدر
پسر پورِ ارشدِ حیدر

هرکه افتاد سوی او گذرش
ازرق و هر چهار تا پسرش...

 همه بر روی خاک افتادند
غرقِ در خون، هلاک افتادند

 نعره می زد، علی مع الحق را
کند از ریشه نسل ازرق را

 وقت رزمش قمر، بلند شده
مادرش نجمه سربلند شده

 فخر دارد به خود عروس حرم
که شده نذر اهل بیت کرم

 طالب مرگ، بین لشگر کیست؟!
دید دشمن، حریف قاسم نیست

 حیله شد چاره، دوره اش کردند
همه یک باره، دوره اش کردند

 ابرویش بین جنگ، زخمی شد
سرش از نقلِ سنگ، زخمی شد

 ضربِ شمشیر نانجیبی، آه
بر سرش خورد و گفت: یاعماه

 از روی اسب، دور از حضرت
بر زمین خورد با سر و صورت

 تا صدا زد، سواری از خیمه
مثل بازِ شکاری از خیمه...

 آمد و اشک، از دو دیده فشاند
قاتلش را به قعر دوزخ راند

 رفت بالا صدای فریادش
آمدند اشقیا به امدادش

 بس که مرکب به رفت و آمد بود
شد هوا ناگهان غبار آلود

 بود دشت از غبار مالامال
وسط دشت، نجمه رفت از حال

نوعروسِ حرم زمین افتاد
بر روی خاک، با جبین افتاد

چه گذشت آن وسط؟! نمی دانم
روضه را بازتر نمی خوانم

دشت در حالتِ سکونی بود
همه جا رد نعلِ خونی بود

داشت قاسم به خاک می غلطید
شانه های حسین می لرزید

 در دهان تا زبان، تکان می خورد
دنده هایش تکان تکان می خورد

 آه... آخر به دوش مولایش
بر زمین می کشید پاهایش

 غرقِ خون، وصل یار، شیرین بود
سرّ احلی مِن العسل این بود
شاعر:
محمد جواد شیرازی

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهما السلام)

دشمنانش همه درمانده و نیرنگ زدند

به تلافی جمل، ضربه هماهنگ زدند
 

دوره کردند، دویدند سویش با عجله

دسته ای که همه جا، پای ولا لنگ زدند

 
جای نُقل شب دامادی او، با دلِ پُر...

نوه ی فاطمه را از همه سو سنگ زدند
 

یوسف نجمه، نقابش به روی خاک افتاد

گرگ ها بر بدن زخمی او چنگ زدند
 

پهلویش بوی حسن داشت، بوی فاطمه داشت

نیزه بر پهلوی او قومِ نظر تنگ زدند

 
اسب ها جای حنا بر سر و بر صورت او

تاختند آن قدر از خون، به رخش رنگ زدند

 
نعل ها داغ که گشتند جگرسوز شدند

با صدای ترکِ سینه اش آهنگ زدند

 
جای یک جرعه فقط آب، هزاران ضربه...

بر دهانی که شده تشنه ی از جنگ زدند

نجمه ماند و دل خون... تا که پس از ساعاتی

شعله بر چادر آن مادرِ دلتنگ زدند

شاعر:
محمد جواد شیرازی

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهما السلام)

به جِلوِه آمده ای با رُخِ نقاب زده

چه کس به قرص قمر این چنین  حجاب زده
 

ز ریشْ ریشی تحت الهنک مشخص بود

که روی بند تو را با چه اضطراب زده

 
صلاة ظهر تجلی نموده ای اما

رخ تو طعنه به رخسار آفتاب زده

 
دهان هر که تو را خوانده طفل می بندی

کدام  بی ادبی حرف بی حساب زده

 
چه مست آمده ای با لب ترک خورده

عسل به ذائقه ات آتش شراب زده
 

دوباره نام حسن زنده شد در این عالم

که بچه شیر جمل پایْ در رکاب زده
 

کفن به جای زره بر تنت کند مادر

به اشک دیده به گیسوی تو گلاب زده

 
نگاه شور ز روی تو دور ، پور حسن

که چشم؛ زخم شرر بر دلِ کباب زده

 
مدینه زندگی مادرم ز هم پاشید

چه ضربه ها که به اولاد بوتراب زده

 
همینکه ناله زدی ای عمو بیا کمکم

عمو ز خیمه رسیده ببین شتاب زده

 
به پیش دیده من پنجه خورده کاکُلِ تو

عدو به گیسوی آشفته ات خضاب زده

 
چه بد سلیقه عزیزم تراشْ خوردی تو

به نعل کهنه چه کس بر رُخَت رکاب زده

 
زِ زخم سینه و پهلو و صورتت پیداست

کسی که ضربه زده از روی حساب زده

 
به زیرهر لگدی موج می زند بدنت

شبیه آنکه  کسی پا به روی آب زده

شاعر:
قاسم نعمتی

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهما السلام)

چنان به گوش بیابان نوای من مانده

که در جنان پدرم در عزای من مانده
 

چه لقمه ها که گرفت از تنم سم مرکب

ز من گذشت و کنون تکه های من مانده
 

منی که قاسم بودم دگر شدم تقسیم

بروی خاک خودم نه!که جای من مانده
 

تنم ضریح شده حفره حفره ام کردند

دراین بدن حرم مجتبای من مانده
 

هزار سنگ سرم‌ را نشانه رفت عمو

 هزار جای شکسته برای من مانده

 
مرا به سینه گرفتی ولی مراقب باش

که میبری تنم و دست و پای من مانده!

 
عروس من دم خیمه نشسته منتظر است

به دستهای کبودش حنای من‌ مانده

شاعر:
سید پوریا هاشمی

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهما السلام)

چه کنم تا لبِ تو ناله‌ی بابا نَکِشد

صبر کن صبر که اشکم به تماشا نَکِشد
 

نجمه دنبالِ تو از خمیه دوید اما حیف

تا زدی ناله عمو زود رسید اما حیف
 

سنگ برداشته اما به لبِ ماه زدند

ترسم این بود که چشمت بزنند ، آه زدند

 
در مسیرِ نَفَسَت چیست مزاحم شده است

قاسمی داشتم اما دو سه قاسم شده است

 
به یتیمیِ تواین قوم چه بَد خندیدند

همگی آنکه زد و آنکه نَزَد خندیدند

 
باد مویِ تو بهم ریخت مرا ریخت بِهَم

عطر و بویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 
خواستی تا که بگویی به عمویت بابا

گفتگویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 
نیزه‌ای آمد و حسرت به دلم ماند که ماند

تا گلویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم

 
دو سه اَبرو به رویِ اَبرویِ تو وا کردند

نعل رویِ تو بِهَم ریخت مرا ریخت بِهَم
 

دیر شد تا برسم بر سرِ اکبر کم شد

آمدم زود ولی باز تنت دَرهَم شد
 

سنگ بر رویِ تو خورد اَبرویِ من درد گرفت

تا به پهلوی تو زد پهلویِ من درد گرفت

 
همه گفتند که از کوچه سهیم است زدند

هرچه گفتیم یتیم است یتیم است زدند

 
تیغشان برتو نه بر سینه‌ی پیغمبر خورد

دستِ من بود که با دیدنِ تو بر سر خورد

 
در تو دیدم حسنم را که دوباره می‌خواند

روضه‌ی سیلیِ دستی که به نیلوفر خورد

 
ایستادم به رویِ پنجه پا اما حیف

دستش از رویِ سرم رد شد و بر مادر خورد

شاعر:
حسن لطفی

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهما السلام)

مشتاق میدان رفتنم رخصت عموجان

سر میدهم پای تو بی نوبت عموجان

آیینه دار غیرت اللهم که جاری است

در رگ رگ من جای خون غیرت عموجان

من وارث شیر جمل هستم مگر نه ؟؟

مثل پدر دارم دل و جرات عمو جان

جای کلاه جنگی ام عمامه دارم

یک پا حسن هستم در این هیبت عموجان

الموت احلی من عسل یعنی که شیرین

باشد برایم مرگ با عزت عموجان

با نوعروسم در قیامت وعده کردم

دنیا ندارد بیش از این قیمت عموجان

اذن جهادم را پدر قبلا نوشته

امید من باشد به دست خط عموجان

جای زره لطفی بکن دیگر برایم

فکر کفن بردار بی زحمت عموجان

پای تو را بوسیدم و افسوس از اینکه

دیگر ندارم بیش از این فرصت عموجان

با اکبرت فرقی ندارم می گذاری

در معرکه صورت بر این صورت عموجان

طعم غلاف بی هوایی را چشیدم

دیگر ندارد بازویم قوت عموجان

این فرقه ی خون ریز سنگ انداز کوفه

از کشتن ما می برد لذت عموجان
 

خوشبخت از آنم میشوم قربانی تو

دلشوره دارم بابت پیشانی تو
 

لشگر که بغضش شد فراهم سنگ می زد

شیطان پرستی هم مصمم سنگ می زد

گفتم انابن المصطفی اما ابوجهل

سوی رسول الله خاتم سنگ می زد

الله اکبر نقش روی بیرقم بود

 بی اعتنا حتی به پرچم سنگ می زد

آئینه ی روی علی بودم که دیدم

مردی شبیه ابن ملجم سنگ می زد

تا بشکند مثل دلم فرق سرم را

می آمد از نزدیک و محکم سنگ می زد

از کینه توزان جمل بود انکه با غیظ

سمت حسن های مجسم سنگ می زد

با نیت مهمان نوازی کوچه وا شد

کوفی به جای خیر مقدم سنگ می زد

تنها نه ان تازه نفس هایی که بودند

تا پیرمردی با قد خم سنگ می زد

راه نفس را تا ببندد در گلویم

یک طایفه پشت سر هم سنگ می زد

با قصد قربت سمت من نیزه می انداخت

هر کس میان معرکه کم سنگ میزد

 
چشم کبود من دلیل اشک زهراست

روی دهانم جای نعل اسب پیداست

شاعر:
علیرضا خاکسار

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.