داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد؛

عوامل اعتیاد| اعتماد بی­جا به دیگران

تاریخ انتشار:
مأموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو، به بررسی‌های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال‌اس‌دی» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. فریماه نیز با اطلاع از اینکه دستمال‌ها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو می­شود و ...

پایگاه اطلاع رسانی بلاغداستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت دوم

برشی از کتاب "نفس های سوخته"، عوامل و زمینه‌های فردی اعتیاد، اعتماد بی­جا به دیگران، توهم قدرت کاذب و غرور.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

اعتماد بی­جا به دیگران
«می‌خواستم به دانشگاه بروم. سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناری‌ام نشسته بود، خیلی باکلاس و شیک به نظر می‌رسید. دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم می‌شود، خوشحال شدم. می‌گفت دستمال‌ها بی‌خطر هستند و هرشب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد. شماره موبایلش را در اختیارم گذاشت تا اگر دستمال‌ها تأثیر خوبی روی صورتم گذاشتند، با وی تماس بگیرم و او هم سفارش بدهد از اروپا برایم از آن دستمال‌ها بیاورند. همان شب، دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حسّ خوبی به من دست داد. از آن به بعد، هرشب این کار را می‌کردم. یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمال‌ها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمال‌ها را به من فروخت.

هرشب مرتب دستمال‌ها را استفاده می‌کردم و اگر آنها را به صورتم نمی‌گذاشتم، نمی‌توانستم بخوابم و نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم. اصلاً تصور نمی‌کردم که معتاد دستمال‌ها شده‌ام. رفته‌رفته وقتی از دستمال‌ها استفاده نمی‌کردم، خمار و خواب‌آلود می‌شدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال می‌کرد، ترسیده بود؛ طوری حرف می‌زد که انگار مطمئن است من مواد مصرف می‌کنم؛ اما نمی‌پذیرفتم. هربار با فریماه تماس می‌گرفتم، قیمت دستمال‌ها را چندین برابر بالا می‌برد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هرهفته وقتی با فریماه تماس می‌گرفتم، چون می‌دانست وابستگی شدیدی به دستمال‌ها دارم، قیمت را بالاتر می‌برد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بی‌تابی‌های من شده بود، خانواده را در جریان قرار داد. آنها اصرار داشتند آزمایش بدهم. به همین دلیل، پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود. در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «ال‌اس‌دی» وجود داشت که از راه پوست و دستمال‌های مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید که من متوجه‌ شده‌ام، چه بلایی بر سرم آورده است، تماس را قطع کرد و از آن به بعد، گوشی‌اش خاموش است. من از این زن که می‌تواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم.»

مأموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو، به بررسی‌های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال‌اس‌دی» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است. فریماه نیز با اطلاع از اینکه دستمال‌ها اعتیادآور هستند، سوار اتوبوس یا مترو می­شود و به جذب مشتری از میان دختران جوان می‌پردازد و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند، ابتدا با قیمت‌های پایین دستمال‌های «ال‌اس‌دی» را در اختیارشان گذاشته، سپس، با اعتیادِ طعمه‌هایش پول بسیاری به جیب می‌زند.[1]

توهم قدرت کاذب
تمام افراد خانواده مریم موادفروش بودند. مریم نیز از 15سالگی فروش مواد را آغاز کرد. او در باره زندگی‌اش چنین می‌گوید: «همه ما موادفروش بودیم. فقط می‌فروختند؛ ولی خودشان هیچ‌‌کدام معتاد نبودند. 18 سالم بود که از کار فروشندگی خسته شدم. به پدرم گفتم که دیگر نمی‌خواهم این کار را انجام بدهم. پدر گفت: پس، خودت دنبال خرجی­ات برو و دیگر در این خانه نمان.

قبل از اینکه این اتفاق بیفتد، با پسری به نام رحیم که مشتری‌ام بود، آشنا شده بودم. بعد از اخراج از خانه، وسایلم را جمع کردم رفتم پیش رحیم. رحیم با اینکه کراک می‌زد، دوستش داشتم. تلاش کردم ترک کند. دو سال دویدم که این اتفاق بیفتد؛ ولی آخرش از رو لج و لجبازی خودم معتاد شدم. می‌خواستم به همه نشان بدهم که توانایی فراوانی دارم و به‌آسانی می‌توانم ترک کنم؛ البته تبلیغات شبکه‌های ماهواره‌ای که می‌گفت با فلان دارو در عرض چند روز می‌توانید ترک می‌کنید هم مؤثر بود.

شروع به مصرف کراک کردم. تمام دندان‌هایم به دلیل مصرف کراک ریختند؛ البته چون خودم قبلاً ساقی بودم و مواد خوب به دستم می‌رسید، بدنم زیاد زخم نشده است. تازه مصرف مورفین و شیشه را شروع کردم. حدود یک سال و 9 ماه است که شیشه مصرف می‌کنم.[2]

غرور
«از دوستانم شنیدم پدرم به دلیل عارضه شدید قلبی در بیمارستان بستری شده است. او به‌شدت نگران من بود و به گفته دوستانم، آرزو می‌کرد یک بار دیگر مرا ببیند و در آغوش بگیرد؛ اما من در وضعیتی گرفتار شده بودم که روی بازگشت به خانه را نداشتم. فقط به دلیل مخالفت پدرم با یکی از خواسته‌هایم، خودم را داخل لجنزاری انداخته بودم که هرچه دست‌وپا می‌زدم، بیشتر در آن فرو می‌رفتم.»

جوان 23‌ساله‌ای که به اتهام سرقت دستگیر شده بود، درحالی‌که اشک‌هایش روی دستبندهای فولادین قانون می‌چکید، با یادآوری روزگاری که در رفاه و آسایش زندگی می‌کرد، آه سردی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت:

اگرچه پدرم کارمند بازنشسته بود، وضعیت مالی خوبی داشتیم؛ به‌طوری‌که همواره اطرافیان به ما حسادت می‌کردند؛ تا اینکه ازدواج اشتباه خواهرم که با یک عشق خیابانی شروع شد، زندگی و سرنوشت همه ما را تحت تأثیر قرار داد. آن روزها خواهر بزرگ‌ترم عاشق جوانی به نام فرزاد شده بود که از نظر فرهنگی و اجتماعی در سطح بسیار پایینی قرار داشت؛ اگرچه پدر و مادرم با این ازدواج به‌شدت مخالف بودند، سماجت‌های خواهرم برای ازدواج با فرزاد بالأخره نتیجه داد و آنها با یکدیگر ازدواج کردند.

شوهر خواهرم، حتی از آداب معاشرت بی­بهره بود و به موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده ما حسادت می‌کرد. با آنکه زندگی مشترک آنها دوامی نداشت و چند سال بعد از یکدیگر جدا شدند، ولی فرزاد زندگی مرا نیز به نابودی کشاند. آن روزها من 15 سال بیشتر نداشتم و در اوج رؤیاهای نوجوانی، آرزوی زندگی در خارج از کشور را در ذهن می‌پروراندم. احساس می‌کردم آن سوی مرزها آزادی بیشتری وجود دارد و من می‌توانم به‌راحتی هرچیزی را که بخواهم به دست بیاورم.

این­گونه بود که روزی موضوع رفتن به خارج از کشور را به طور جدی با پدرم مطرح کردم؛ اما پدرم که می‌دانست من به جهت شور و هیجان زودگذر دوران نوجوانی به خارج از کشور علاقه­مند شده‌ام، ضمن مخالفت با خواسته‌ام، گفت: الآن خیلی زود است؛ تا زمانی که دیپلمت را نگیری و خدمت سربازی را سپری نکنی، نمی‌گذارم جایی بروی‌.

من که از حرف‌های پدرم ناراحت شده بودم، با ایجاد سر و صدا و توهین خانه را ترک کردم و به منزل خواهرم رفتم. آن شب نقشه‌های زیادی کشیدم تا قاچاقی از کشور خارج شوم؛ اما همه راه‌ها را بسته دیدم و درحالی‌که افکار زندگی در خارج از کشور رهایم نمی‌کرد، به خواب رفتم.

صبح که چشمانم را گشودم، خواهرم سر کار رفته بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم، فرزاد را در حال استعمال موادّ مخدر دیدم. تا آن روز هیچ‌کس از اعتیاد شوهر خواهرم خبر نداشت. او با لبخند مرا هم دعوت به مصرف مواد کرد تا افکارم کمی آرام شود. ابتدا مخالفت کردم؛ ولی فرزاد گفت: تو هنوز یک بچه ترسو هستی که تا سر خیابان نمی‌توانی بروی؛ چطور می‌خواهی در خارج از کشور زندگی کنی؟

این جمله مرا میخکوب کرد. با عصبانیت برگشتم و کنار او به استعمال موادّ مخدر پرداختم. با خودم گفتم ثابت می‌کنم که بزرگ شده‌ام! اما بعد از آن، مصرف مواد را ادامه دادم تا اینکه به دلیل اعتیادم، درس و مدرسه را رها کردم و پس از طلاق خواهرم، به جوانی کارتن‌خواب تبدیل شدم. کارم به جایی رسیده بود که برای تأمین مخارجم دست به سرقت می‌زدم؛ تا اینکه توسط پلیس دستگیر و زندانی شدم.[3]

******************

تجربه اعتیاد من، از حدود سال 83 شروع شد. سال 83 وقتی مدرسه من تمام شد، مثل همه بچه‌ها سعی می‌کردم به گشت‌وگذار بپردازم. همان زمان بود که با بچه‌هایی دوست شدم که به‌ظاهر خوب بودند. بعد از مدتی، متوجه تغییرات ناگهانی در رفتارشان شدم؛ اما برایم اهمیتی نداشت چه مشکلی برای آنها به وجود آمده است.

در یکی از روزها برادرم مرا با آنها دیده بود؛ اما ازآنجاکه به‌شدت خودپسند و مغرور بودم، حتی پدرم هم جرئت نداشت مرا نصیحت کند. به یاد دارم برادر دلسوزم برایم یادداشت‌هایی در باره دوست و تأثیر دوستان می‌نوشت؛ اما من مغرورتر از این حرف‌ها بودم. همین غرور کاذب، باعث می‌شد خودم را متقاعد کنم تا من هم مانند بقیه دوستام برای یک­بار موادّ مخدر مصرف کنم و در حدّ همان یک­بار هم باقی بماند. به خودم قول داده بودم که مجدداً سراغ مواد نمی‌روم. من برای اوّلین‌بار به موادّ مخدر رو آورده بودم و نمی‌دانستم همان یک­بار باعث می‌شود به یک اعتیاد دردناک دچار شوم.

بعد از اینکه برای بار اوّل موادّ مخدر مصرف کردم، تا دو ماه سمت مواد نرفتم. این زمان کاهش پیدا کرد و به ماهی یک­بار رسید. این روند تا زمان اعلام نتایج کنکور ادامه داشت.

باید اعتراف کنم که من ضریب هوشی بالایی نداشتم؛ اما این کمبود را با پشتکار و تمرکز بالا جبران کرده بودم. با تراز حدود نُه هزار، دانشگاه دولتی شبانه تهران قبول شدم. به این ترتیب بود که وارد دانشگاه شدم. حسابی احساس خاص بودن می‌کردم و به خودم می‌بالیدم. از طرفی، خیلی مغرور بودم که من نخبه هستم و اصلاً امکانش نیست که اعتیاد پیدا کنم. همین امر، باعث شده بود که سیگار هم نکشم.

ترم اوّل را با بالاترین نمراتی که به دست آورده بودم، تمام کردم. در ترم دوم دچار بیماری اعتیاد شده بودم. جالب اینجا بود که همه به جز خودم خبر داشتند! چون من یاد گرفته بودم که این موضوع را انکار کنم. وضع تحصیلی‌ام به گونه‌ای شد که وقتی به ترم هشت رسیدم، از دانشگاه اخراج شدم و این موضوع، برایم خیلی سنگین و غیرقابل هضم بود.

به محض اخراج از دانشگاه، به دلیل سفارش طراحی سایت برای یک کارخانه و نیز به جهت تأمین هزینه مواد و نیازی که به پول داشتم، به دنبال یادگیری طراحی سایت و برنامه‌نویسی رفتم.

اعتیادم شدت گرفته بود. به کمک برادرم به کلاس‌های گروه‌درمانی می‌رفتم. تا حدودی بهتر شده بودم؛ اما پس از مدتی دوباره شروع کردم. آنجا بود که برادرم که تا آن لحظه بهترین دوستم بود، به دشمن جانم تبدیل شده بود و مرا از خانه بیرون انداخت.

آوارگی من شروع شد. حدود دو ماه کارتن‌خواب شدم. بیشتر شب‌ها را داخل کامیون پدر همان دوستی می‌خوابیدم که من را به آن فلاکت انداخته بود! مادرم در این مدت داغون شده بود و در عرض دو ماه، به اندازه چهل سال پیر شد.

تا قبل از اعتیاد خانمان‌سوز، من خیلی پاک و سالم زندگی کرده بودم و همه از معرفت و اخلاق و کمک‌حال بودنم صحبت می‌کردند. همه مدام از دین و ایمان و نماز خواندن و روزه گرفتن من یاد می‌کردند. من علاوه بر اینکه در دام اعتیاد افتاده بودم، با فکر کردن به این چیزها به‌شدت دچار افسردگی شده بودم و همین مسئله، باعث شده بود کلاً خدا را هم زیر سؤال ببرم و مدام می‌گفتم خدایا چرا من؟ مگه من چه‌کار کردم؟

شب‌ها تا صبح به حال خودم گریه می‌کردم. بارها تصمیم به خودکشی گرفتم؛ اما از خدا و داغی که قرار هست به دل پدر و مادرم بیاید، می‌ترسیدم. بعد از دو ماه کارتن‌خوابی، با پا درمیانی دوستان به خانه برگشتم و تابستان سال گذشته، به لطف خدا برای همیشه از شرّ بیماری اعتیاد رها شدم.[4]

******************

همه چیز در زندگی‌ام خوب و آرام بود. به‌ظاهر کم‌وکاستی نداشتم. همه چیز بر وفق مراد بود. آن روزها همه هوش و حواسم به فوتبال بود و فقط به زمین چمن فوتبال فکر می‌کردم. زمانی هم که وقت فراغت داشتم، پای تلویزیون می‌نشستم و مسابقات فوتبال را می‌دیدم و یا از رادیو پیگیری می‌کردم؛ تا اینکه یک روز به خانه یکی از دوستان دعوت شدم. دوستم به من پیشنهاد داد که بنشینیم و با هم مواد مصرف کنیم.

مغرور بودم و خودرأی. می‌توانستم به دوستم بگویم نمی‌کشم؛ اما نتوانستم «نه» بگویم؛ مصرف کردم. چندی بعد به تهران آمدم و در دیگر تیم‌های پایتخت توپ زدم. سال ۶۸ بود که برای تیم منتخب سال انتخاب شدم و در پست خودم که هافبک بود، بازی کردم. خیلی زود به تیم ملی امید ایران دعوت شدم و برای این تیم هم توپ زدم. بعدها هم به تیم استقلال دعوت شدم. درست در سال ورود من، در تهران قهرمان شدیم.

عاشق این بودم که وارد تیم استقلال شوم و در این تیم توپ بزنم. سال ۷۰ بود که به تیم استقلال رفتم. آن زمان، مربی تیم ما آقای پورحیدری بود. درست از همان زمان بود که به جهت بعضی مسائل روحی، شروع به مصرف بیشتر مواد کردم. تا پیش از آن، هروقت می‌خواستم مواد مصرف کنم، به اصفهان می‌رفتم؛ چون حس می‌کردم کسی در اصفهان مرا نمی‌شناسد و من هم قرار نیست در جمع مواد بزنم. با خودم می‌گفتم فقط همان یک دوستم می‌داند که مواد مصرف می‌کنم؛ اما نمی‌دانم چه شد که از سال ۷۰ به بعد که وارد تیم استقلال شدم، در تهران هم شروع به مصرف مواد کردم.

نمی‌دانستم معتاد شدن به چه معناست و اصلاً چطور آدم‌ها معتاد می‌شوند. مگر می‌شود من که سال‌ها ورزش کرده بودم، معتاد شوم؟ "تو هیچ‌وقت معتاد نمی‌شوی. به تو قول می‌دهم که به دلیل ورزشکار بودنت، فقط تفننی مصرف می‌کنی.» اینها جملاتی بود که هرروز برای خودم تکرار می‌کردم.

سال ۷۰ بود که مصرف موادم بالاتر رفت. دیگر خودم به فروشنده مواد زنگ می‌زدم و مواد می‌خریدم و مصرف می‌کردم. اوایل یک‌بار در روز مواد می‌کشیدم؛ اما به جایی رسیدم که یک­بار، دیگر پاسخگو نبود. مجبور بودم بیشتر مصرف کنم؛ اما به یاد دارم در سال ۷۲ هرروز مصرف می‌کردم. اواخر سال ۷۲ بود که از استقلال بیرون آمدم. کارم رسیده بود به دوبار مصرف در روز، و گاهی هم سه­بار.

شروع کردم به سفر کردن. می‌خواستم غرورم له نشود. از ایران رفتم. مدتی در کشورهای اروپایی ماندم. از اروپا هم به استرالیا رفتم؛ اما تاب نیاوردم و به ایران برگشتم. با خودم گفتم شاید اگر تشکیل خانه و زندگی بدهم، از این وضعیت دور شوم. ازدواج کردم. هنوز تریاک مصرف می‌کردم و کارم به تجربه مواد دیگر نرسیده بود. سعی می‌کردم از لحاظ ظاهری خیلی به خودم برسم. دلم نمی‌خواست که دیگران متوجه شوند معتاد هستم.

مغرور بودن، اوّلین‌اشتباه من بود. در این میان، مهم­ترین اشتباهم پافشاری روی اشتباهاتم بود. من همیشه فکر می‌کردم کسی که ورزشکار است، بدن قوی­ای دارد و می‌تواند هروقت که اراده کند، مواد را کنار بگذارد؛ اما نمی‌دانستم منجلاب اعتیاد خانه‌خراب­کن­تر از این حرف‌هاست. ورزشکار و بازیگر و مهندس نمی‌شناسد. در طول تمام روزهای اعتیادم، خودم را گول می‌زدم که اعتیاد ندارم. درونم پُر از سیاهی بود، پُر از کینه و بدبینی. هرکسی می‌خواست در این مورد با من حرفی بزند، با او دعوا می‌کردم. من که قبلاً آدمی منطقی بودم، دیگر منطق سرم نمی‌شد. دوست داشتم همه اطرافیانم را جا بگذارم و بروم مواد بکشم. شاید باور نکنید؛ اما گاهی دوست داشتم صمیمی‌ترین افراد زندگی‌ام کنارم نباشند تا به‌راحتی مواد مصرف کنم. وقتی به خودم آمدم، دیدم زندگی بدون مواد برایم امکان­پذیر نیست. چرت‌ها شروع شده بود. خنده‌های این و آن. ناراحتی‌ها و سرزنش‌های همسرم که زودتر از خانواده‌ام متوجه شد با یک معتاد زندگی می‌کند.

آن روزها درون بدن من پُر بود از مرفین و به جز خماری چیزی نمی‌فهمیدم. سال ۸۰ بود که دیگر از چهره خودم هم بدم می‌آمد. من آدم چند سال پیش نبودم؛ کسی که ۹۰ دقیقه در زمین فوتبال می‌دوید و در بین دیگر بازیکنان همیشه یک فرد شاد و با اعتماد به نفس شناخته می‌شد. آن‌قدر از خودم منتفر شده بودم که تنها آرزویم این بود که ترک کنم. می‌خواستم بروم و بستری شوم و برای همیشه از این اعتیاد لعنتی دور شوم. مدتی بستری شدم. ترک کردم؛ اما درونم پُر از مشکلات و اختلالات روانی بود. هرشب کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم. در دلم آشوب بود. از همه چیز هراس داشتم و می‌ترسیدم. خنده‌هایم از درون نبود؛ ظاهری می‌خندیدم. تا اینکه سرپرست تیم پایه استقلال شدم. به خودم امید دادم که تو دیگر به زندگی برگشته‌ای و می‌توانی بهترین باشی. نمی‌دانستم اعتیاد و سم در طی چند روز از بدن بیرون می‌رود؛ ولی اختلال‌های روانی خیلی طول می‌کشد تا درمان شود.

امیر قلعه‌نویی بارها جویای احوالم می‌شد. می‌دانستم به دلیل مشکلات روحی‌ام، کنار من است. با امیرخان به مسجد می‌رفتیم و دعا می‌کردیم. تمام سعی‌اش را کرد تا آرامش را به زندگی‌ام برگرداند؛ اما من اختلاف‌ها و عدم تفاهم شدیدی که با همسرم پیدا کرده بودم و به دلیل همین مشکلات و بی‌اعتمادی که خودم به وجود آورده بودم، دیگر نمی‌توانستم با او زیر یک سقف زندگی کنم. پیشنهاد طلاق دادم؛ البته خیلی سعی کردم تا از همسرم جدا نشوم؛ اما نشد. همسرم را طلاق دادم و دوباره تنها شدم.

تنهایی، بیشتر از همیشه به من فشار آورد و این بار شیشه را جایگزین تریاک کردم. این مواد برایم ناشناخته بود. فکر می‌کردم حسّ بهتری از تریاک به من می‌دهد. با مصرف این مواد، دیگر خودم را هم نمی‌شناختم. فکر می‌کردم این مواد برای آدم‌های خاص است و من هم فوتبالیست این جامعه بودم و بهتر است مصرف همین مواد را ادامه دهم.

در چندجا سرمایه­گذاری کرده بودم و به‌راحتی هزینه موادم را در می آوردم. هرروز بدتر از روز قبل تا اینکه یک روز به بن‍بست رسیدم. دیگر نمی‌خواستم زنده بمانم. دلم نمی‌خواست لحظه‌هایم در خماری بگذرد. آن روزها میرشاد ماجدی و ایمان عالمی خیلی سعی کردند مرا از دام اعتیاد بیرون بکشند؛ اما هیچ‌وقت به حرف‌هایشان گوش ندادم.

آنها نصیحتم می‌کردند؛ ولی من گوش نصیحت شنیدن نداشتم؛ چون روحم بسیار شکسته بود تا اینکه به توسط فردی با انجمن معتادان گمنام آشنا شدم. پس از ترک اعتیاد، دوباره همه چیز را از صفر شروع کردم. در یک شرکت، فرم استخدام پُر کردم و شروع به کار کردم. پس از ۱۵ سال اعتیاد، با قابلیتی که از خودم نشان دادم، توانستم در عرض چند ماه مدیر آن شرکت شوم. حالا دیگر دوستان خوبم را برای همیشه در کنارم دارم. در این میان، اتفاق مهمی برای من رخ داد؛ دخترم که سال‌ها بود با من زندگی نمی‌کرد، به سراغم آمد و زندگی‌اش را در کنار پدرش ادامه داد. دخترم و همسر سابقم، هردو به من اعتماد کردند و این اعتماد، بهترین هدیه برای تولد دوباره من بود.[5]

******************

من ۱۵ سال قبل با الکل آشنا شدم. طی دورانی که الکل مصرف می‌کردم، به طریق غیرمنطقی شاد بودم و برای رسیدن به نداشته‌هایم مصرف می‌کردم. فکر می‌کردم موفق هستم. پنج سال فقط مصرف من الکل بود. طی آن دوران، با انواع موادّ مخدر آشنا شدم؛ اما جرئت نداشتم آنها را به صورت دائم مصرف کنم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که برای دست­یافتن به آرزوهایم و سرکوب احساسات منفی‌ام، قدرت الکل کافی نیست. تصمیم گرفتم هر از گاهی موادّ مخدر نیز استفاده کنم. حدود سه سال هرموقع دوست داشتم، از موادّ مخدر استفاده می‌کردم. در آن موقع، از لحاظ اقتصادی و اجتماعی، موقعیت خوبی داشتم. اطراف من پُر بود از کسانی که چشمشان به این بود که من کی و کجا می‌خواهم مصرف کنم. مصرف می‌کردم، ورزش می‌رفتم، درس می‌خواندم و مشغول کار بودم. انگار هیچ‌‌چیز کم نداشتم. برای هربار مصرفم، کلی خرج می‌کردم تا همه بفهمند که مواد اثر منفی در زندگی من ندارد و سعی می‌کردم تا موفقیت‌های اجتماعی من به خطر نیفتد و خوب می‌خوردم تا از نظر جسمی کم نیاورم. در اوایل مصرف، فقط در مناسبت‌های مخصوص مثل عروسی، عزا و جشن تولد مصرف می‌کردم.

در این کار، حدود دو سال موفق بودم؛ اما یکباره متوجه شدم مصرف من روزانه شده و اگر یک روز مصرف نکنم، اعصابم خرد می‌شود. سیستم دفاعی بدنم به هم می‌ریخت و نمی‌توانستم بدون مصرف کردن، به مسائل زندگی‌ام رسیدگی کنم؛ حتی آداب معاشرت نیز داشت از یادم می‌رفت. سر کلاس درس حوصله نشستن نداشتم و در محیط کار آرام نمی‌گرفتم. بدخلق، ناراضی و عصبانی بودم. دیگر من نبودم که برای مصرف کردن، وقت و زمان مشخص کنم؛ بلکه او بود که فرمان می‌داد. کم‌کم اطرافیانم با دقت کردن در چهره و اعمالم، متوجه اوضاع غیرعادی و آشفتگی من شدند و مرا معتاد قلمداد می‌کردند و سعی در کمک کردن به من داشتند و مرا دکتر بردند. وقتی تحت‌ نظر پزشک بودم یا در قرنطینه به سر می‌بردم، به حال خودم افسوس می‌خوردم. مواد مصرف نمی‌کردم؛ ولی عصبانی بودم. احساس تنهایی می‌کردم، ناراضی بودم، از همه چیز ناامیدم بودم، حتی از زندگی و زنده بودنم.

آه! چه روزهای تلخ و شب‌های سردی را گذراندم. نه زندگی می‌کردم و نه می‌گذاشتم کسی زندگی کند. من زشت بودم و در نتیجه همه را هم زشت می‌دیدم. قلبم تاریک بود. ۸۰ بار تصمیم گرفتم مصرف را قطع کنم؛ ولی بیشتر از یک هفته جواب نمی‌داد.

باز من مجبور بودم به مصرفم ادامه دهم. در طول مصرف، افرادی را می‌دیدم که اوضاعشان خیلی از من خراب‌تر بود و دائم در حال چرت‌زدن بودند. وحشت زیادی داشتم که مبادا وضع من هم مثل آنها شود که طولی نکشید این کابوس صورت واقعی به خود گرفت. یک­بار این فکر به ذهنم خطور کرد که برای یک­بار و فقط یک­بار هم که شده هروئین را امتحان کنم و این کار را هم کردم. دیگر از آن موقعیت اجتماعی، ورزش و درس و کار و خلق خوب هیچ خبری نبود. مصرف می‌کردم تا آرام شوم و نتیجه، همیشه معلوم بود: آشفتگی بیشتر و اوضاع خراب‌تر. همیشه سعی می‌کردم کارها را روبه­راه کنم؛ ولی فایده‌ای نداشت. برای تهیه و مصرف، سر از جاهایی در می‌آوردم که اگر در خواب می‌دیدم، وحشت می‌کردم. کارم، پدرم، جوانی‌ام، اعتبار و آبرویم و همه چیزم را از دست دادم.

در محیط کارم، دستگاه نساجی دست چپم را گرفت که باعث شد از ناحیه مچ، آن را قطع کنند. هفت بار دستگیر شدم. زندانی، جریمه و شلاق، بخشی از زندگی من شده بود. دیگر برایم زندگی تمام شده بود. متوجه شدم که برای حل مشکل من، هیچ نیروی انسانی‌ای قادر نیست کاری کند. تمام سعی خودم را کردم؛ حتی خودم را زندانی کردم؛ ولی افسوس و دریغ از کمی موفقیت. دیگر الکل، مواد و حتی قرص‌های مخدر و خواب‌آور هم برایم کاری نمی‌کرد. راه می‌رفتم و به زمین و زمان فحش می‌دادم و کارم شده بود دعوا و شکستن شیشه‌های مردم. جلوی چشمانم را خون گرفته بود. دائماً اعضای خانواده و دوستانم را اذیت و آزار می‌دادم. امروزه از تصور آن روزها، مو بر اندامم راست می‌شود؛ چه دل‌ها را که نشکستم، چه چشم‌ها را که نگریاندم. چیزی به نام اخلاق و اصول روحانی در من وجود نداشت. بیماری‌ام، غوغا می‌کرد. وای چه‌ها که نکردم و کجاها که نرفتم. نمی‌دانم چطور شد که یکباره، چشمم به سرنگ افتاد. آن را هم امتحان کردم. همه چیز تمام شد. تیر خلاص اعتیاد، به سوی قلبم شلیک شد و کاملاً بیچاره و آواره خیابان‌ها شدم. با گروه معتادان گمنام آشنا شدم. الآن حدود دو سال است تحت درمان هستم و زندگی پاک را تجربه می‌کنم[6].

******************

از سن خیلی کم، یعنی ۱۷ سالگی شروع کردم. من با خانواده هم مشکلی نداشتم و آنها همیشه حامی من بودند؛ ولی چیزی که مرا به اعتیاد کشاند، غرورم بود. در یک توهمی به سر می‌بردم که گمان می‌کردم قادر بر انجام هرکاری هستم. عقیده داشتم که آدم خودش باید هرچیزی را تجربه کند تا خوب و بدش را بفهمد؛ ولی این تجربه، برای من خیلی گران تمام شد. چون تأثیرات روحی عمیق و بدی روی من داشت. حالا به این حقیقت رسیده‌ام که آدم نباید همیشه همه چیز را تجربه کند؛ بلکه در بسیاری از موارد باید از تجربیات دیگران استفاده کند و آگاهی و دانش خود را بالا ببرد.

نکته‌ای را که می‌خواهم بگویم این است که وقتی کسی معتاد می‌شود، باید خودش تصمیم بگیرد که ترک کند و سخت‌گیری خانواده هیچ تأثیری ندارد. خانواده باید نقش هدایتگر داشته باشند و با یک معتاد مثل یک بیمار رفتار کنند.[7]

[1] . روزنامه وطن امروز، ش 635، تاریخ خبر: 23/1/1390.

[2]. برگرفته از: وبگاه فرارو، «داستانی تکان‌دهنده از زندگی زنان معتاد در تهران»، شناسه خبر: ۲۲۶۵۰۲، تاریخ مشاهده: 20/10/1396، در:

www.fararu.com/fa/news/226502

[3] . روزنامه خراسان، «از آرزوهای بزرگ تا کارتن‌خوابی»، 14 مرداد 1396، ش 19600، به نقل از وبگاه روزنامه خراسان، شناسه خبر: 583853، تاریخ مشاهده: 20/10/1396، در:

www.khorasannews.com/Newspaper/MobileBlock?NewspaperBlockID=583853

[4]. وبگاه یک حس، «تجربه ترک اعتیاد و موفقیت بعد از اعتیاد شدید و کارتن‌خوابی»، در: www.1hes.ir

[5] . برگرفته از وبگاه وندا کلیک، «ناصر عباسی از اعتیاد می‌گوید»، تاریخ مشاهده: 18/11/1396، در: www.vandaclick.ir/news/6965

[6] . وبگاه دکتر امیر هوشنگ باقری، «چگونه اعتیاد را ترک کردم؟»، شناسه مطلب: 2615، تاریخ مشاهده: 2/10/1396، در:

www.ultrahypnos.com/?p=2615

[7]. پرتال فرهنگی راسخون، «مستند شوک»، تاریخ مشاهده: 12/9/1396، در:

www.rasekhoon.net/media/4290

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.