داستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد؛

عوامل اعتیاد| عشق کاذب

تاریخ انتشار:
اولین‌بار که او را دیدم از رفتار جدی و کمی خشنش یکه خوردم. با خودم فکر کردم آیا می‌توانم با چنین شخصی کار کنم؟ آخر او مدیر شرکتی بود که من به عنوان منشی قرار بود در آنجا کار کنم. من احتیاج مالی نداشتم؛ ولی ...

پایگاه اطلاع رسانی بلاغداستان های واقعی و عبرت آموز درباره اعتیاد| قسمت سوم

برشی از کتاب "نفس های سوخته"، عوامل و زمینه‌های فردی اعتیاد؛ عشق کاذب، کنجکاوی کودکی و بیکاری.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

عشق کاذب
اولین‌بار که او را دیدم از رفتار جدی و کمی خشنش یکه خوردم. با خودم فکر کردم آیا می‌توانم با چنین شخصی کار کنم؟ آخر او مدیر شرکتی بود که من به عنوان منشی قرار بود در آنجا کار کنم. من احتیاج مالی نداشتم؛ ولی از اینکه تمام روز را داخل خانه بمانم اعصابم خراب شده بود. نیاز داشتم ارتباطم را با مردم و جامعه بیشتر کنم. به همین دلیل، برخلاف میل خانواده‌ام، دنبال کار گشتم تا اینکه در یک شرکت بازرگانی به عنوان منشی پذیرفته شدم.

اوایل کارم، خیلی محتاطانه با مسائل و اطرافیانم برخورد می‌کردم؛ به‌خصوص در مورد سعید که مدیر شرکت بود. در نوع برخوردم با او وسواس عجیبی داشتم؛ چرا که همیشه شنیده بودم مردم راجع به منشی‌ها حرف‌های نامربوط زیاد می‌زنند. به همین جهت، سعی می‌کردم رفتارم به گونه‌ای باشد که نه مدیر و نه کارمندان و ارباب رجوع، نتوانند وصله‌ای به من بچسبانند؛ اما نمی‌دانم کجای کارم اشتباه بود که از آنچه می‌ترسیدم، به سرم آمد.

چند ماهی که گذشت سعید به بهانه‌های مختلف سعی داشت نظر مرا به خود جلب کند. گذشته از وسواس خودم، مسئله دیگری که مرا از او دور می‌کرد، این بود که او زن و بچه داشت و این سدّ بزرگی برای من به حساب می‌آمد؛ اما من هم اسیر ساده‌دلی‌هایم شدم. اسیر محبت‌های سعید و رفتار مهربانانه او و کمک‌های بی‌دریغش که بی‌بهانه نثارم می‌کرد؛ آن‌قدر که توانست مرا نرم کند و دلم را به دست آورد. من که حتی از اسم مرد متأهل گریزان بودم، خودم گرفتارش شدم و آن‌قدر خودخواهانه رفتار می‌کردم که از یاد بردم سعید متعلق به زنی دیگر و حق فرزندان نوجوانش است؛ نه حق من.

هرچه بود، او باعث این رابطه عاطفی شد و این جسارت را در من به وجود آورد که بتوانم رودرروی همسرش بنشینم و از اینکه شوهرش را تصاحب کرده‌ام، احساس شرمندگی نکنم. با همسرش به گردش و خرید بروم و در عین حال، با سعید تلفنی صحبت کنم. او هم به جای اینکه در فکر همسرش باشد، به فکر این بود که آیا من ناهار خورده‌ام یا نه؟

چهار سال این وضعیت ادامه داشت تا اینکه همسرش از قضیه بو برد؛ نه کامل؛ ولی تا حدودی شک کرد و برای محک زدن سعید، از تنها نقطه ضعف او در مورد من سوءاستفاده کرد. از هرفرصتی که پیدا می‌کرد، در مورد من حرف می‌زد. از اینکه من دختری لاابالی و هوسران هستم؛ از اینکه موقعی که با هم بیرون می‌رویم، من قصد جلب توجه مردان را دارم و با پسرها ارتباط دوستی برقرار کرده‌ام. آن‌قدر گفت تا سعید را در مقابل من قرار داد و بالأخره او مرا از شرکت بیرون کرد.

بدون هیچ مقدمه‌ای، رابطه چهارساله‌اش را با من قطع کرد و با یک جمله «دست از سر من بردار، برو دنبال زندگی‌ات»، مرا برای همیشه کنار گذاشت.

اشک‌ها، التماس‌ها و تلفن‌های مکرر من بی‌اثر بود. دختری که در زندگی هیچ‌چیز کم نداشت، اسیر دست کسی شد که بعد از چهار سال ناگهان او را رها کرد و رفت. من ماندم و یک دنیا غصه و کوله‌باری از خاطرات تلخ گذشته.

 کارم شده بود نشستن در پارک، گریه کردن و سیگار کشیدن. یک هفته، دو هفته و سومین هفته بود که با دختری در پارک آشنا شدم. او که ظاهراً از روزهای قبل مرا زیر نظر داشت، یک شب در پارک کنارم نشست و پاکت سیگارش را جلویم گرفت، من هم برداشتم. سیگار را روشن کرد و اوّلین‌پک مرا به آسمان برد. گیج و منگ شدم، شروع کردم به حرف زدن. آن‌قدر گفتم که سبک شدم. بعد او مرا به جمع دوستانش دعوت کرد. آنجا بود که با مواد آشنا شدم. فکر کردم به آنچه می‌خواستم، رسیده‌ام. نه تنها فکر سعید، بلکه به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم. بعد از یک ماه غصه خوردن و ناراحتی، تازه داشتم با عذاب وجدان کنار می‌آمدم که کم‌کم گرفتار شدم‌.

خماری صبح‌ها و خمیازه‌های پیاپی و استخوان دردهای شدید مرا ناخودآگاه به سوی مواد می‌کشاند. دیگر لذتی نمی‌بردم؛ بلکه می‌کشیدم تا آب بینی و خمیازه‌هایم مرا جلوی خانواده رسوا نکند.

بعد از شش ماه، یک روز که به سراغ خانه دوست رفتم، فهمیدم که توسط نیروی انتظامی دستگیر شده است. با شنیدن این حرف، انگار دنیا بر سرم خراب شد. به خانه رفتم؛ اما شب که شد دردهایم طاقت را از من گرفت. پدر و مادرم به خیال اینکه مریض شده‌ام، به‌سرعت مرا به بیمارستان رساندند و همان جا بود که دستم رو شد.

بیچاره مادرم از ناراحتی بیهوش شد و پدرم از شرمندگی به حالت سکته افتاد. باورشان نمی‌شد دختر یکدانه­شان به این راحتی، معتاد شده باشد. از خودم خجالت کشیدم.[1]

*******

حمید هستم؛ 33‌ساله از دزفول. ما سه برادر و دو خواهریم. پدر و مادر بسیار مهربان و دلسوزی داشتم. پدرم کار آزاد داشت و از وضع مالی نسبتاً خوبی برخوردار بودیم. من دومین پسر خانواده‌ام. دوران دبیرستان را با نمرات نسبتاً خوب گذراندم و چون به درس خواندن علاقه چندانی نداشتم، در کنار پدر مشغول به کار شدم. تقریباً دو سال کنار پدر کار کردم و درآمد خوبی هم داشتم. کم‌کم باید به سربازی می‌رفتم.

در محله‌ای که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ای داشتیم که دختر بسیار نجیب و خوبی داشتند و من به دلیل نجابتش چند سالی بود که خاطرخواه او شده بودم. موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و مادرم قول داد که پس از اینکه چند ماه خدمت کنم، آن دختر را برایم خواستگاری کند. چند ماه از خدمتم گذشته بود و من هربار که به مرخصی می‌آمدم، موضوع را مطرح می‌کردم.

در یکی از مرخصی‌ها قرار شد که مادر با خانواده آن دختر صحبت کند. سر از پا نمی‌شناختم و روز و شب را به یاد آن دختر سپری می‌کردم. تلفنی جریان را از مادر جویا شدم و او گفت که خانواده آن دختر قبول نکرده‌اند. دیگر توان نداشتم که در محل خدمتم بمانم. خیلی سریع به شهر برگشتم و قضیه را دنبال کردم؛ ولی متأسفانه بعد از اینکه مادر چند دفعه دیگر هم صحبت کرده بود، آنها قبول نکرده بودند. وضعیت روحی‌ام به‌شدت آشفته و به‌هم‌ریخته بود. حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که بدون او زندگی کنم.

بعد از چند ماهی متوجه شدم که آن دختر ازدواج کرده است. بسیار افسرده شدم. هیچ امیدی به زندگی و زنده ماندن نداشتم. مرتب آرام‌بخش مصرف می‌کردم و چند ماهی بود که به محل خدمتم نیز نرفته بودم. صبح تا ظهر خواب بودم و شب‌ها را تا دیروقت در پارک با دوستانم سپری می‌کردم. به پیشنهاد دوستم برای اینکه فکرم دیگر درگیر آن دختر نباشد، به سیگار و موادّ مخدر روی آوردم و متأسفانه خیلی زود به مواد صنعتی، یعنی کریستال آلوده شدم.

مدام از پدرم پول می‌خواستم و اگر پول نمی‌داد، وسایل خانه را برای تأمین مواد می‌فروختم. من حتی طلاهای خواهرم را نیز فروختم تا مواد تهیه کنم. بعضی وقت‌ها این‌قدر حالم بد می‌شد که پدرم مرا از کنار خیابان با وضع خیلی بدی پیدا می‌کرد و به خانه می‌برد. پدرم خیلی تلاش کرد که مرا ترک دهد. مرا به بهترین کمپ‌های تهران و اصفهان می‌برد و در مراکز ترک اعتیاد بستری می‌کرد؛ ولی من غیر از مواد، به هیچ‌ چیز فکر نمی‌کردم.

متأسفانه، پدرم پس از 10 سال که من اعتیاد داشتم، یک روز دیگر از خواب بیدار نشد و من پدر مهربانم را از دست دادم. بعد از فوت پدر، باز هم به دنبال کارهای گذشته رفتم و مقداری از ارثیه پدر را که می‌توانستم بفروشم، فروختم و همه را دود کردم.

دیگر هیچ احترامی در بین خانواده و بستگان و دوستانم نداشتم. همگی مرا مقصر مرگ زودهنگام پدر می‌دانستند. دیگر شب‌ها به خانه نمی‌رفتم و با خرید و فروش مواد و مصرف آن زندگی می‌کردم. خیلی از زندگی خسته شده بودم. دیگر به آخر خط رسیده بودم. دلم برای خانواده‌ام تنگ شده بود و نیاز به همراهی آنان داشتم.

یک روز به آرامگاه پدر رفتم و خیلی گریه کردم و از او خواستم که برایم دعا کند تا از اعتیاد خلاص شوم. تصمیم خود را برای ترک گرفته بودم. بعد از آن، به خانه رفتم و از برادر و مادرم خواهش کردم که مرا به یک مرکز ترک اعتیاد ببرند.

الآن دو سال و سه ماه است که دوباره متولد شده‌ام. در کنار برادرانم کار پدر را دنبال می‌کنم و اگر خدا بخواهد، تا چند ماه دیگر من و همسرم زندگی مشترکمان را آغاز می‌کنیم. خیلی پشیمانم از اینکه 12 سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام را تباه کردم و خانواده‌ام و مخصوصاً پدرم به سبب کارهایم، رنج فراوانی را تحمل کردند.[2]

کنجکاوی کودکی
محسن، 52 سال دارد. از خانواده متدینی است. او می‌گوید: «پدرم عمویی به اسم عمو مشت‌علی داشت. وقتی بچه بودم، یک روز دیدم یک چیزی از جیبش درآورد و توی چایی­اش ریخت و هم زد. به داداشم گفتم: این چیه؟ گفت: "تریاکه. عمو مشت‌علی این را بخورد، برایش خوب است." این مسئله برایم مثل تخم کاشتن توی مغزم بود! سال‌ها این موضوع را با خود حمل کردم تا اینکه روزی توی خیابان ظهیرالاسلام، پیش یکی از دوستانم که خیلی به او اعتماد داشتم، رفتم. دیدم چیزهایی آوردند وسط به اسم قل قلی، و شروع کردن به تریاک کشیدن. ازآنجاکه به آنها اعتماد داشتم و داستان عمو مشت‌علی هم توی ذهنم بود، به دوستم گفتم: ابراهیم! منم می‌کشم؛ این چیز خوبیه که تو داری می‌کشی! خلاصه از او انکار و از ما اصرار؛ تا اینکه منم در سن 32سالگی کشیدم.

گذشت تا اینکه یک روز به یک هیئت در فرحزاد رفتم. پسرعموم آمد و گفت: محسن! حشیش می‌کشی؟ گفتم: بله‌. دیدم وقتی آن را خوردم، اشتهای زیادی به غذا خوردن پیدا کردم. حسّ شهوانی بیشتری نیز به من دست داد و مخم رو تعطیل کرد. شغلم طلافروشی بود و در این وادی، تو کارِ ارتباط جنسی هم افتادم. مدتی بعد، به مکه مشرّف شدم و تصمیم به ترک گرفتم. در سال 77 وقتی کیفم را دزدیدند و دستم شکست و یکسری بچه‌ها گفتند: "تریاک بکش، برای دستت خوبه"، آن موقع بود که دوباره اعتیاد پیدا کردم. بعد از اعتیاد، یکی از دوستانم گفت: دکتری هست که کپسول دست­ساز درست می‌کند. اگر می‌خواهی تریاک نکشی، نیازی به تریاک نیست. با این کپسول‌ها، ترک می‌کنی. کپسول‌ها باعث شد تریاک را ترک کنم‌. دوباره سال 86، وقتی که 10 کیلو از طلاهایم را دزدیدند، یکی از دوستانم گفت: "بیا شیشه بکش؛ چون فکر و خیال را از تو می‌گیرد". آن موقع بود که شیشه‌ای شدم.

همسرم قصد طلاق داشت که تصمیم جدی برای ترک گرفتم‌. راهی کمپ شدم و الحمدللّه همین پارسال، سیگار را هم ترک کردم و این، دومین اتفاق مهم زندگی‌ام بعد از ترک مواد بود.»[3]

بیکاری
م.س هستم؛ 38‌ساله که 18 سال با اعتیاد زندگی نه، بلکه مرگ و تباهی را تجربه کردم. مدرک تحصیلی‌ام سوم راهنمایی است. چندین دلیل برای اعتیاد من وجود داشته است. در مرحله اوّل، بیکاری و مهاجرت کاری به تهران بوده است؛ زیرا من در سن 18 سالگی به تهران مهاجرت کردم و کسی را نداشتم که بر من و رفتارم نظارت کند. در شهرهای بزرگ، نظارت اجتماعی خیلی کم است و از طرف دیگر، کارفرمایی داشتم که خودش اعتیاد داشت و به دلیل اینکه بیشتر از ما کار بکشد، ما را همراه با خودش مجبور به مصرف به موادّ مخدر می‌کرد و چون ما آگاهی کاملی از معضلات موادّ مخدر نداشتیم، بدون هیچ مخالفتی شروع به مصرف کردیم. من اطلاع کافی در مورد مضرات موادّ مخدر نداشتم؛ اگر داشتم، قطعاً دنبال چنین اسلحه مرگباری نمی‌رفتم.

ابتدا با یک کام سیگار، حشیش و تریاک شروع کردم و با تزریق هروئین، بعد کراک و با شیشه تمام کردم.

اوایل، کار می‌کردم و بعداً که بیماری اعتیادم شدت گرفت، برای تهیه مواد دست به هرکاری می‌زدم. هرکاری که شما فکرش را بکنید. تلخ‌ترین لحظه زندگی‌ام، یک روز سرد زمستانی ساعت چهار بعدازظهر داخل یک لوله سیمانی بزرگ در فرحزاد تهران با یک پسر تهرانی مشغول مصرف بودیم که ناگهان یک ده تن بر روی دریچه لوله آجر خالی کرد و حدود تقریباً چهار ساعت داخل لوله حبس شدیم و با آن هوای سرد، مرگ را جلوی چشم خودم دیدم. خدا به ما رحم کرد و کارگران برای بردن آجرها دست به کار شدند و ما هم بیرون آمدیم.

من قصد نصیحت و ارشاد ندارم و بنده به عنوان یک مصرف‍کننده که 18 سال مصرف داشته، می‌خواهم بگویم که آخر مصرف موادّ مخدر، بن­بست است و این کار، ورزشکار، پهلوان یا مرد بودن را نمی‌شناسد و هرلحظه احتمال هست که دامن­ بهترین ورزشکاران و بهترین انسان‌ها را بگیرد. در کل، موادّ مخدر مزمن، پیش‌رونده و کشنده است.[4]

*******

شهرام 37‌ساله که به گفته خودش از شش سال پیش گرفتار اعتیاد شده است، می‌گوید:

«شغلی نداشتم و برای فرار از فشارهای خانواده و غرغرهای آنها و برای یافتن کار، از خانه بیرون می‌آمدم و با رفیق‌هایم روز را می‌گذراندم. به‌مرور، مرا وارد جمع‌هایی کردند که مواد مصرف می‌کردند و به من هم برای فرار از فشار عصبی که به دلیل نداشتن شغل و درآمد کافی در من ایجاد شده بود، پیشنهاد مصرف دادند. روزهای اوّل، موادم را همین دوستان تأمین می‌کردند؛ اما وقتی کاملاً گرفتار اعتیاد شدم، اگر مواد نداشتم، مرا به جمع خودشان راه نمی‌دادند و چون شغلی نداشتم، مجبور بودم از راه‌های دیگر مثل فشار به خانواده و دزدی، خرج موادم را تأمین کنم.»[5]

*******

پی نوشت
[1] . ابوالفضل سلطانی، چگونه از چنگ اعتیاد نجات یافتم، ص 62.

[2] . مصاحبه انجام‌شده توسط مؤلف.

[3]. خبرگزاری ایسنا، «گفت‌وگو با مردگانی که زنده شدند!»، شناسه خبر: 93062414450، تاریخ مشاهده: 24/6/1393، در:

www.isna.ir/news/93062414450

[4]. هفته‌نامه دیار کهن، «تنها چیزی که نکشیده‌ام، نقاشی بود»، ش 29، ص 6.

[5]. «تکمیل پازل اعتیاد با بیکاری»، خبرگزاری تسنیم، شناسه خبر: 1446469، تاریخ مشاهده: 4/10/1396، در:

www.tasnimnews.com/fa/news/1396/04/04/1446469

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.