دلم تأیید دیگران را میخواست!

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو"، خام بودم پخته شدم.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روایت زندگی سحر بهرامی؛ بانویی که به لطف حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مسیر زندگیاش را پیدا کرد
خانواده من، خانوادهای مذهبی نبود تا جایی که واجبات برایمان واجب نبود و به عبارتی، خانوادگی زیاد در قید و بند مذهب نبودیم. البته برخی از اقواممان اهل نماز و روزه بودند، اما تعدادشان زیاد نبود. پانزده ساله بودم که ازدواج کردم؛ اگر چه از نظر عقلی و فکری در همان پانزده سالگی مانده بودم و همچنان کارهای بچگانه انجام میدادم. رفتارها و اشتباهات بچگانه من باعث میشد مورد بیتوجهی و بیتفاوتی قرار بگیرم و این موضوع، برایم عذابآور بود. مداوم در حال تغییر بودم و اشتباهاتم نیز مداوم تکرار میشد. منتظر تأیید دیگران بودم و برایم بسیار مهم بود که دیگران به من اهمیت بدهند و همه جا دیده شوم. تمام دغدغهام در زندگی این بود که به چشم دیگران بیایم و از همه اطرافیان بهتر شوم؛ هر چند از شرایط زندگیام راضی نبودم و این مسئله برایم عذابآور بود. آن روزها که تنها دلمشغولیام، رقابتهای بیهوده با دیگران و خودنمایی بود، هیچ وقت رنگ آرامش را ندیدم. نمیدانستم چه میخواهم و به دنبال چه هستم و هدفم از زندگی چیست؟ دلم میخواست از آسمان برایم عصایی جادویی بیاید تا با آن بتوانم زندگیام را سر و سامان دهم!
دلم تأیید دیگران را میخواست!
برای نگه داشتن زندگیام همیشه تلاش میکردم، اما هیچ وقت تلاش نکردم تا خودم را تغییر دهم و خوب زندگی کنم. گویا هیچ وقت توانایی مقابله با مشکلات را نداشتم. نداشتن اعتماد به نفس و روحیه ضعیفی که داشتم، باعث شده بود که فکر کنم مورد تنفر دیگران هستم و کسی به من علاقهای ندارد. چقدر خوب است هر کس هر احساسی دارد، به طرف مقابلش بگوید. کسی به من ابراز احساسات نمیکرد؛ در حالی که من دوست داشتم از طرف دیگران تأیید شوم. دوست داشتم دیگران به من بگویند تو خیلی خوبی، تو از همه بهتری، خیلی خوشگلی و از اینگونه حرفها که بسیاری از خانمها دوست دارند بشنوند، اما من گویی بیش از همه به این تأیید و تحسینها احتیاج داشتم. هر زنی نیاز دارد دیده شود، اما روشی که من انتخاب کرده بودم، روش خوبی نبود و همیشه مورد نقد قرار میگرفتم. دیگران هر نظری درباره من میدادند، غیر از تأیید. تصور میکردم دیگران دوست دارند به من زخم زبان بزنند. هر کاری میکردم بهتر دیده شوم، برعکس میشد و بدتر از قبل دیده میشدم! گاهی با خودم میگفتم: «دیگران که وضع ظاهریشان از من بدتر است؛ پس چرا کسی درباره آنها چیزی نمیگوید؟». در واقع من در کانون دید منفی دیگران قرار گرفته بودم و همه نسبت به من حساس شده بودند. وقتی گناه کوچکی مرتکب میشدم، اگر چه میدانستم اشتباه کردهام؛ اما قدرت نداشتم آن گناه را انجام ندهم. همیشه بعد از گفتن حرفی پشیمان میشدم و گریه میکردم که چرا اصلاً به آنجا رفتهام و چرا آن کار را کردهام؟ خودم را عذاب میدادم و خودخوری میکردم.
حجاب ظاهر و حجاب دل
زندگی من در سراشیبی و سقوط قرار گرفته بود. اگر چه سن و سالی نداشتم، اما به ته خط رسیده بودم. دیگر برایم محرز شده بود که تنها با یک تغییر اساسی میتوانم زندگیام را نجات دهم و به زندگی برگردم. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و از چه کسی کمک بگیرم. اولین کاری که کردم، تغییر در ظاهرم بود. با حجاب شدم تا شاید به واسطه حجابم، تغییری در رفتار و گفتارم صورت بگیرد. با خودم فکر میکردم اگر ظاهرم را تغییر دهم، چیزی است که همه میبینند و اندیشهشان درباره من تغییر میکند، اما متأسفانه اینگونه نشد. پس از محجبه شدنم، سیل نقدها و قضاوتهای اطرافیان به سمتم سرازیر شد. همه با من بد برخورد میکردند و میگفتند حجاب، فقط به چادر نیست. دل آدم باید پاک باشد. چادریها پنهانی و زیر چادر کارشان را انجام میدهند و از این قبیل حرفها. من در ظاهرم تغییر ایجاد کرده بودم، اما در واقع باز هم به دنبال تأیید دیگران بودم. نیت کردم که هیچ وقت حجابم را رها نکنم و صادقانه با خدا عهد بستم که حجابم را هیچ وقت رها نکنم و خداوند کمکم کند تا بتوانم اخلاق را نیکو کنم و دست از اشتباهات گذشته بردارم. در حین این راز و نیازها با خدا، فکر میکردم آدم خوبی شدهام و اندکی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم. هر چند هیچ وقت هیچ کس کامل نیست، اما فکر میکردم کامل شدهام. اگر چه در گذشته چندان در قید دین نبودم، اما حلال و حرام را از هم تفکیک میکردم. توانایی جنگیدن برای مقابله با اشتباهات دیگران را نداشتم و همیشه محکوم میشدم. هر چند گاهی حق با من بود و من حرف درست میزدم، اما باز هم محکوم میشدم. در واقع من محکوم به محکوم شدن بودم و گویی همه درصدد بودند مرا شکست دهند.
هر چه تو را از من میگیرد، از من بگیر
من معتقدم آدمها وقتی با حجاب میشوند، دوست دارند نماز بخوانند و روزه بگیرند. من هیچ وقت روزه نگرفته بودم، اما اکنون نزدیک به چهار سال است که روزههایم را کامل گرفتهام و این موضوع برایم بسیار شیرین و دوستداشتنی است. دوست دارم روزها زودتر بگذرد و دوباره ماه رمضان و روزه را تجربه کنم. در گذشته خیلی دوست داشتم نماز بخوانم، اما گاهی که در جمع بودیم از ترس ریا نماز نمیخواندم و نمازم قضا میشد؛ هر چند متوجه بودم که نماز نخواندهام و این مسئله چونان خورهای به جانم میافتاد که زمان نماز دارد میگذرد و من باز هم نسبت به آن بیاعتنا میماندم!! در واقع این اتفاقات برایم در زندگی رخ میداد که اولویت زندگیام، نظر دیگران بود و منتظر بودم تا دیگران مرا و رفتارم را تأیید کنند و همه کارهایم را برای تأیید گرفتن از دیگران انجام میدادم. در حقیقت این تأیید گرفتن از دیگران، نگاه خدا را از یادم برده بود. پس از آنکه تصمیم قاطع گرفتم تا در خودم و هدف زندگیام تغییر ایجاد کنم، با خودم فکر میکردم توجه به اطرافیان علت انجام بعضی از کارهایم است. با خودم میاندیشیدم توجه به دیگران، سبب میشود من مسیرم را عوض کنم و رفتارهای ناشایست انجام دهم. تا زمانی که کسی در اطرافم نبود، خوب بودم؛ اما همین که با چند نفر رفت و آمد میکردم، تحت تأثیر آنها در مسیرشان قرار میگرفتم. از این رو تصمیم گرفتم از کسانی که شاید نزدیکان من هم بودند، کنارهگیری کنم. از صمیم قلبم دعا کردم: «خدایا! هر چه که تو را از من میگیرد، از من بگیر».
در کنار همسر
هیچ چیز به اندازه یاد خدا نمیتواند دل انسان را آرام کند. رفتار ما گاهی بهگونهای است که ناخواسته باعث میشویم که خدا را از یک بنده بگیریم. گاهی آدمها خواسته یا ناخواسته، با یک جمله کاخ آروزهای دیگری را خراب میکنند. گاهی با یک جمله، ارتباط بندهای را با خدا قطع میکنند. در زندگی بسیاری از حرفها نسنجیده به زبان میآید. باید مراقب زبان و حرفهایمان باشیم. من با علم به این موضوع، برای حفظ ارتباطم با خدا خیلی تلاش کردم. بیشترین کسانی که با آنها دوست بودم، سعی میکردند که من را از حجاب دلسرد کنند و نوع برخوردشان طوری بود که من سرد بشوم، اما خوشبختانه سرد نشدم؛ چون میدانستم که باید مقاومت کنم. من باید آن مسیر را طی میکردم تا به خود واقعیام برسم. همسرم متوجه این موضوع شده بود که ذاتم بد نیست. قبلاً ناخواسته و از روی اشتباه نزد دیگران پشت سر شوهرم صحبت میکردم، اما همان موقع هم برایم مهم بود که او من را ببیند. من تمام اشتباهاتی که در زندگیام مرتکب شدم، به این علت بود که مهمترین فرد در زندگیام و کسی که همیشه عاشقش بودم- اما هیچ وقت به او نگفتم- من را ببیند. عشق او باعث شد که تمام تلاشم را بکنم که فقط به چشم او بیایم، اما متأسفانه هر دو بچه و کم سن و سال بودیم. او هم مانند من به خاطر سن کم و تجربه اندک، متوجه نبود که به محبتش نیاز دارم. هر چند هر دو نفرمان دیر فهمیدیم، اما با افتخار میگویم هیچ کس نمیتواند بهتر از او من را درک کند. هر چند در این مدت بعضی اشتباهاتم تکرار میشد، اما خوشبختانه حجابم را حفظ کردم.
دست نیاز
روزی حال عجیبی داشتم. بیشتر از همیشه، از حرفها پُر بودم و لبریز از غصهها و مشکلات. از برخورد برخیها شاکی بودم. شکستخورده و مأیوس بودم و کمرم زیر بار غم و غصه خم شده بود. با این دل پر، سرِ سجاده نشستم و نماز ظهر خواندم. در فاصله بین نماز ظهر و عصر بیاختیار چشمم به تلویزیون افتاد. ایام فاطمیه بود و تلویزیون برنامهای درباره حضرت فاطمه(سلام الله علیها) نشان میداد. من که به دنبال خوبترین دوست و یاور بودم، با خودم گفتم مگر از حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بالاتر هم داریم؟ رضای خدا در رضای اوست. دوست از این بهتر میخواهی؟ با خودم گفتم تو که این همه راه رفتی، در هر خانه ای را زدی یکبار هم در خانه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را بزن. یاد این جمله از روضه آقای بنیفاطمه افتادم که میگفت: «در خانه خانم زهرای مرضیه(سلام الله علیها) را که میزنی، پله پله بالا نمیروی. یهویی تو را بالا میبرد و آن بالاها مینشاند؛ جایی که خودت هم فکرش را نمیکنی». اینها در فاصله زمانی کوتاهی برایم تداعی شد. زیارت نامه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را خواندم و احساس کردم در محضر ایشان هستم. درد دل کردم و حرفهایی که این چند سال در دل داشتم، برای آن حضرت بازگو کردم. از همه اشتباهها و خطاهایم گفتم و با التماس از حضرت خواستم که کمکم کند. از حضرت خواستم اگر قرار است کمکم کند، معجزه کوچکی نشانم دهد که بفهمم صدایم را شنیده و کمکم خواهد کرد.
باران در بینالحرمین
آن روز پای سجاده، دلم هوایی کربلا شد. مِهر کربلا به دلم نشسته بود و بزرگترین آرزویم، سفر کربلا شد. فردای آن روز همسرم بیخبر از همه جا، از محل کارش تماس گرفت و گفت: «به پاس همه سختیها و مشکلاتی که در زندگی کشیدی، بزرگترین آرزویت را بگو که برآورده کنم؟». گفتم: «دلم میخواهد برم کربلا». همسرم گفت: «بار سفرت را ببند و آماده باش». باور کردنی نبود. فکر میکردم شوخی میکند و میخواهد دل من را آرام کند، اما او واقعاً برای سفر کربلا اقدام کرد. گذرنامهها را برد و با فیش واریزی آمد؛ این در حالی بود که ما اصلاً شرایط این سفر را نداشتیم، نه از نظر مالی و نه از نظر زمانی. در فاصله نصف روز بزرگترین آرزوی من داشت برآورده میشد و این، کوچکترین معجزه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود که در فاصله کمی شامل حال من شده بود. حضرت خیلی زود جوابم داد و مرا شرمنده کرد. وقتی از نجف راهی کربلا شدیم، به همسفرهایم به همان زبانی که بلد بودم، احساساتم را بیان کردم و گفتم: «یکی از آرزوهایم این است که در بینالحرمین باران بیاید». هوای نجف فوقالعاده گرم بود. وقتی به کربلا رسیدیم و چشمم به گنبد حضرت اباالفضل(علیه السلام) افتاد، صورتم از باران خیس شد. در مسیر تا خود بینالحرمین گریه کردم. باران به شدت میبارید و شدیدتر از آن اشک بود که به پهنای صورتم میریخت. باران میبارید تا من پاک شوم. آن باران، نزول معنوی نعمت برای من بود. احساس غریبی داشتم. دلم پر از شوق زیارت بود. از سویی میترسیدم سکته کنم و بمیرم و دستم به ضریح اباعبدالله(علیه السلام) نرسد. با خودم فکر میکردم لیاقتم، زیارت اباعبدالله(علیه السلام) نیست. وقتی روبهروی ضریح قرار گرفتم، خجالت میکشیدم سرم را بالا بگیرم و قبر شش گوشه اباعبدالله(علیه السلام) را ببینم. پاهایم توان جلو رفتن نداشت. حال و هوای حرم، مرا به آرامش مطلقی که سالها به دنبالش بودم، رساند. به راستی که «إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینَةُ النَّجاةِ»[1].
پی نوشت:
[1]. محمد باقر مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج 36، ص 205.
افزودن دیدگاه جدید