بانویی که برای فرار از خودش تا مرز مسیحی شدن پیش رفت
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
بانویی که برای فرار از خودش تا مرز مسیحی شدن پیش رفت
******
از آدمهای چادری و مذهبی بدم میآمد. هیچ وقت روزه نگرفته بودم. در دوران دانشگاه من از کیش آمده بودم و فرهنگ دوستانم با فرهنگ من تفاوت داشت. در خوابگاه دانشگاه، همه محجبه و مذهبی بودند و همنشینی با آنها بر من کمی اثر گذاشته بود. گاهی با آنها به مسجد میرفتم و تاسوعا و عاشورا در هیأت شرکت میکردم. وقتی بچه بودم، مادرم نذری درست میکرد. دین و مذهب برای من از این حد فراتر نمیرفت. بعد از ازدواج، به امارات رفتم و آرایشگاه زدم. نوع کارم بهگونهای بود که با افرادی از فرهنگهای مختلف دوست شدم. اغلب آنها اروپایی و عرب بودند. عشق خاصی به کارم داشتم و سعی میکردم خوب کار کنم و زندگی خوش و خرمی داشته باشم. معتقد بودم جهنم و بهشت در این دنیاست. اگر قرار است روزی تاوان کارهایمان را ببینیم، در همین دنیا میبینیم. برای من همه چیز دنیا بود و آخرت، معنایی نداشت. بیشتر دوستانم، عربهای مسیحی بودند و بیشتر درگیر رفتار و سبک زندگی آنها بودم. خیلی کم پیش میآمد یادی از خدا کنم. تا اینکه بعد از بیماری مادرم، سمت خدا رفتم و شبها با او درد دل میکردم.
******
آشنایی با دیانا
روزی قرار شد خانوادگی با یکی از دوستان به پیکنیک برویم. دوستم یک خانواده ایرانی را همراه خودش آورده بود. نوع برخورد خانم این خانواده از همان اول توجه من را جلب کرد. همین که ما را دید، برای تندرستی و سلامتیمان دعا کرد و از داخل ماشینش یک کتاب انجیل با ترجمه فارسی آورد و به دست من داد و خواست هر زمان فرصت کردم، آن را بخوانم. سبک زندگی و رفتارش با همسر و پسرش جذاب بود. بعدها رابطه ما با آنها بیشتر شد. دیانا ایرانی و قبلاً مسلمان بود، اما مسیحی شده و مبلغ دین مسیحیت در بین ایرانیان بود. در سفرهای پاپ برای ایرانیهایی که میخواستند مسیحی شوند، مترجم بود. چند بار با دیانا قرار گذاشتیم که با هم به کلیسا برویم، اما هر بار یک اتفاقی میافتاد و کنسل میشد! میدانستم تغییر دین، عواقب زیادی دارد. قصد نداشتم دینم را تغییر بدهم. من دو ماه یکبار برای دیدن خانوادهام به ایران میآمدم، اما دیانا در کل با ایران قطع رابطه کرده بود و من دلم نمیخواست قطع امید کنم. دیانا وقتی وارد زندگیام شد که دیگر چیزی به اسم ارزش در زندگی وجود نداشت و همه چیز، زندگی دنیوی بود. حس میکردم از نظر عاطفی در زندگیام خَلَئی وجود دارد.
******
ماجرای اقامت در دانمارک
زندگیام در کار و آزادیهایی که هم من به همسرم داده بودم و هم او به من، خلاصه شده بود. در این میان هنجارشکنیهایی اتفاق میافتاد که حس کردم نمیتوانم به زندگی مشترک ادامه دهم و در نهایت تصمیم گرفتیم به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم. در رفت و آمد به دادگاه با مردی آشنا شدم که ساکن دانمارک بود و به من پیشنهاد داد تا با امتیازاتی که دارم مقیم دانمارک شوم. محل کارم امارات بود و نمیتوانستم کارم را رها کنم. میخواستم قانونی عمل کنم تا بتوانم کارم را در آنجا هم ادامه دهم. آن مرد گفت: «اگر مسیحی شوی، میتوانی به راحتی اقامت بگیری!». از شنیدن این مطلب خیلی تعجب کردم. من که پول میدادم و میخواستم قانونی بروم، پس چرا تغییر دین بدهم؟ مسیحیت نیز چیز جدیدی نبود؛ همان چیزهایی بود که معلمهای دینی در مدرسه یادمان داده بودند. فقط ما هر روز نماز میخواندیم و آنها، یکشنبهها به کلیسا میرفتند. آنها حجاب نداشتند و من هم حجاب نداشتم. در این فاصله، از همسرم توافقی جدا شدم. بعد از طلاق دلم نمیخواست مدتی در محل زندگیام باشم، به همین خاطر به ایران آمدم و مدتی پیش خواهرم که در تهران دانشجو بود، ماندم تا بهتر پیگیر کارهای رفتنم به دانمارک شوم. زندگی من در مهاجرت و رفتن و فرار کردن از خودم خلاصه شده بود. هدف مشخصی نداشتم و نمیدانستم چرا میخواهم به کشور دیگری بروم. من در امارات آزاد بودم. در دانمارک هم همان زندگی در انتظارم بود. شاید میخواستم شانسم را برای یک زندگی تازه امتحان کنم. اما چرا دانمارک؟! باز هیچ نمیدانستم. تنها چیزی که دلم میخواست، آرامش بود. دلم میخواست روزها و شبها زود سپری، و آن روزهای تنهایی و پر تنش تمام شود. به خاطر شکستی که در زندگی قبلیام خورده بودم، بدبینتر شده بودم. همه مردها را به یک چشم میدیدم. ناجی من در زندگی، عوض شده بود. دیگر به این فکر نمیکردم که مردی بتواند ناجی من باشد. با خدا هم ارتباط خوبی نداشتم. اصلاً بلد نبودم با او ارتباط برقرار کنم. از همین رو بود که به سمت پوچی مطلق پیش میرفتم. هر روز که میگذشت، این حس در من تشدید میشد. مشکلات یکی پس از دیگری برایم پیش میآمد. دردسر و گرفتاری رهایم نمیکرد. در بدترین شرایط ممکن قرار گرفته بودم.
******
ازدواج با یک مرد مذهبی
کارهایم به خوبی پیش نمیرفت. حرف دیانا و آن مرد مدام در سرم تکرار میشد که اگر دینت را عوض کنی، به راحتی کارهای اقامتت درست میشود. ذهنم به شدت درگیر بود. پسرم دوست نداشت در ایران بماند و دلش سرگرمیهای در امارات را میخواست. جایی را بلد نبودم. نمیدانستم چطور پسرم را سرگرم کنم. او کم کم پرخاشگر شد و من احساس میکردم هر روز بیشتر از قبل از من فاصله میگیرد. شرایط روحیام خراب بود. نزد مشاور رفتم و مشاور مرا به مشاور دیگری ارجاع داد. آن مشاور حرفهایی میزد که به دلم نمینشست! با خودم میگفتم: «او از خانوادهای مذهبی است و تنها همین سبک زندگی را دیده است. از کجا میداند زندگی یعنی چه و من اگر به حرف او گوش کنم، چه چیزهایی را از دست خواهم داد؟». فکر میکردم افراد مذهبی، آدمهای متعصب و خشکی هستند. چند بار با پسرم صحبت کرد و بعضی از مسائلم با پسرم حل شد. او تلاش کرد که من به سر زندگی قبلیام برگردم، اما من هیچ میلی به آن زندگی که تمام حرمتها شکسته شده بود، نداشتم. وقتی متوجه قطع امید به زندگی قبلیام شد، از من خواستگاری کرد. شوکه شدم، اما جواب رد ندادم و خواستم بیشتر با هم آشنا شویم. صحبتهایش به من آرامش میداد، اما با خودم فکر میکردم آیا او میتوانست مرا با این شرایط و ظاهر، تحمل کند؟!
******
ارتباط با خدا
بعد از آن روابط ما فرق کرد و سعی کردیم به شناخت متقابل برسیم. او به من میگفت: «شما ذات بدی ندارید، اما ظاهر شما به دلیل شرایط زندگی تغییر کرده است و میتواند به اصل برگردد؛ اما شما به راهنمایی نیاز داری. سعی کن رابطهات را با خدا قطع نکنی و مطمئن باش بهترین راه را جلوی پایت میگذارد». حس میکردم باید رابطهام را به خدا نزدیکتر کنم تا کارم راه بیفتد و گرههای زندگیام باز شود. اولین بار که خواستم نماز بخوانم، چادر که سر کردم؛ خواهرم گفت: «چادرت کوتاه است. پشت پایت معلوم است». گفتم: «ای بابا! چقدر دنگ و فنگ دارد». خواهرم گفت: «اگر میخواهی برگردی، درست و اصولی برگرد». یکبار در صحبت¬های خواستگاری، از همسرم پرسیدم: «اگر با شما ازدواج کنم، حتماً باید چادر سر کنم؟». گفت: «هر چند اولویت اول من چادر است، اما الزامی نداردو فقط حجابت را بهتر کن». صحبتهایش طوری نبود که دلم را به دست بیاورد. میخواست مرا به راه بیاورد. من در دو راهی سختی گیر کرده بودم. کلی هزینه کرده بودم تا اقامت دانمارک را بگیرم و میدانستم آنجا برای خودم و فرزندم، شرایط تحصیل و زندگی بهتر فراهم است؛ اما همه چیز که پول نیست. به کسی نیاز داشتم که به من آرامش بدهد.
******
تکیهگاه محکم
از خودم میپرسیدم: «چرا من را با این وضعیت قبول کرد؟ او آدم مذهبی است. قطعاً با این پوشش نمیتواند مرا قبول کند. قطعاً چیز دیگری در ذهنش میگذرد». حس میکردم قصدش، معنوی است و میخواهد مرا از آن بحران نجات دهد. حس کردم او میتواند همسر ایدهآل من باشد. وقتی مسئله را با خانوادهام که مطرح کردم، بر خلاف انتظارم برخورد خوبی داشتند. مادرم گفت: «این همان مرد ایدهآلی است که میخواهی؟ به مشکل بر نمیخوری؟ مراقب باش در ازدواج دوم شکست نخوری». به او اطمینان دادم که این بار میخواهم عاقلانه رفتار کنم. ما پس از صحبتهای بسیار و واکندن سنگهایمان با هم مَحرم شدیم.
******
به حرمت حرم
همسرم اوایل زندگیمان میگفت: «هر شب یک ساعت برای دین وقت بگذاریم. هر سؤالی که به ذهنت میرسد و هر سؤالی که تو را به پوچی رسانده بود، بپرس تا من بگویم چرا اسلام، بهترین دین است». پسرم از دین چیزی نمیدانست. مسائل دینی را بسیار زیبا و دلنشین برای پسرم توضیح میداد. روزی پسرم دفترچه آورد و گفت: «آقا محمد! بگو من بنویسم و به خانم معلمم نشان دهم که من اینها را بلد هستم». قدم به قدم که جلو میرفتم، آرامتر میشدم. عشق و دوست داشتن، موجب آرامش من شده بود. قرار شد بعد از محرمیت به قم برویم. همسرم به من گفت: «فقط میخواهم چادر سر کنی؛ چون قم احترام خاصی دارد». با خودم گفتم: «زمین که به آسمان نمیرسد اگر چادر سر کنم». همین که چادر سر کردم، با ذوق نگاهم کرد و گفت: «خودت را در آینه نگاه کن! نمیدانی چقدر چادر بهت میآید. مثل فرشتهها شدی». با خودم فکر کردم: «من همسرم را خیلی دوست دارم. کسی که مرا با این شرایط قبول کرده است، پس چرا من قبول نکنم؟». قبلاً گاهی که بیرون میرفتیم، حس خجالت را در چشمانش میدیدم. وقتی وارد صحن حرم شدیم، دیدم همه همسن و سالهای من چقدر قشنگ چادر سر کردهاند، به همسرم گفتم: «همه میفهمند من چادری نیستم». او گفت: «به مردم کاری نداشته باش. به احترام حرم با چادر بیا».
******
تصمیم نهایی
بعد از سفر قم دیگر مثل قبل در مقابل چادر جبهه نمیگرفتم. تصمیم گرفتم که در تهران هم چادر سر کنم، اما در دلم میگفتم: «ممکن است به دلیل عشقی که به شوهرم دارم، تسلیم شدهام که چادر سر کنم. بگذار خودم به نتیجه برسم که این حجاب مرا مصون میکند». مدتی بعد همسرم برای مأموریت به اصفهان رفت. چادر سر کردم و به کلاس رفتم. وقتی وارد کلاس شدم، بچهها با ذوق پرسیدند: «چادر گذاشتی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ چقدر قیافهات قشنگ و مظلوم شده است. فکر نمیکردیم حجاب این همه به تو بیاید». برخوردهایشان خیلی روی من تأثیر گذاشت. خدا را شکر کردم که در نگاهشان بد جلوه نکردم. در دلم نور امید روشن شد. همسرم که از مأموریت برگشت، میخواستیم با هم از خانه بیرون برویم. وقتی من با چادر از اتاق بیرون آمدم، همسرم پرسید: «چادر سر کردی؟». گفتم: «میخواهم بعد از این چادر سر کنم. تصمیم نهاییام را گرفتم و این زندگی با تمام ابعادش را قبول کردم». سر و دست و پایم را بوسید و تشکر کرد که خودم را تغییر دادم. گفت: «من در حرم از حضرت معصومه؟عها؟ خواستم. چقدر زود اجابتم کرد!». همان لحظه گفتم: «شما چرا زود جواب میگیری؟». گفت: «تو هم از ته دلت بخواه، جواب میگیری».
اکنون به این زندگی افتخار میکنم. خدا را شکر میکنم که هیچ چیز زیر پایم را خالی نکرد تا دینم را عوض کنم و خدا کمکم کرد تا آن حال و هوای مادی را از خودم دور کردم. همه این افتخارات را مدیون همسرم هستم. او با متانت و صحبتهای به حقاش جلو آمد و توانست مرا به راه بیاورد.
افزودن دیدگاه جدید