یادداشت تبلیغی:

داستان دختری که در نقش دختر شهید مدافع حرم متحول شد

تاریخ انتشار:
روز اجرای نمایش فرا رسید. من که به تیپ و ظاهرم خیلی اهمیت می‌‌دادم و هیچ‌گاه دو روز با یک دست لباس بیرون نرفته بودم، مجبور شدم لباس‌های گشادتر بپوشم، حجاب داشته باشم و کارهای دیگری که نمی‌خواستم انجام بدهم ...
داستان

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

*******

«روایت زندگی سارا جنتی؛ دختری که در نقش دختر شهید مدافع حرم متحول شد»

احساسات میان دخترها و پدرها، ارتباطی دو سویه و عمیق است؛ هم دخترها، بابایی هستند و هم باباها عاشق دخترشان. من هم مانند همه دخترها پدرم را خیلی دوست داشتم و پدرم نیز به من خیلی علاقه داشت. دوست داشتم همان دختری باشم که پدرم می‌خواست. پدرم دلش دختری می‌‌خواست که حجابش را حفظ کند تا هیچ مردی در کوچه و خیابان جرأت چپ نگاه کردن به او را نداشته باشد. من شاید سست‌حجاب بودم، اما دختر بدی نبودم. من هم دلم می‌خواست دختر باحجابی باشم، اما چرا شهامت انتخاب آن را نداشتم! آن روزهایی که بی‌حجاب بودم، هر گاه دختر محجبه‌ای را می‌‌دیدم، به حالش غبطه می‌‌خوردم که کاش من هم مثل او بودم! زمانی که من بیش از هر وقت دیگری به پدرم نیاز داشتم، او را از دست دادم. فوت او ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد، تا آنجا که من اندک حجابم را کنار گذاشتم. فکر می‌کردم اگر این‌گونه لباس بپوشم، خیلی راحت‌تر زندگی می‌کنم و می‌توانم خلأهایم را پر ‌کنم؛ در حالی که اصلاً اینطور نبود. افراد بسیاری از دوست و فامیل و حتی غریبه‌ها مادرم را مقصر نوع پوشش من می‌دانستند و به او می‌گفتند: «تو باید جلوی سارا را بگیری. اگر تو اجازه نمی‌دادی، این اتفاقات نمی‌‌افتاد»، ولی مادرم به خاطر من مقابل همه آنها می‌‌ایستاد و می‌‌گفت: «به کسی ربط ندارد. سارا دختر من است و من دوست دارم این‌گونه لباس بپوشد. دوست ندارم کمبود پدرش را احساس کند». این در حالی بود که من می‌دانستم حرف دل مادرم هم همانی است که دیگران می‌گویند. در حقیقت او چیزی به من نمی‌گفت تا من غم از دست دادن پدر را فراموش کنم.

 بی‌حجاب نمازخوان
من اگر چه سست‌حجاب بودم، اما به خدا و ائمه اعتقاد عمیقی داشتم. هر سال ماه محرم که از راه می‌رسید، من سعی می‌کردم حجابم را کامل رعایت کنم. کل سال نماز نمی‌‌خواندم، ولی ماه رمضان چادر سر ‌می‌‌کردم، نماز می‌‌خواندم و روزه می‌‌گرفتم. در ماه رمضان، خودم را به خدا خیلی نزدیک‌تر از همیشه احساس می‌‌کردم. مسجد می‌‌رفتم و معتقد بودم اگر من سست‍حجاب هستم، حداقل یک‌ماه فرصت دارم خودم را به خدا نزدیک‌تر کنم. مادرم به انجام این کارها خیلی تشویقم می‌‌کرد. من عاشق ماه محرم هستم. یک‌سال که همه در حال و هوای محرم بودند، یکی از دوستانم در مدرسه که خیلی محجبه بود، پیشنهاد داد مانند او حجاب داشته باشم. گفت: «حجاب چیز بدی نیست و اتفاقاً به تو هم خیلی می‌‌آید». گفتم: «حجاب را دوست دارم، اما توانایی این کار را در خودم نمی‌‌بینم که برای همیشه این‌گونه باشم». روزهای اول محرم بود که به دوستم پیام دادم و گفتم که من تصمیم گرفتم در این محرم مثل تو باشم. از حرفم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد. آن شب می‌‌خواستم به هیأت بروم، اما چادرم را پیدا نمی‌‌کردم؛ گویی یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من چادر نپوشم. کل خانه را به هم ریختم، اما آن را پیدا نکردم.

من می‌توانم
در ماه صفر اولیای مدرسه به من پیشنهاد دادند که در یک تئاتر، نقش دختر شهید مدافع حرم را بازی کنم. من که بازی در تئاتر را خیلی دوست داشتم، ذوق‌زده آن را پذیرفتم؛ زیرا دوست داشتم بازی کردن در نقش یک دختر شهید را تجربه کنم. هر کس که می‌فهمید، مرا مأیوس می‌کرد و می‌‌گفت: «تو نمی‌‌توانی!». آنها معتقد بودند که چون پدرم فوت شده است، مناسب این نقش نیستم، در حالی که یکی از معاون‌های مدرسه مرا به بازی در این نقش تشویق می‌کرد و می‌گفت: «من مطمئنم که تو می‌‌توانی». وقتی مادرم موضوع را فهمید، خیلی تشویقم کرد. من هیچ‌ وقت تئاتر را خوب اجرا نکرده بودم؛ به همین علت بود که همکلاسی‌هایی که با من میانه خوبی نداشتند، به معاون‌ها می‌‌‌‌گفتند: «سارا را از این نمایش معاف کنید. او سر صحنه حاضر نمی‌‌شود. بد حرف می‌‌زند و قطعاً نمایش را به شوخی می‌‌گیرد و ... ». اگر چه بخشی از حرف‌هایشان درست بود و من سر جدی‌ترین کار‌ها هم شوخی می‌کردم، اما برای بازی در این نقش شوق خاصی داشتم. یک هفته مانده به اجرای تئاتر معاون مدرسه‌مان پیش من آمد و گفت: «سارا جان! به من گفتند تو برای این نقش مناسب نیستی. اگر در این یک هفته توانستی خودت را به من ثابت کنی که هیچ؛ وگرنه حتی اگر یک روز هم به اجرا مانده باشد، مجبورم اجرایت را کنسل ‌کنم». پس از حرف‌های معاون، به خودم قول دادم که این نقش را به خوبی بازی کنم. در حقیقت می‌خواستم خودم را اثبات کنم و با احدی شوخی نداشتم.

یک نقش واقعی
روز اجرا فرا رسید. من که به تیپ و ظاهرم خیلی اهمیت می‌‌دادم و هیچ‌گاه دو روز با یک دست لباس بیرون نرفته بودم، مجبور شدم لباس‌های گشادتر بپوشم، حجاب داشته باشم و کارهای دیگری که نمی‌خواستم انجام بدهم؛ زیرا می‌خواستم خودم را به بقیه نشان بدهم و ثابت کنم که می‌توانم این نقش را به خوبی اجرا کنم. من ناراحتی قلبی دارم؛ به همین علت وقتی برای تمرین روی صحنه می‌رفتم، احساس می‌کردم قلبم به شدت درد می‌کند و ضربان قلبم خیلی بالا می‌رفت، گویی کسی قلبم را در مشتش فشار می‌داد. روز اجرا، در صحنه‌ای باید با امام حسین و پدرم که به خوابم می‌‌آمدند، صحبت می‌‌کردم. من در آن صحنه دیالوگ نداشتم، اما نمی‌‌دانم چه شد که وقتی در آن حال و هوا قرار گرفتم، بی‌اختیار خطاب به پدرم فریاد می‌زدم و می‌گفتم: «پدر نرو، تنهایم نگذار، پیشم بمان!». صحنه بسیار احساساتی شده بود؛ گویی بازی نمی‌کردم و در عالم واقع به پدرم التماس می‌‌کردم که من را تنها نگذارد. این صحنه را به اندازه‌ای طبیعی اجرا کردم که معاون و داورها می‌گریستند. وقتی به مدرسه برگشتیم، همه برای استقبال از ما مقابل در مدرسه ایستاده بودند. خیلی‌ها از بازی من تعریف می‌‌کردند، اما خودم از بازی‌ام راضی نبودم. احساس می‌کردم شخصیتم با آن نقشی که خوب از پس بازی‌اش برآمدم، هزاران فرسنگ فاصله دارد و این مسئله برایم سخت بود؛ زیرا من در قالب آن شخصیت فرو رفته بودم و به شدت آن نقش را دوست داشتم. گویی آن دختر در تئاتر، همان سارایی بود که در خودم به دنبالش بودم و سال‌ها گمش کرده بودم. وقتی تئاتر تمام شد و همه برایم دست زدند، احساس کردم آن سارای دوست داشتنی لبخندزنان از روی سن پایین آمد و با من خداحافظی کرد و رفت. می‌خواستم صحنه را ترک کنم و به دنبالش بروم، اما او ناپدید شده بود. من باید آن سارا را دوباره احضار می‌کردم. راهش را بلد بودم، اما جرأتش را نداشتم؛ چون احساس می‌کردم توانش را ندارم. من با سبک زندگی‌ای خو گرفته بودم که به این آسانی نمی‌شد از شرش خلاص شد تا به آن سارای دوست داشتنی و خواستنی تبدیل شوم.

دختری که بابا می‌‌خواست
اگر چه به شدت این نقش را دوست داشتم، اما هنگام اجرا وقتی خودم را به جای دختری که پدرش مدافع حرم شده بود، می‌گذاشتم و خودم را با او مقایسه می‌کردم؛ از خودم خجالت می‌کشیدم. قبل از اعلام نتایج رتبه‌های تئاترها، یک روز سر صف مدرسه صدایم کردند و یک قواره چادر مشکی کادو پیچ‌شده به من دادند. ‌از یک سو خیلی خوشحال و از سوی دیگر خیلی ناراحت شدم؛ چون آنها به من چادر هدیه دادند، در حالی که من نمی‌‌خواستم چادر سر کنم و حجاب داشته باشم. وقتی پارچه چادری را به خانه آوردم و از ناراحتی‌ام برای مادرم گفتم، در جوابم گفت: «چرا نمی‌‌توانی؟ ببر خیاطی برایت بدوزند. من مطمئنم خیلی هم خوب می‌‌شود». چادر را دوختم، اما ته دلم راضی نبودم؛ چون دوست نداشتم حجاب با چادر داشته باشم. با مشخص شدن رتبه‌ها، تئاتر مدرسه ما به خاطر اجرای من، مقام دوم منطقه را کسب کرد؛ این در حالی بود که همه معتقد بودند من نمی‌توانم این نقش را بازی کنم. همان شب پدرم را در خواب دیدم. خیلی وقت بود که پدرم به خوابم نمی‌‌آمد. پدرم با خوشحالی به من گفت: «حالا شدی آن سارایی که من می‌‌خواستم. من در آن دنیا خیلی سختی کشیدم، اما الان خوشحالم که تو را این‌گونه می‌‌بینم. هیچ وقت حجابت را ترک نکن». من که پدرم را خیلی دوست داشتم، تحت تأثیر عمیق حرف‌هایش قرار گرفتم.

دینداری نصف و نیمه
من حجاب را انتخاب کردم، اما دوستانم مخالف بودند و می‌گفتند: «این پوشش اصلاً به تو نمی‌‌آید. چرا ادای آدم بزرگ‌ها را در می‌‌آوری؟ می‌‌خواهی چه چیزی را اثبات کنی؟». خودم هم از وضعیتم ناراضی بودم؛ چون هنوز همانی که می‌‌خواستم نشده بودم. محجبه شده بودم، اما نماز نمی‌‌خواندم، روزه نمی‌‌گرفتم و کمیت دینداری‌ام لنگ می‌زد. مادرم همیشه می‌‌گفت: «تو که چادری شدی، چرا نماز نمی‌‌خوانی؟ فکر می‌‌کنی خدا اینطوری از تو راضی است؟ فکر می‌کنی فاطمه زهرا؟عها؟ از تو راضی است؟ تو داری در راه او قدم بر می‌داری، اما نمازت را نمی‌خوانی؟ باید اولویت اول برایت نماز باشد». من قبول می‌کردم، اما وقت نماز که می‌رسید؛ کاری پیش می‌‌آمد و تا به خودم می‌آمدم، نمازم قضا شده بود! اصلاً نمی‌توانستم بخوانم. این وضعیت تا پایان امتحاناتم ادامه داشت. پس از تمام شدن امتحانات و فرا رسیدن ماه رمضان، دوباره پایبندی‌ام به حجاب و نمازم محکم و بیشتر شد. آن سال خودم را بیشتر از سال‌های قبل به خدا نزدیک احساس می‌‌کردم. در گذشته اگر محجبه می‌شدم، فقط برای یک ماه محرم بود؛ اما الان می‌‌دانستم که قرار است حجابم دائمی باشد.

توبه حقیقی
من معتقدم درِ بارگاه الهی به هر بهانه‌ای به روی هر انسان گناهکاری باز می‌شود. این اتفاق مداوم در زندگی هر آدمی رخ می‌دهد. ما انسان‌ها بسیاری از این موقعیت و شانس‌ها را خواسته و ناخواسته از دست می‌دهیم، اما خداوندِ ارحم‌الراحمین دوست ندارد بنده‌اش در سیاهی و گمراهی بماند. هر چقدر که بنده در منجلاب فرو رفته باشد، باز هم خدا دست یاری به سوی او دراز می‌کند. اتفاقی که برای بازی کردن من در نقش یک دختر مدافع حرم در تئاتر مدرسه رخ داد، از این جنس بود؛ دستی بود که پروردگار به سوی بنده‌اش دراز کرد و من در ابتدا ندانسته و تنها برای اثبات کردن خودم و از سر لجبازی و خودخواهی وارد این وادی شدم. اگر چه ذهنیت من از وارد شدن در این مسیر درست نبود، اما با ورود به این وادی، کم کم ذهنیتم نیز تغییر کرد.

 وقتی ماه برکت و میهمانی خدا فرا رسید، یک روز برای افطاری به منزل مادربزرگم دعوت شدیم. در میان اقوام ما به ندرت می‌توان فرد محجبه‌ای مانند من دید. وقتی آن شب به خانه مادربزرگم رفتیم و عمه‌ها و عموهایم من را دیدند، خیلی از حجابم تعجب کردند. فکر می‌کردند به خاطر ماه رمضان چادر سر کردم، ولی وقتی مادرم از تصمیم من برای انتخاب همیشگی چادر برای حجاب به آنها گفت؛ مثل همیشه کسی مرا باور نکرد. آن شب در خانه مادربزرگم ماندم. من که تا پیش از این دینداری‌ام ظاهری بود و فقط در ماه رمضان نماز می‌خواندم، اما حالا تصمیم گرفته بودم برای همیشه نماز بخوانم. آن شب سر نماز با خدا راز و نیاز کردم و گفتم: «خدایا! من می‌دانم بنده خوبی نیستم. می‌‌دانم خیلی گناه کردم. می‌‌دانم تا قبل از اینکه حجاب داشته باشم، نامحرم موهایم را دیده است، به نامحرم دست داده‌ام و ...؛ ولی می‌‌خواهم از این به بعد با تو آشتی کنم. می‌‌خواهم برای همیشه نماز بخوانم. مگر من چه چیزی کمتر از دخترهای دیگر دارم؟». در واقع من تا قبل آن شب هر چه توبه کرده بودم، حقیقی نبود، به ظاهر حجاب داشتم و به ظاهر توبه کرده بودم؛ اما بعد از آن توبه حقیقی کردم. توفیق این توبه حقیقی به سبب خوابی می‌دانستم که دیده و تئاتری که اجرا کرده بودم. به خاطر شهیدی بود که با عکسش به جای پدرم با او صحبت کرده‌ بودم. سر سجاده خیلی گریه کردم و از خداوند خواستم این تحول در باطنم باشد. حالا احساس می‌کنم این توبه، توبه‌ای حقیقی است. اگر چه این سؤال که آیا خداوند توبه‌ام را پذیرفته یا نه، ذهنم را به شدت مشغول می‌کند؛ اما همیشه سعی کرده‌ام عهد و پیمانی را که با خدا و‌ آن شهید مدافع حرم بسته بودم، محکم‌‌تر کنم. از همین رو بود که بسیاری چیزها را کنار گذاشتم؛ مانند لاک‌هایی که به جانم وصل بود، لباس‌هایی که هر روز باید یکی از آنها را می‌پوشیدم و ... و به جای آنها، حجاب و دیانت را انتخاب کردم تا بتوانم رضایت پدرم و شهدای مدافع حرم و در صدر آنها، رضایت خداوند را جلب کنم.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.