روزهای پوچ| دختری که تا ته خط مد و لباس رفت
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روزهای پوچ
روایت درسا پرگل؛ دختری که تا ته خط مد و لباس رفت، اما در آخر با چادر به آرامش خاطر رسید.
******
لپتاپم مقابلم باز بود. میخواستم ببینم رنگ سال برای نوروز امسال چه رنگی است. عادت داشتم لباسهایم را به رنگ سال انتخاب کنم. همیشه «سِت» کردن رنگ لباس، کفش، کیف و لاک ناخنهایم برایم از هر چیزی در زندگی مهمتر بود. هر سال زودتر از دیگر دوستانم از این چیزها باخبر میشدم. هر کسی میخواست در مورد مد، لباس، متد آرایش روز، رنگ سال و ... چیزی بداند، سراغ مرا میگرفت. همه دوستانم هم مانند خودم بودند. همیشه مانتوی کوتاه تا بالای زانو با شلوار جذب میپوشیدم. شال و روسریام روی سرم رها بود. خانوادهام چندان مذهبی نبودند و مرا در انتخابهایم آزاد گذاشته بودند. آن روزها خوشحال بودم که برخلاف بعضی از پدر و مادرها که همیشه سر نوع پوشش دخترشان با او یکی به دو میکنند و درگیر هستند، پدر و مادرم با من کاری ندارند. هیچ محدودیتی در خانواده نداشتم، نه در بیرون رفتنها و نه در نوع پوششم. همیشه برای بیرون رفتن از خانه، یک ساعت طول میکشید تا حاضر شوم. هر بار باید رنگ لاکم را با مانتویی که میپوشیدم، سِت میکردم. ماه محرم هم با همان پوشش و با مانتوی کوتاه و موهای بیرون گذاشته، با دوستانم پشت دستههای عزاداران راه میافتادیم.
با وجود فضایی که در آن زندگی میکردم و آزادیهایی که داشتم، اما همیشه ته دلم دوست داشتم درباره خدا بیشتر بدانم. دلم میخواست بیشتر دوستش بدارم و بیشتر به او نزدیک شوم. هر وقت میخواستم تغییراتی در ظاهرم ایجاد کنم و کمی پایههای اعتقادیام را محکمتر کنم، حسی به من میگفت: «تو باید اینگونه باشی و ظاهرت خوب است، مثل بیشتر اطرافیانت». انگار چیزی اجازه نمیداد. همیشه ندای مخالفی در درونم مانع میشد. کم کم احساس پوچی و سرخوردگی به من دست داده بود. احساس پوچی از این بابت که فکر میکردم چیزی در من کم است و احساس سرخوردگی به خاطر اینکه آن ندای مخالف، همیشه مرا سست میکرد و مانع رسیدن به خواستههای واقعیام میشد.
******
همه چیز و هیچ چیز!
من از وقتی خودم را شناختم، صاحب اختیار بودم. خودم باید نوع پوششم را انتخاب میکردم. مادرم از همان ابتدا معتقد بود خودم باید انتخاب کنم که چه بپوشم و چه نپوشم و میگفت: «درسا جان! دیگر بزرگ شدهای و بهتر میدانی چه باید بپوشی. البته یادت نرود دخترها مانند مروارید هستند که نوع پوشش برای آنها، حکم صدفی را دارد که از آنها محافظت میکند». اگر چه مانتوی کوتاه و لاک و ظاهری نه چندان پوشیده را انتخاب کرده بودم، اما باز چندان راضی نبودم و بر خلاف بقیه از ظاهرم شاد نمیشدم. من همیشه خدا را قبول داشتم و معتقد بودم معبود نقش حیاتی در زندگی من دارد. گاهی اوقات قرآن هم میخواندم، اما هیچوقت به نماز اهمیت نمیدادم و نماز نمیخواندم. معتقد بودم کسی که نماز میخواند، باید پوشش مناسبی داشته باشد. با خودم میگفتم: «من که پوشش درستی ندارم؛ پس نباید نماز بخوانم. با لاک و آرایش غلیظ هم که نمیتوان نماز خواند». خانوادهام هیچ وقت در مراسم عزاداری اهلبیت؟عهم؟ شرکت نمیکردند، فقط در روز عاشورا به اینگونه مجالس میرفتیم. به همین دلیل من حتی نمیدانستم مجالس عزاداری اهلبیت؟عهم؟ چیست و در این مجالس چگونه باید رفتار کرد؟
پدر و مادرم نه تنها به من آزادی کامل داده بودند و من به راحتی میتوانستم با دوستانم بیرون بروم؛ بلکه هر چه میخواستم هم در اختیارم میگذاشتند. من دختری آزاد با امکانات کافی بودم، اما اینها مرا راضی نمیکرد. همیشه در خود احساس کمبود میکردم و نمیدانستم آن کمبود چیست؟ تا اینکه بالاخره پس از سالها آنچه را که به دنبالش بودم، پیدا کردم.
******
یک تلنگر
آن اتفاق بزرگ از روزی رقم خورد که تصمیم گرفتم به روضه بروم. همیشه دوست داشتم در دستههای عزاداری و هیأتها شرکت کنم و مادرم این را خوب میدانست. خوب به یاد دارم که ایام عزاداری امام حسین؟ع؟ بود. با مادرم در خانه نشسته بودیم و صدای عزاداری و نوحهخوانی غریبانهای از دوردست به گوش میرسید. به مادرم گفتم: «کاش میشد ما هم به روضه میرفتیم». مادرم بیآنکه حرفی بزند، حاضر شد. من هم با خوشحالی حاضر شدم و به خانه یکی از همسایهها که روضه داشت، رفتیم. تا وقتی در آن خانه و مجلس عزای امام حسین؟ع؟ بودم، حس خوبی داشتم. احساس میکردم آرامشی که به دنبالش بودم، در این خانه و این جمع به دست آوردم. روزهای مانده تا تاسوعا را به همراه مادرم به مجلس روضه رفتم. روز تاسوعا کنار خیابان ایستاده بودم و به دستههای عزاداران نگاه میکردم. وقتی روی طبلها نواختند و عزاداران زنجیرها را همزمان بالا بردند و صدای «یا حسین» عزاداران بلند شد، دلم لرزید. همان لحظه فهمیدم هنوز ایمان و اعتقادی برایم باقی مانده است و بر خلاف آنچه نشان میدهم، به خدا و ائمه؟عهم؟ معتقدم. آن روز فقط برای تماشای عزاداری به هیأت نرفته بودم؛ بلکه با میل و به خاطر خلوص نیت و دل خودم به هیأت عزای امام حسین؟ع؟ آمده بودم. من از همان روز متحول شدم. با وجود اینکه سعی میکردم حجابم کمی بهتر از قبل باشد، اما همچنان پوششم چندان مناسب نبود. تنها قرآن خواندنهایم بیشتر شده و عضو بسیج مسجد محله شده بودم.
******
نمکگیر هیأت
آن سال گذشت و محرم سال بعد رسید. با فرا رسیدن ایام محرم آن سال، تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم. با این حال همچنان با همان پوشش در خیابان حاضر میشدم. به خاطر پوشش نامناسبی که داشتم، وقتی برای دیدن دستههای عزاداری میرفتم؛ هر که مرا میدید، حرفی میزد. آن سال برای اولین بار در عمرم با تماشای عزاداران امام حسین؟ع؟، من هم بیآنکه خجالت بکشم، برای امام حسین؟ع؟ اشک ریختم. دوباره تاسوعا شد و باز نوای طبلها، دسته زنجیرزنان و باز فریاد «یا حسین» عزاداران، دلم را به لرزه انداخت. حالا دیگر به دنبال یک تغییر اساسی در خودم بودم. راستش من از خودم کلافه بودم و از وضعیتی که داشتم، برخلاف آنچه نشان میدادم، راضی نبودم. محرم تمام شد و من به همان زندگی با همان نوع پوشش ادامه دادم تا اینکه محرمی دیگر رسید. هر بار به هیأت میرفتم، از افراد بسیاری میشنیدم که میگفتند: «با این سر و وضع که هیأت نمیآیند. مانتویت کوتاه است. خجالت نمیکشی لاکزده به عزای امام حسین؟ع؟ آمدهای؟». هر چند این حرفها به دلم چنگ میانداخت و عذابآور بود، اما نیش و کنایههای دیگران را به پای امام حسین؟ع؟ نمینوشتم و همچنان به هیأت میرفتم. شلوغی خیابانها در ماه محرم، سبب نگرانی خانوادهام میشد و اجازه نمیدادند به تنهایی برای تماشای عزاداری به خیابان بروم. با این حال اصرار بیش از اندازه من برای رفتن به هیأت، باعث شده بود تا مادر و پدر و برادرم هم مجبور شوند با من همراه شوند.
******
من چادر میخواهم!
ماه محرم آن سال گذشت و یک سال بعد دوباره محرم از راه رسید. شب اول ماه با همان پوشش مانتوی کوتاه و حجاب نه چندان مناسب به هیأت رفتم. وقتی به خانه برگشتم، احساس کردم پوششم برای هیأت رفتن مناسب نیست و باید کمی مراعات کنم. مادر و پدرم و برادرم در خانه نشسته بودند و تلویزیون تماشا میکردند. من هم در گوشهای روی مبل نشستم و بیمقدمه به مادرم گفتم: «من چادر میخواهم». تا آن روز هیچ وقت چادر نداشتم. نه تنها مادرم، بلکه پدر و برادرم هم از شنیدن خواستهام تعجب کردند. مادر گفت: «چرا؟ تو که مانتویی هستی». گفتم: «نه، من به چادر سر کردن اعتقادی ندارم و اصلا هم قرار نیست چادری شوم، اما میخواهم وقتی به هیأت میروم، به احترام امام حسین؟ع؟ چادر سرم کنم. میخواهم نیت کنم این ده روز محرم را به خاطر امام حسین؟ع؟ چادر بپوشم». مادرم دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز به اتفاق مادرم رفتیم و من چادر مشکی خریدم. مادرم از چادری شدنم استقبال کرد. همیشه دوست داشت من چادری شوم، اما معتقد بود خودم باید به این نتیجه برسم و نوع پوششم را انتخاب کنم. وقتی چادرم را سر کردم، گفت: «انشاءالله این آخرین چادری نباشد که خریدی دخترم».
******
یک قدم ...
از دوستانی که تغییراتم را نمیپذیرفتند، فاصله گرفتم و بسیاری از آنها را رها کردم. من باید سازهای مخالف را از خودم دور میکردم تا بتوانم خودم را پیدا کنم. وقتی آدم دست به تغییر به این بزرگی میزند، بیشک بسیاری از اقوام و آشنایان تغییر را نمیپذیرند و باور نمیکنند. اینگونه واکنشها، طبیعی است. تنها چیزی که در این میان اهمیت دارد، این است که آدم خودش را باور داشته باشد. برای من حرف بقیه و نیش و کنایههایشان هیچ اهمیتی نداشت. فقط تمام حواسم به درسای تازهای بود که پیدایش کرده بودم. درسایی که مهربانتر و راضیتر از قبل بود؛ دُرسایی که حالش بهتر بود و از این تغییر با تمام وجود حمایت میکرد.
وقتی برای اولین بار چادر به سر کردم، مقابل آیینه به خودم نگاهی انداختم. احساس کردم نامرتب هستم، حتی بلد نبودم چگونه باید چادر سر کنم. وقتی میخواستم به هیأت بروم، روسریام را زیر چادر جلو کشیدم تا موهایم پیدا نباشد. با خود گفتم: «درسا! نمیشود که چادر سر کنی و موهایت بیرون باشد. وقتی چادر را به عنوان حجاب کامل انتخاب کردی، پس باید خوب سر کنی». چادرم را سر کردم و به هیأت رفتم. وقتی وارد هیأت شدم، همه دوستان و همکلاسیهایم از دیدنم تعجب کردند. چند نفری هم که قبلاً مرا دیده بودند، وقتی مرا با چادر دیدند، از اینکه بلد نبودم چادر سر کنم، مسخرهام کردند. بیتفاوت به رفتارهایشان گوشهای نشستم. چند روزی گذشت و هر بار وقتی با چادر به هیأت میرفتم، سعی میکردم واکنش و رفتار دیگران به چادری شدنم را تحمل کنم. مسئولان هیأت بر خلاف بعضی که مرا سوژه خنده کرده بودند، هر بار که مرا با چادر میدیدند، تشویقم میکردند. این کار آنها باعث دلگرمیام میشد.
******
نقش اطرافیان
اگر چه به خانوادهام گفته بودم فقط میخواهم دهه محرم چادر سر کنم، اما تمام ایام ماه محرم وقتی میخواستم بیرون بروم، چادر سر میکردم. محرم تمام شد و ماه صفر آمد و من همچنان با چادر بیرون میرفتم. وقتی با چادر از خانه بیرون میرفتم، احساس میکردم جنس نگاهها پاک و طاهر شده است و دیگران با احترام بیشتری با من برخورد میکنند. از وقتی چادری شدم، دوستانم هم عوض شدند. حالا دیگر دوستانم، بچههای بسیج و خانمها هستند. این موضوع کاملا غیر ارادی است. وقتی کسی مسیر زندگیاش را تغییر میدهد، خود به خود همسفرانش هم تغییر میکنند. من این موضوع را به خوبی تجربه کردم. پس اگر در زندگیتان تغییر ایجاد کردید، برای اینکه مطمئن شوید مسیر را درست طی میکنید، نگاهی به اطرافتان بیاندازید. ببینید چه کسانی در دور و اطرافتان هستند و چه کسانی در عقیده و افکارتان نقش اساسی دارند؟ اگر این افراد نزدیک، موافق افکار و عقیدهتان بودند، پس مطمئن باشید که راه را درست میروید؛ اما اگر این طور نبود، شک نکنید که مسیر را اشتباهی طی میکنید. یکی از اندوختههای با ارزش من در طول این چند سال که بارها آن را در زندگی تازهام به کار گرفتهام، توجه در گزینش افراد نزدیکی است که میتوانند در زندگیام تأثیرگذار باشند.
اکنون مدتهاست که از آن روزها میگذرد و من از زندگی تازهام به شدت راضیام. وقتی به گذشته نگاه می کنم تنها حسرت و شرمندگی نصیبم میشود. شرمندگی به خاطر روزهای بدحجابیام و حسرت به خاطر آرامشهایی که آن روزها قربانی تکبر و خودخواهیهایم شد.
دیدگاهها
بسیار عالی... کاش در کانالی این داستانها و خاطرات و به صورتی زیباتر همراه با آیاتی از قرآن در مورد حجاب و نماز و..... برای دختر و پسرهای گلمون قرار بدید حتی یک نفر و هم بتونید به راه دین و ائمه اطهار برگردونید اجر بزرگی شامل حالتون میشه.... یا علی
بسیار مفید بود درس گرفتم ان شاالله که دیگر خواهرهایمان هم از شما درس بگیرن و به کمال بندگی خودمان برسیم
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست
سلام. تبریک به شما درسا خانم به خاطر انتخاب ویژه و خواستنی تون. من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن... زیبایی ات ماندگار
افزودن دیدگاه جدید