محمدجواد قهرمانی (میاندوآبی)

خاطرات تبليغي از كشور قزاقستان

تاریخ انتشار:
ما را از قطار پياده كردند و در يك محوطه اي بزرگ جاي دادند و دستور دادند كه: «بايد اين جا كار كنيد و از اين محوطه بيرون نرويد و الا كشته مي شويد!»
تبلیغ

كشور قزاقستان، بيست ميليون تن جمعيت دارد و از لحاظ وسعت، دو برابر جمهوري اسلامي ايران است. و اين كشور، داراي مليت هاي فراوان و اقليت هاي مذهبي متعددي است. يكي از اين مليت ها، آذري زبانان شيعه مذهب با حدود نيم ميليون تن است.
در اثر حوادث سياسي (1) ، شيعيان، در اكثر سرزمين هاي شوروي سابق حضور دارند. اين امر، بستري مناسب براي تبليغ اسلام و تشيع را فراهم آورده است.
متاسفانه، تا به امروز، با وجود حضور گسترده ي مبلغان مسيحي و وهابي و...، بسياري از نيازهاي تبليغي كشورهاي مسلمان، مانند قزاقستان، تامين نشده است. و هر روزي كه مي گذرد، بر تعداد كليساها و ...افزوده مي شود.
اين حقير، به همراه يكي از دوستان، در رمضان سال 1377 اكثر مناطق شيعه نشين قزاقستان سفر و از نزديك، اين مشكل جدي اساسي (نبود مبلغ شيعه) را لمس كردم.
به هر منطقه اي از مناطق شيعه نشين كه مي رفتيم، اهالي منطقه، با اصرار بسيار زياد، روحاني و مبلغ و معلم قرآن تقاضا مي كردند و مي گفتند نياز ما را به گوش مجتهدان و علماي ديني برسانيد.
آن ها، از شدت عشق و علاقه شان به اسلام و قرآن، وقتي ما، به عنوان قاريان قرآن، به جمع شان ملحق مي شديم، اشك مي ريختند و ابراز محبت و علاقه بسيار زيادي مي كردند كه وصف آن همه عشق و علاقه به اسلام و مسلمانان و...ميسور نيست.
انسان، بايد به جمع آن دور افتاده گان از كشور و ميهن، سفر كند تا عمق عشق و محبت به وطن و دين و اسلام را درك كند (2) - .
در دوران حكومت رضا خان، سيد جعفر پيشه وري، مي خواست با حمايت و كمك روس ها، در آذربايجان، حكومت مستقلي تشكيل دهد، لذا تعداد زيادي از جوان ها را به پادگان ها جهت خدمت فرا خواند. من هم جزو آن جوان ها بودم.
هنگامي كه در سرباز خانه اي، آموزش مي ديديم، سيد جعفر پيشه وري، از شاه شكست خورد و در نتيجه، به ما دستور دادند كه بايد آن سوي مرز ايران، يعني به شوروي برويد و سلاح هاي خود را تحويل دهيد و بعدا به ايران برگرديد.
ما، تعداد هزار سرباز را به آن سوي مرز ايران (آستاراي شوروي) بردند و سلاح ها را تحويل گرفتند و لكن ما را باز نگرداندند.
هر روز به ما قول مي دادند كه به ايران باز خواهيد گشت، ولي از برگشت خبري نبود.
بالآخره، بعد از هفته ها بي سر و ساماني، ما را به شهر گنجه ي آذربايجان - كه از ايران فاصله زيادي داشت - بردند.
ما سربازان، هر روز، دست به اعتراض و شورش...مي زديم ولي وضع تغييري نمي كرد.
بعد از شش ماه بي خانه ماني و مصيبت و رنج و مشقت و گرسنه گي و زحمت، به ما گفتند كه سوار اين قطارهاي باري - كه مخصوص حمل حيوانات بود - بشويد كه مي خواهيم شما را تحويل ايران بدهيم.
همه ي سربازان، از شدت خوش حالي، اشك مي ريختند و به هم تبريك مي گفتند و با هم درددل مي كردند.
امواج خروشان درياي اميد، در دل سربازان، موج مي زد و نور روشنايي، از دل تاريكي ها، به قلب شان پرتو مي افكند و هر كس در دل آن واگن هاي سياه و تاريك، با دل خويش زمزمه اي داشت و از جدايي ها و تنهايي ها و هجران ها و دوري ها و سختي ها و فشارها و اختناق ها و خفقان ها دور مي شد و در برابر خالق متعال شاكر بود .
ناگهان، اين همه اميد، بعد از چندي، تبديل به نوميقطاردي و ياس شد: بعد از چند روز، متوجه شديم كه مسير حركت قطار، به طرف ايران نيست: اشك هاي شوق، تبديل به اشك هاي هجران و درد شد!
در مدت سفر، ما را مثل حيوانات، در واگن ها محبوس كرده و فقط از روزنه اي به ما غذا و آب مي دادند، آن هم چه غذايي! هر روز، دويست گرم نان خشك با مقداري آب!
و هر روز كه مي گذشت، هوا، سردتر مي شد.
ما احساس مي كرديم كه قطار، به سوي سيبري در حركت است!
هيچ كدام از بچه ها، لباس گرم به تن نداشتند و آماده گي مقابله با سرما را نداشتند، لذا تعدادي از بچه ها، در اثر سرما و گرسنه گي و كم آبي و... مردند.
بعد از يك ماه سفر، به منطقه ي بسيار سرد و يخي سيبري رسيديم. همه جا، برف و يخ بود و سرما، آن چنان شديد بود كه همه مي لرزيديم و هيچ كدام از بچه ها، قدرت حركت نداشتند!
ما را از قطار پياده كردند و در يك محوطه اي بزرگ جاي دادند و دستور دادند كه: «بايد اين جا كار كنيد و از اين محوطه بيرون نرويد و الا كشته مي شويد!» .
همه، مشغول كار شديم. وضعيت آن محل، بسيار نامناسب و فاقد امكانات رفاهي و... بود روز را با دويست گرم نان خشك سپري و كار اجباري مي كرديم!
اگر كسي، كم كاري مي كرد، كتك اش مي زدند و آن مقدار نان كم را هم به او نمي دادند!
گرسنگي، چنان فشار مي آورد كه بچه ها، گاهي جهت سير كردن شكم شان، از علف و برگ درختان جنگل استفاده مي كردند. و تعدادي از بچه ها، در اثر خوردن علف هاي زهر آلود، ديوانه شدند!
علي اي حال، اين دوران سخت و تاريك كه با هزاران رنج و مشقت همراه بود، به سر آمد. اين نصرت الهي، ثمره ي ناله و شيون مادران و پدراني بود كه در فراق فرزندان شان به درگاه الهي داشتند.
دعاي پدران و مادران و خواهران و برادران، به اجابت رسيد. استالين، به آزادي و دلجويي از ما فرمان داد، بعد از آن، ما را در مناطق مختلف كشور قزاقستان به صورت چند نفري تقسيم كردند.
بعدها، اين افراد، از مناطق مختلف، در يك منطقه جمع شديم و در كنار برادران شيعه ي خود زندگي مي كنيم.
خلاصه ي درخواست هاي آنان به شرح زير است:
1- چرا دولت اسلامي ايران، براي ما، روحاني نمي فرستد تا بچه هاي ما - كه ايراني الاصل هستند - آداب و اخلاق اسلامي و ايراني را ياد بگيرند؟
2- چرا دولت ايران، از ما، حمايت معنوي نمي كند؟
3- چرا نماينده ي دولت ايران، از حال ما پرس و جو نمي كند در حالي كه نماينده گان اقليت هاي ديگر چنين مي كنند؟
4- براي بچه هاي ما، كتاب بفرستيد: زيرا، ما، از اسلام چيزي نمي دانيم جز عقيده اي كه قبلا داشته ايم.

پاورقــــــــــــــــــــي
1. پا به پاي آفتاب، ج 1، ص 286.
2. يكي از اهالي روستاي چالدار - از نواحي شهر چيمكنت - مي گفت: من، اسد مستوفي هستم كه ساكن شهر اردبيل بودم، ولي مدت پنجاه سال است كه در اين كشور، در غربت و تنهايي زندگي مي كنم.
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.