حجت الاسلام مدبر

تبلیغ در ترکمنستان

تاریخ انتشار:
به شهر بايرامعلي - كه در كنار خرابه هاي شهر قديمي مرو قرار دارد - مي رسم. سمت پيرمردي لاغر اندام - كه جلوي مغازه ي كفاشي نشسته - مي روم و سراغ ريش سفيد شيعيان را مي گيرم. بهت زده بلند مي شود و مي گويد: با او چه كار داري؟
تبلیغ در ترکمنستان

ساعت 3/30 شب است. در هوای سرد و برفی از قطار پياده می شوم و با دلی سرشار از هيجان و شوق به شهر مرو (ماري)ترکمنستان گام می نهم.
قرآن ها، كتاب های دينی، مهرها و سجاده هايی كه همراه دارم، ساكم را سنگين ساخته است. چهره، زبان و آداب و رسوم اجتماعي اين ديار برايم ناآشنا است.
كم كم هوا روشن می شود. مسافران راهی خانه هايشان می شوند. تنهاي تنها می شوم. از يك سو، احساس غريبی و ناامنی می كنم و از سوي ديگر، سرما تا استخوان هايم نفوذ كرده است. ناگزيرم برای نماز و استراحت جايی پيدا كنم; ولی نه جای هست و نه خودروی كه مرا به هتلی برساند. به طرفی كه احتمال می دهم مركز شهر است، رهسپار می شوم. پس از گذشتن از كوچه های تاريك و برفی و سگ هاي ولگرد، به هتل «سلطان »، تنها هتل شهر، می رسم.
آرام آرام با انگشتری به شيشه می كوبم. زني - كه به زبان روسی سخن می گويد - آشكار می شود و با ديدن محاسن من - كه برای آنان ناآشنا است - با دست اشاره می كند كه جا نداريم.
من می مانم و تنهايی ام. پس از لحظاتی دوباره خيلي آهسته در می زنم. مردی تركمن در می گشايد و با لهجه‌ی تركمنی می گويد: جا نداريم! با زحمت بسيار، از او می خواهم اجازه دهد نماز بگزارم. اجازه می دهد. با زحمت فراوان وضو می گيرم و درست جلوی در ورودی هتل روی موكت راهرو نماز صبح را با لذت تمام به جای می آورم. بعد از نماز، ساكم را برمی دارم، از آن ها تشكر می كنم و از هتل خارج می شوم. هنوز چند قدم از هتل دور نشده ام كه كسي با لهجه ی تركمنی مرا صدا می زند.
برمی گردم، همان نگهبان هتل را می بينم كه با دستش اشاره می كند سمت او بروم. برمی گردم. ساكم را می گيرد و مرا به اتاقي مجهز در طبقه ی سوم هتل راهنمايی می كند.
او توضيح می دهد: اين اتاق ها به مسئولان كشور تركمنستان اختصاص دارد و ميهمانان خارجی را در آن ها جای می دهند. تو نماز خواندی و ما نمازخوان ها را دوست داريم. همين جا استراحت كن.
تا ساعت ده صبح استراحت می كنم. سپس به دفتر هتل می روم. از من پولی نمی گيرند و می گويند: همين كه به نمازخوان جا داديم، ثوابش برای ما بس است. فقط برای ما دعا كنيد.
می پرسم: آيا خود شما هم نماز می خوانيد؟ می گويند: دوست داريم ولی بلد نيستيم... .
تا نزديكی های عصر در مرو می مانم. سپس راهی شهر «بايرامعلی » مي شوم تا دنبال ريش سفيد شيعيان بايرامعلی بگردم. غروب نزديك است. اگر او را نيابم، شب كجا استراحت كنم؟ ! دلهره بر وجودم چنگ می افكند; ولی به خود می گويم: تو كه می دانی برای چه گام در راه سفر نهاده اي و از زندگی راحت دست شسته ای... اگر برای ارشاد مردمی كه هفتاد و اندی سال از شنيدن صدای اسلام راستين بی بهره بوده اند بدين شهر آمده ای، خدا با تو است.
با اين انديشه به شهر بايرامعلی - كه در كنار خرابه های شهر قديمی مرو قرار دارد - می رسم. سمت پيرمردی لاغر اندام - كه جلوی مغازه ی كفاشی نشسته - مي روم و سراغ ريش سفيد شيعيان را می گيرم.
بهت زده بلند می شود و می گويد: با او چه كار داری؟
می گويم: ميهمان اويم.
مرا در آغوش می كشد و می گويد: تو هم شهری مني; از تبريز آمده ای؟
مي گويم: آری.
اشك در چشمهايش حلقه می زند. دستم را می گيرد و می گويد: به خانه برويم.
می گويم: ببخشيد، بايد به خانه ی ... بروم.
می خندد و می گويد: من همان كسی هستم كه دنبالش می گردی.
اين آيه از قرآن كريم در گوش جانم طنين می افكند: «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»(عنکبوت:69) . خدای بزرگ را بر لطف بی پايانش سپاس می گويم و با تجربه ی ديگر از امدادها و حمايت های وی سمت خانه ی او رهسپار می شوم.

منبع:

http://resalaat.ir/Members/Printable.aspx?itemid=10040

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.