حاج آقا مي خواستم زير بگيرمت ولي ديدم ماشينم كثيف ميشه!
* تا آسمان ...
- «حاج آقا مي خواستم زير بگيرمت ولي ديدم ماشينم كثيف ميشه!»
اين جمله را جوانكي از نوع فشن در حالي كه سرش را از ماشينش بيرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود يك نيمه شب بود و وقتي پس از پايان كار نمايشگاه به سمت خانه مي رفتم در حاشيه ميدان تجريش اين فرمايش را نوش جان نمودم.
محلّ سكونتمان امامزاده قاسم و محلّ فعّاليت تبليغي مان امامزاده صالح عليهماالسلام بود كه صدالبتّه بايد قربان فضاي با صفا و نوراني حرمهاي باصفاي همه اهل بيت و فرزندانشان عليهم السلام رفت؛ به خصوص اين دو بزرگوار كه حقّاً مهمان نوازي كردند و تحويلمان گرفتند. امّا بين الحرميني كه بسياري از شبها مجبور بودم آن را پياده گز كنم خيابان «دربند» و «فناخسرو» بود كه نميدانم چند بار در سال يك روحاني پياده آن را طي ميكند.
ناگفته پيداست كه براي خيلي از اهالي اين منطقه كه اصحاب عمامه و عبا را بيشتر از پشت شيشههاي دودي ديدهاند كه برايشان فقط مصداق «خنديد و رفت ...» بودهاند، يك روحاني تنها و پياده سيبل مناسبي بود براي نشانه گيري ذوق و ادب و خرج كردن قطعههاي هنري و بداههگوييهاي هنرمندانهاشان! و اين مسأله در شبهاي جمعه كه اين خيابان هاي تاريك و باريك به شدّت شلوغ ميشد بيشتر رخ مينماياند و جلوه ميكرد.
در اين شبها خوش بينانه خويش را ميگفتم كه لابدّ اين جماعت مؤمنين و مؤمنات در اين شب رحمت و مغفرت ميروند آن بالاترها كه به خداوندِ كريم نزديكتر است تا دسته جمعي دعاي كميل بخوانند و «كم من قبيح سترته» سر دهند!
برخي كه معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خيلي سقوط كرده وقتي از كنارم ردّ ميشدند از آن جيغهاي مولتي بنفش ميكشيدند كه اگر آمادگي قبلي نبود حكماً دچار تركيدگي زهره (يا همان كيسه صفراء) مي شدم.
برخي ديگر امّا هريك به طريقي دل ما مينواختند و اظهار ارادت ميكردند كه خوشمزه ترينشان در حالي كه به زيبايي صداي شيلا (همان پرنده سياه و بانمك) را تقليد ميكرد فرياد ميزد: سندباد جونم ...سندبادجونم! يك موتورسوار هم شبي كنارم ايستاد و خيلي جدّي و در حالي كه قيافه يك حقيقت جوي واقعي را داشت پرسيد :«آخه تو به چه اميدي زندهاي؟!»
البتّه براي اينكه ناشكري نباشد و خداي مهربان قهرش نگيرد بايد اين را هم بگويم كه به بركت لباس پيامبري كه برتن داشتيم احترام و ادب و محبّت هم كم شامل حالمان نميشد؛ امّا اين برايم مشهود بود كه گرچه از نظر كمّي، محبّتها بسيار بيشتر و مفصّلتر از طعنهها و زخمزبانها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسي صادقانهتر حواله ميشد تا گروه اوّل.
يكبار هم كه براي عالم عزيزي كه حق پدري برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف كريمانهاش هستم جريان اين بيمهريها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّتها برداريد بگذاريد جاي اين كنايهها تا سر به سر شود!»
از احترامها گفتم بد نيست يادي كنم از آن بعد از ظهر گرمي كه نان سنگك به دست به سمت خانه ميرفتم و گرما و تشنگي ناشي از روزه در مرداد ماه كلافهام كرده بود؛ دختركي پنج-شش ساله در حالي كه سوار بر دوچرخه اش به سمتم مي آمد دستش را مثل رئيس جمهورهايي كه در جمع مردم اظهار ارادت مي كنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آيت الله!» و بعد هم دستش را دراز كرد به سمت ناني كه در دست داشتم. واقعاً خنديدم و در حالي كه خم ميشدم تا راحتتر بتواند يك چهارم فوقاني نان را جدا كند مثل آيت الله ها برايش دعا كردم كه خدا حفظت كند و از اين دست تعابير علمايي.
وقتي هم كه ركاب زنان دور مي شد هنوز مشغول خنده بودم از اين صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت كه احتمالا فقط در منطقه يك تهران يافت مي شود!
تمام اينها را نوشتم تا تصويري از محل تبليغ امسال گروهمان در امام زاده صالح عليه السلام تجريش ارائه شود. پايگاهي كه مجمع العجايبي است از مردمان اين زمانه. امام زاده اي كه در منتهي اليه دو خيابان طويل تهران يعني ولي عصر (عجل الله فرجه الشريف) و شريعتي قرار گرفته و قدرت خدا همه جور زائري در آن پيدا مي شود از اعضاي تيم هاي ملي و مرفهين و خارجنشينها گرفته تا پايين شهري هاي مستضعفي كه به بركت سامانه اتوبوس هاي تندرو با صد تومان مي توانند از میدان راه آهن تا میدان تجريش سفر درون شهري كنند.
سفرهاي قبل و سوژه هاي عجيب و غريبي كه در غرفه مشاوره نمايشگاه با آنها برخورد داشتم به اين فكرم واداشت كه شمه اي از درددل ها و مشكلات مخاطبين را در قالب نوشتاري در بياورم تا هم اظهار فضلي شده باشد و هم اظهار علمي و شايد هم گزارشي باشد از بازخورد و ميزان تأثير اين گونه برنامه ها و شايدتر هم مشت قابل تأمّلي باشد از خروار مشكلات و دغدغه هاي جاري و ساري در جامعه امروزي و حتي شايد خداي ناكرده اين چند ورق به دست مسؤولي افتاد و خداي ناكرده تر او هم خواند و حتي العياذ بالله تأثيري در برنامه ريزي ها و سياست گذاري ها به ويژه در عرصه فرهنگ داشت!
آنچه نوشتهام مختصري است از جلسات متعدد مشاوره و بعضاً مشاجرهاي كه در آستان حضرت امام زاده صالح بن موسي بن جعفر عليه السلام داشتم.
- نه همين لباس جين است ...
تي شرت عجيب و غريبي كه به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت كرده بود. لباسي كه لايه سفيد بيروني اش را گويا با برس سيمي چاك چاك كردهاند و اگر نبود لايه مشكي داخلي اش هر آينه تمام محتوياتش پيدا بود.
شلوار جينش هم البتّه دست كمي از لباسش نداشت و به لحاف چهل تكّه بيشتر شبيه بود تا ساتر نيمكره جنوبي بدن!
تنها اثري كه از ريشش (يا بهتر بگويم ريش سابقش) ميشد يافت خط نازكي بود كه از زير لبش آغاز ميشد و به چانه نرسيده هم تمام.
خلاصه تيپ ظاهري اش به نقّاشي هاي كوبيسمِ پيكاسو شبيه تر بود تا يك جوان سي ساله مجرّد البتّه باتوجّه به اين تجربه كه هرگز با ظاهر كسي به قضاوت ننشينم صميمانه پاي سخنش نشستم و بعدها هم فهميدم قضاوتم درباره قضاوت نكردن درست بوده است و بنده خدا دلش خيلي مثل لباس و شلوارش نيست.
خودش هم نمي دانست كه از كجا شروع كند و ظاهراً تا آن لحظه با روحاني جماعت از اين فاصله برخوردي نداشت لذا وقتي با موضوع كنار آمد و باورش شد كه «زلال احكام» و «سمت خدا» ي تلويزيون نيستيم و چهره در چهره يك آخوندِ غير مجازي نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسياري از مردم با اين پيش زمينه كه ما با اين لباسمان حتماً دستمان به جايي ميرسد و كارهاي در اين مملكت هستيم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعي و راهكار ارائه كردن براي برون رفت از بحران هاي موجود اجتماع!مهمترين دغدغهاي كه داشت بحران مهاجرين افغاني بود و بدجوري احساس ملّي گرايي اذيّتش ميكرد و نگران هزينه هايي بود كه اين عدّه براي كشور داشته اند و دارند و مثل خيلي از كارشناس نمايان بيكاري را هم خيلي راحت مي انداخت گردن حضور همين بندگان خدا.
اين بخش كلامش را كه بايد مهاجرين افغاني سامان دهي شوند و نظارت درستي بر ورود و خروج و رفت و آمدهاي مرزي صورت بگيرد را به عنوان نقطه اشتراكمان تاييد كردم؛ امّا با تذكّر اين نكته كه بيكارهاي ما تحصيل كرده اند و سوداي مشاغلي شيك و تميز دارند؛ ولي مهاجرين غالباً كارهاي دست پاييني را انجام ميدهند كه هرگز بيكاران كشورمان سراغ آنها نمي روند سعي در تعديلش نمودم.
از ارتباط سنّتي و پيشينه فرهنگي مشتركمان با اين كشور و مردمانش و از اين كه بسياري از اين مرزبندي براي ايجاد تفرقه است و از اين قبيل منبرها هم برايش رفتم و توصيه اش كردم حتماً كتاب زيباي «جانستانِ كابلستان» جناب اميرخاني را بخواند. با اينكه بعيد ميدانستم كسي را پيدا كنم كه اين كتاب را بخواند و ديدش نسبت به افاغنه تغيير نكند با كمال تعجّب ديدم ميگويد كتاب را خوانده ام! و من نيز فهميدم آن كس را كه بعيد مي دانستمش پيدا كردم.
كتاب مذكور كه سفرنامه اي شيرين از اميرخاني است واقعا ستودني و خواندني و حتّي نيوشيدني است و پايان زيباي كتاب نيز از آن پايانهايي است كه هرگز از خاطرم محو نميشود. خدا عاقبت همه نويسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت اميرخاني را خصوصاً ختم به خير كند آمين.
سي سال از خدا عمر گرفته بود ولي هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هيچ بعيد نميدانستم در اثر تجرّد سر از بيابان شاعري در آورده باشد)
البتّه شعر سپيد مي سرود تا دغدغه وزن و قافيه اعصابش را خرد نكند چند بيتي هم مهمانمان كرد كه همانگونه كه حدس ميزدم مضاميني بس مبهم داشت و براي گروه سنّي بنده و امثال بنده قدري سنگين مينمود. مضاميني از اين دست كه از ديوار نترس و ماه پشتت آب ميريزد و مانند اينها.
جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتي ها تحويلش نميگرفتند و قدر هنرش را نميدانستند. خودش معتقد بود در فضاي نشر و چاپ، از شعر «تو سري خور»تر نداريم كه ظاهراً حقّ هم داشت البتّه اين را كه اين توسري ها حقّ شعرها و شاعرها هست يا نه را نميدانم ولي تو سري خور بودنش را خود نيز قبول دارم.
اعتقاد جالبي كه داشت اين بود كه علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوري از شعر و شاعري است! و پاي اين حرفش خيلي هم استدلال ميآورد كه در گذشته ها كه ايرانمان آرام بوده و آرامش داشته به بركت رونق اين هنر آسماني در جامعه بوده است.
توصيهاش هم كردم كه از عالم تجرّد خارج شود و دينش را كامل كند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل اين نصيحت شيخ مشفق فقط لبخندي مختصر تحويل ميداد و سري بالا و پايين ميكرد كه تا آخر هم نفهميدم از سر حجب و حيا و خجالت بود يا از روي اين كه در دلش ميگذشت :«اي حاج آقا دلت خوشه كي حال داره زن بگيره» و از اين قبيل حرفها.
در بين صحبتمان نگاه برخي رهگذران نيز برايم جالب بود ظاهراً هنوز خيلي از مردم باورشان نميشد كه ما با اين مدل جوان ها هم مي توانيم خوش بگوييم و گل بشنويم. تقصير كيستش را نميدانم امّا اين را ميدانم كه فاصله و ديوار كشي و انتخاب مخاطب پاستوريزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه.
به هر حال نشست با بركتي بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را ديد و هم ما بيشتر و بيشتر باورمان شد كه «نه همين لباس جين است مانع آدميّت!»
خاطره ای از حمید وحیدی.
دیدگاهها
سلام حاج آقا وحیدی خدا عمرت بدهد واقعا اگر ما طلبه ها خصوصا وقار مذهبی عموما برویم سراغ این جوان ها در میدان جنگ فرهنگی سرمایه های گران بهای پیدا میشود اما حیف که خیلی از ما در حق این مستظعفین فرهنگی کم میگذاریم حذف اخر آقاجان کثرالله امثالکم
افزودن دیدگاه جدید