وقتی به این روستا رفتم به زور مرا پذیرفتند!
وقتی به این روستا رفتم به زور مرا پذیرفتند! نمیدانم قبلا چه اتفاقی افتاده بود که خیلی آمادگی پذیرش روحانی نداشتند!
مدتی در خانهی خادم و کلیددار مسجد اول بودم. این خادم پیرمردی بود که با توجه به احادیثی که دربارهی اذان گفتن شنیده بود تأکید خاصی بر اذان گفتن داشت حتی صدایش را بر روی یک نوار کاست ضبط کرده بود تا هنگام مسافرت هم مردم از صدایش مستفیض! گردند.
جوانان اهل محل میگفتند: حاجآقا چرا این پیرمرد با این صدای خاصش همیشه باید اذان بگوید و ما نتوانیم اذان بگوییم؟ من هم با سن کمی که داشتم (حدود ۲۵ ساله بودم) نتوانستم در این باره کاری انجام دهم الا دلداری جوانان.»
مطلب بعدی این بود که این پیرمرد با ورود کودکان به مسجد مشکل داشت و میگفت طهارت و نجاست را رعایت نمیکنند و مسجد را نجس میکنند!
پس کلی آیه و حدیث و داستان و نقل کلام امثال امام خمینی رحمهالله و مراجع عظام وقتی رئیس سازمان تبلیغات شهرستان برای سرکشی آمده بود و من به همراه ایشان چندین بار در گوشش خواندیم که به حضور کودکان کاری نداشته باشد بالأخره قبول کرد...
مدتی از ماه رمضان گذشته بود و مردم محل دیگر روستا که با این پیرمرد مرافعه داشتند بالأخره به لطایف الحیلی مرا به مسجد خود بردند و قرار بر این شد که به صورت نوبتی برای اقامهی نماز و سایر مراسمات معنوی و تبلیغی به هر دو مسجد بروم.
این روستا با این که در منطقهی گرمی واقع شده بود به خاطر نزدیکی با سدی پر آب از لحاظ کشاورزی آباد بود و حتی شالیزارهای سرسبزی داشت.
با جوانان مسجدی به میان شالیزارها میرفتم و از هر دری با هم گپ و گفت و مباحثه میکردیم.
یک روز در مسجد در جمع مردان نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
یکی از اهالی روستا که ظاهرا در شهر زندگی میکرد و هر از گاهی به موطنش سر میزد هم وارد بحث شد و در میانهی کلامش گفت: حاجآقا چرا بعضی از روحانیون فلانند و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بعضی از بزرگان. گفت: حاج آقا.... فلان است و مفسد اقتصادی است و .... خلاصه کم نگذاشت از بد گفتن به ایشان!
بنده هم قبلا (شاید دو سال قبلش) یک بار حضورا به دیدار این عالم جلیلالقدر رسیده بودم و ایشان را مبرای از این اتهامات میدانستم.
هر چه قدر که من به آن شخص میگفتم تو اشتباه میکنی و از کجا میگویی و چرا شایعهها را باور میکنی؟ قبول نمیکرد که نمیکرد. و مدام ادعاها و تهمتهایش را تکرار میکرد. آن روز من هم اصلا کوتاه نیامدم و همان جا از خدای خود خواستم که برای این کار کمکم کند.
فردای آن روز آن مرد به مسجد آمد و با احترام و حالت خاصی گفت: سیدجان من اشتباه کردم!
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: دیشب در خواب دیدم که همه جا تاریک است و با فلاکت خاصی دنبال نور و کمک میگشتم که تو را دیدم که نور خاصی طرفت هست و وقتی به سمت تو آمدم از آن ظلمت و گمراهی و سختی نجات پیدا کردم!
الآن هم آمده ام و از صحبتهای دیروزم دربارهی آیةالله.... عذرخواهی میکنم.
آن جا بود که به عینه و از نای جان عنایت و مدد الهی را دیدم.
وقتی بنده آمدم و از یک عالم بزرگ با تمام وجود حمایت کردم و از خداوند هم مدد خواستم خداوند هم تنهایم نگذاشت و پاسخ این کارم را داد.
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی.
خاطره ای از سیدمحمدحسن صدریشال.
افزودن دیدگاه جدید