خاطرات تبلیغی

حساسیت نوجوان ها

تاریخ انتشار:
من تو سفر های تبلیغی ام همیشه تلاش می کنم که به شهر خودمان سفر کنم چون به خاطر هم زبانی راحت تر ارتباط می گیرم و مردم هم صمیمی تر مسائل شان را بیان می کنند، اما........
خاطرات طلبگی

تا حالا شنیدین می‌گویند بچه ها خیلی حساس اند؟ حتما جوابتون مثبته درسته؟ خب بزارین سوال دوم رو بپرسم؛ تا به حال چه قدر به این جمله فکر کردین؟ کم؛ زیاد؛ نسبتا زیاد؛ خیلی کم یا..... به هرحال هرجوابی که دادین ایرادی نداره چون سوال سومم مهم تره و آن اینه که تا به حال چقدر با این موضوع بر خورد داشتین و آن رو لمس کردین؟ بازم جوابتون محترم ولی اگه تا حالا زیاد به این مساله توجه نداشتین ایرادی نداره چون من در ادامه یه خاطره می‌گویم هرچند کوتاه که خود باید حدیث مفصل بخوانی از این مجمل.
من تو سفر های تبلیغی ام همیشه تلاش می کنم که به شهر خودمان سفر کنم چون به خاطر هم زبانی راحت تر ارتباط می گیرم و مردم هم صمیمی تر مسائل  شان  را بیان می کنند، اما من بیشتر از اینکه با مسن تر ها باشم با جوانان و نوجوانان هستم  و در جمع آن ها بیشتر می‌روم ؛ به عزیزان ریش سفید هم قبلش میگم که من شماها را از ته  قلب دوست دارم ولی آن ها بیشتر نیاز دارن وگاهی به شوخی به آن ها می گویم شما رو اگه با چوب و چماق بزنند از مسجد نمی روین و نمازتون رو می خونین ولی این جوان ها و نوجوان ها اگه یه ذره احساس کنند کسی بهشون توجه نمی‌کنه زود شونه خالی می کنند و زده می‌شوند. به همین دلیل و دلایل دیگه همیشه به بچه ها توجهی خاصی داشتم و دارم واسه همین خیلی باهاشون صمیمی هستم.
یه روز که رفتم مسجد چهارتا نوجوان که بیشتر باهم صمیمی بودیم (چون بیشتر می‌امدند مسجد و فعال تر از همه بودن) به ترتیب نشسته بودند.
رفتم جلو که سلام و علیک گرم تعاملی با هم داشته باشیم به نفر اول گفتم سلام چطوری؟ به دومی گفتم: سلام خوبی؟ به سومی گفتم: سلام و به چهارمی گفتم: سلام چه خبر؟ شب که رفتم خونه نفر سوم پیام داد حاجی خیلی نامردی! منم حسابی از این پیامش شوکه شده بودم اخه این بچه خیلی با ادب تر از این حرفا بود گفتم: چرا؟ گفت: حاجی خیلی نامردی گفتم: خب من نامرد ولی علت نامردیم رو بگو، گفت: هیچی همین. گفتم چند لحظه صبر کن، سریع حاضر شدم و پیاده  رفتم درب خونشون که البته خیلی هم دور بود از خونه ی ما، وقتی منو دید از تعجب چشماش گرد شده بود که امام جماعت مسجد این همه راه رو واسه دلجویی از من اومده (این حرکت باعث شد مسجد ماندگار بشه و به قول خودش انگار منو تو مسجد بتن ریزی کردند که نمی تونم ازش دل بکنم) گفتم حالا بگو موضوع چیه؟ گفت: آخه امروز وقتی آمدی و ما تو مسجد نشسته بودیم به همه بعد سلام یه چیزی مثل خوبی یا چه خبر گفتی ولی به من فقط گفتین سلام و هیچی بعدش نگفتین!! چرا عدالت رو رعایت نکردین؟ اینجا بودکه من شاید یه دقیقه فقط سکوت کردم و مثل آدمای گیج بودم نمی دونستم بخندم، گریه کنم، به خودم نهیب بزنم که چرا به رفتارت توجه نمی کنی یا..... بعد از این حالت عجیب بهش گفتم واقعا عذرخواهم من اصلا حواسم نبود یعنی دقت نکردم به کلماتم ولی من که همیشه می‌گویم شما نوجوان ها صفای مسجد هستین ومنظورم همه شمایین و همه ی شما را باهم دوست دارم درسته؟ گفت: آره من فکر کردم شما به من توجهی نداری ولی فهمیدم اشتباه کردم ولی این اتفاق باعث شد من کاملا بفهمم واقعا بچه ها حسا س اند.
خاطره ای از جواد فلاحی کمیز.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.