خاطرات طلبگی

روستایی نزدیک به آبادی

تاریخ انتشار:
حدود 20 كيلومتري از مركز شهرستان فاصله داشت با اين حال مسيري نبود تاكسي خور باشد با چند نفر ديگر كه نمي شناختم سوار ماشین شديم، هر كدامشان در طي مسير در روستايي پياده شدند و من آخرين مسافر براي آخرين ايستگاه بودم...
خاطرات طلبگی

حدود 20 كيلومتري از مركز شهرستان فاصله داشت با اين حال مسيري نبود تاكسي خور باشد با چند نفر ديگر كه نمي شناختم سوار ماشین شديم، هر كدامشان در طي مسير در روستايي پياده شدند و من آخرين مسافر براي آخرين ايستگاه ماشين بودم آفتاب بعد ازظهر روز 17 رمضان طوري در آسمان شيشه جلوي پيكان خود نمايي ميكرد كه با تمام وجود اعلام ورورد به تابستان را احساس كني تنها چيزي كه باعث مي شد هر از گاهي غافل از آسمان داغ بشوي ضرب نواز سخت و خشن تاير هاي پيكان بر جاده اي پر از چاله يا چاله هايي كه اطرافشان را  كمي آسفالت پاشيده اند بود كه با زبان داراز پر از جراحتش داد ميزد كه من سرمايه اي براي مسولين هستم كه هر چند سال يكبار از من براي جمع اوري راي استفاده مي كنند و به اينكه چندين نماينده را با اين وضع مفلسانه ام راهي پشت ميزشان كردم، خوشحالم. درهمين حال و احوال به ياد تلفن صبح افتادم كه مسوول اعزام مبلغ پشت گوشي با لحن ترديد آميز كه ناشي از دو دلي باشد گفت: البته يه روستايي هست كه 2 روز پيش يكي از اهالي اونجا حضوري اومده بود مي گفت: چرا برا روستاي ما روحاني نفرستادين؟ بعد با نيمچه سرفه اي صدايش را صاف كرد كه: متاسفانه نه شماره تماسي داريم و نه اينكه الان از وضعيت اون روستا خبري نداريم بايستي خودت بري و جوياي قضيه بشي. منم گفتم: باشه پس بهتون خبر مي دهم.
بعد از اينكه قطع كرد از چند نفر از  طلبه هايي كه احتمال مي دادم اونجا رو بشناسند پرسيدم ولي يا اصلا اطلاع نداشتن و اگرم مي دونستند در حد شرح اسمي منطق مرحوم مظفر بود. از يك طرف به خودم مي گفتم برم، شايد تا حالا مبلغي نرفته باشه از طرف ديگه حس واقع گرايانه كه انگار روزه 17 ساعته تاثيري در قوتش نگذاشته مانع مي شد كه: آدم باهوش! الان 17 روز از ماه رمضان مي گذره مگه مي شه تا الان بدون مبلغ مونده باشند، ميري دست از پا دراز تر بر مي گردي ارزش ريسك رو نداره. بالاخره ميان اين كشمكش حالات دروني گفتم اشكالي نداره مي رم اگه شد چه بهتر و اگرم نشد خيالم راحت مي شه كه تلاشم رو كردم ديگه بعدا خودم رو سرزنش نمي كنم كه اي كاش مي رفتم. بلند شدم توكل بر خدا... .
...كه با پيچيدن ماشين به سمت راست جاده ي منتهي به روستا منم از همين فكر و خيالا پيچيدم بيرون، روستا در نظر اول چند خانه ايي بود از ميان درختان انبوه كوچه و حياطشان كه مانند پرده تكه تكه سبز رنگي بروي روستا بود، ديده مي شد؛ به راننده گفتم لطفا اول بريم سمت مسجد. وقتي رسيديم، از زباله هاي انباشته شده جلوي در مسجد مي شد حدس زد كه قدمت آخرين نماز جماعت مسجد با عمر درخت گردوي  كه كناري روييده، يكي است. راننده به طرف خانه همسايه مسجد رفت و به جواب صدايش مرد ميانسالي بيرون آمد كه خستگي لباس هايش نشان از سختي كار كشاورزي داشت بعد از احوال پرسي گرمي كه كرد و از حال قضيه باخبر شد با راهنمايي ايشان پيش حاج حسن رفتيم كه به گفته اش، ايشان معتمد و محترم اهالي  روستا بود و وقتي حاج حسن فهميد براي تبليغ آمديم خوشحال شد با همان صميميت روستايي كه به ندرت تو شهر پيدا مي شه گفت اتفاقا كار خوبي كردين كه خودتون تشريف اوردين خوش آمدين اين منزل هم در اختيار شما يك نان و پنيري مي شود با هم مي خوريم اصلا مقيد نباشيد از امشب هم موذن اعلام كنه: كه روحاني تشريف دارن و مجلس هم تشكيل مي شه اهالي بيايند. همين حين بود كه حاج كمدعلي از ريش سفيدان روستا كه در مجلس شرف حضور داشتند كمي جلو تر آمد و گفت: ببين آقا شيخ اينجا اخلاق من رو ميدونن، من واقعيت ها رو مي گم اگر چه حرف حق  به مذاق خيلي ها خوش نمياد. اين روستا 10 خانوار هستش و الان هم زمان اوج كار كشاورزي هستش همه مشغول اند. حد اكثر 10  نفر  به زور  مسجد مي آيند از طرف ديگه نذريه منبر هم كم ميشه، آدم شرمنده مي شه از اينكه عالمي رو دعوت كنه  و الّا ما كه كافر نيستيم مسلمانیم. اين بود كه خواستم اولش بگم بعدا گلايه نكني از ما كه نگفتن. منم كه خوب  به حرف هاش گوش مي دادم و تو ذهنم جواب اين مساله كه چرا اين روستا يا امثالش تا اين موقع از ماه رمضان بايد بدون روحاني باشند؟ داشت برايم عين اليقين مي شد. كه سخنش رو با يك ببخشيد قطع كردم كه: ببخشيد حاج آقا شما راست ميگي، حرفت هم درسته اما الان مي گم كه اين كم جمعيت بودن روستا از نظر بنده مشكلي نداره، از طرفي شما چرا شرمنده بشين؟ هر چي قسمت بشه حالا بازم مشكلي هست.
حرف كه به اينجا رسيد كمي سكوت چاشني اين كلامشان شد كه پس آقا شيخ اگه صلاح بدونين منبر شروع بشه تا حالا هم خيلي دير شده و قرار بر اين شد كه شب ها مجلس باشه تا روزها اهالي به كارشون برسند.
اما اين مساله كه به دلايلي مثل كم جمعيت بودن از حضور عالم و روحاني در بيشتر ايام سال محرومند برايم زماني حق القين شد كه بعد از نماز جماعت كه احكام مي گفتم بالطبع برخي مسايل اختلافي بين فقها بود كه نمي خواستم بگويم ولي چون از مسايل مبتلا به بود به ناچار نظر هر مرجعي رو جداگانه مي گفتم بعد براي اينكه نظرات اضافي را نگفته باشم در يكي از جلسات  از مراجع تقليدشان پرسيدم كه كيا هستن؟ و بقيه مراجع كه مقلدي تو اين روستا ندارند نگویم. رو به صف نماز جماعت گفتم كه از همين سمت لطفا بفرماييد كه مرجع تقليدتان كيست؟ ديدم كه به همديگر نگاه مي كنند براي اينكه سكوتشان را بشكنم و  بي جوابي جلوي تخته كلاس رو براشون تداعي نكنم. گفتم فلان آيه الله اينجا مقلد داره؟ يكي گفت آره گفتم: آيه الله فلاني چطور؟ يكي ديگه گفت آره ما مقلدشيم. وقتي ديدم بقيه مات و مبهوت به كساني اسم مرجع تقليدشان رو تاييد ميكنن، نگاه ميكنند. ديگر ادامه ندادم چون احتمالا اگه بگم آيه الله حاج شيخ ابوالحسن اصفهاني چطور؟ همه شون دست بلند كنند بگن ما مقلدشيم چرا كه معلوم بود مرجع ندارن و هر اسمي كه با ابهت طولاني باشه انتخاب مي كنند و حال آنكه حتي پدر بزرگشان آن هم به بركت اشتباهاتي كه در ثبت زمان تولد مي افتاد شاگردان ايشان رو درك كردند.
بحث رو بردم روي اهميت انتخاب مرجع و لزومش. و آخر سر هم اسامي مراجع بزرگوار تقليد كه جامعه مدرسين تاييد كرده براشون گفتم برا تشويق هم اضافه كردم اگر كسي كه تازه مرجع تقليد انتخاب مي كنه و رساله اي نداشت بهم خبر بده كه از قم براش بياورم. بعد منبر بود كه سفارش ها بود كه براي رساله مي اومد كه خيال مي كردي تعداد مراجع تقليد اين روستا بيشتر از اهاليه. جالب تر اينكه شخص نسبتا مسني بود كه ميگفت حاج آقا كدوم  مرجع مسايل رو آسان مي گيره؟ ميگن فلان مرجع رساله اش آسونه درسته؟ برام بيار. حالا من تو فكر چطوري جمع كردن رساله ها  و اوردنشون به روستا  هستم. البته اين چيزا شايد همراه با زحمت باشه ولي ارزشش رو داره وقتي احساس رضايت داشته باشي از اينكه وظيفه ات را خوب انجام دادي.وفقنا الله لمرضاته .
خاطره ای از حسين بيگدلو

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.