خاطرات تبلیغی

خاطرات اولین تبلیغ

تاریخ انتشار:
به مسجد رفتم غربتی عجیب وجودم را گرفته بود مسجد تاریک بود و سکوتی غریب فضا را پر کرده بود به آرامی وارد مسجد شدم و به دنبال کلید برق رفتم، امّا هر چه گشتم پیدا نکردم گوشه ای نشستم چیزی دیده نمی شد...
خاطرات تبلیغی

به مسجد رفتم غربتی عجیب وجودم را گرفته بود مسجد تاریک بود و سکوتی غریب فضا را پر کرده بود به آرامی وارد مسجد شدم و به دنبال کلید برق رفتم، امّا هر چه گشتم پیدا نکردم گوشه ای نشستم چیزی دیده نمی شد.
بُغضی گلویم را می فشرد خودم را دلداری دادم خدا بزرگ است هنوز کسی از وجود من با خبر نیست، فردا همه چیز درست می شود.
کم کم از خستگی خوابم بُرد نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم نمی دانستم چه موقع از شب است بیرون آمدم باد زوزه می کشید در صحن مسجد به بشکه آبی برخوردم وضو گرفته و به مسجد برگشتم.
نمازشبی خواندم و از خداوند خواستم به من توفیق تبلیغ دین را بدهد و مرا ناامید نکند و در این غربت تنها نگذارد و صبر در برابر سختی ها را عطا فرماید.
فردا اول ماه مبارک رمضان بود از کشمشی که همراه داشتم مقداری خوردم و نیّت روزه کردم، دلم آرام گرفت پس از ساعتی بیرون آمدم طلوع فجر را دیدم فهمیدم وقت نماز صبح است، نماز خواندم.
هوا کم کم روشن شد از مسجد بیرون آمدم و در روستا گشتم هرکس را می دیدم خودم را معرفی می کردم و از او می‌خواستم به مسجد بیاید.
نزدیک ظهر به مسجد بازگشتم به امید اینکه شاید کسی به مسجد بیاید.
امّا هیچکس نیامد این مسجد چقدرغریب بود این روستا دویست خانوارجمعیّت دارد هنوز خیلی ها از وجود من خبر ندارند وگرنه حتماً می آیند .
خودم را امیدوار می‌کردم. بعد از ظهر دوباره در روستا گشتی زدم اما عصرهم کسی به مسجد نیامد حتی یک نفر.
هوا داشت تاریک می شد من تنها و غریب در مسجد بودم دلم گرفته بود نه کسی را می شناختم و نه جایی برای ماندن داشتم.
با کمی کشمش و یک لیوان آب افطار کردم سکوتی وحشت زا فضا را پرکرده بود احساس غربت تمام وجودم را پُر کرده  بود.
با چه ذوق و شوقی راهی سفر شدم  وحالا تنها وغریب در کنج مسجدی غریب بودم.
وضعیّت مسلم ابن عقیل یادم آمد و برغربتش اشک ریختم تنهایی و تاریکی، برای من که تا حالا در شلوغی و جمع دوستان بودم بسیار سخت بود.
اما کور سویی از امید، دلم را روشن می کرد. من بخاطر خدا آمده بودم و امید یاری از خودش داشتم، من نباید رسالتم را فراموش می کردم شاید این یک امتحان باشد.
فکر برگشت نباش کمی تحمل کن. پس از ساعتی با یاد خدا دلم آرام گرفت و خوابیدم.سحر دوباره بیدار شدم بازهم مقداری کشمش غذای سحرم شد بعد از نمازصبح متوسل شدم به آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و از آقا خواستم سربازش را تنها نگذارد ودلم شکست.
روز دوّم دوباره در روستا گشتم بیشتر با مردم ومصمم تر حرف زدم و خواستم به مسجد بیایند، آنها گفتند:
پارسال هم اینجا یک روحانی آمد چند روزی بود، چون کسی مسجد نرفت خودش از اینجا رفت.
گفتم این ماه، ماه مهمانی خداست مسجد را غریب نگذارید خواهش می کنم امشب به مسجد بیایید و حرف‌های مرا بشنوید اگر نپسندید من می روم.
سَری به علامت تایید تکان دادند، آن شب تقریبا ۲۰ یا ۳۰ نفری به مسجدآمدند، و من برایشان بعد از نماز جماعت از اهمیّت ماه مبارک رمضان و ارتباط با خدا صحبت کردم و از آنها خواستم قدر لحظه لحظه این ماه عزیز را بدانند که نفس کشیدن هم ثواب دارد.
پس ازمنبر، آنها از من خواستند که در روستا بمانم خیلی خوشحال شدم واقعاً امشب چقدر مسجد روشن بود، واقعاً خواست خدا بود که مِهر مرا به دل آنها انداخت و حرف هایم بر آنها تاثیر گذاشت، خدایا شکرت.
افطار به خانه یکی از اهالی دعوت شدم و شب را در آنجا ماندم روز بعد اتاق کنار مسجد را مرتب کرده و در اختیارم گذاشتند، تا روزها از آن استفاده کنم و هرشب در خانه ای دعوت شدم.
شور و هیجانی وصف ناپذیر در مردم ایجاد شده بود روستا، روستای دو روز پیش نبود .هرروز مردم بیشتری به مسجد می آمدند و من امیدوارتر می شدم.
ظهرها و شب ها نماز جماعت و منبر داشتم، پس از چند روز کلاس قرآن و احکام برای خواهران تشکیل دادم که سی نفر شرکت کردند و شب ها جلسه قرآن برای برادران.
ظهرها بعد از نماز برایشان مسئله می‌گفتم و شب‌ها توفیق منبر داشتم.
آن مسجد دیگر غریب و تاریک نبود نور قرآن و دعا درآن تلألو می‌کرد و صدای اذان و مناجات عاشقان را به مسجد فرامی خواند.
روزهای ماه مبارک رمضان می‌گذشت و من هر روز بیشتر با آنها آشنا می‌شدم دیگر فرصت دلتنگی نبود خودم را با مردم حس می‌کردم و مردم هم با من از رسم و رسوماتشان می‌گفتند و راستی و درستیش را می پرسیدند مثلا یک رسمی که داشتند این بود که هرکسی دستش را می برید یا مرغی می‌کشت می‌گفتند روزه ات باطل شد و او روزه اش را می خورد.
که من آنها را از این کار منع می کردم مُبطلات روزه را برایشان شرح می دادم.
یا پای درخت بزرگی می رفتند و نذر و نیاز می‌کردند و می‌گفتند مراد ده است، من از آنها خواستم این عقاید باطل را کنار بگذارند و اگر حاجتی دارند از خداوند و با توسل به ائمه اطهار(علیهم السلام) بخواهند.
کم کم به شب‌های قدر نزدیک می شدیم من از اهمیّت این شب ها برایشان گفتم وآن‌ها روز به روز بیشتر به مسجد می آمدند.
شب قدر مراسم قرآن به سر و احیا داشتیم روز بیست و یکم ماه رمضان آنها گفتند ما رسم داریم در این روز برای حضرت علی (علیه السلام) خرج می دهیم و ظهر نهار می دهیم.
من از این گفته آنها بسیار تعجب کردم و به آنها گفتم روزه خود را نخورند که پس از کلی اسرار قبول کردند افطاری بدهند.
از روزی که قدم در اینجا گذاشته بودم چیزهای زیادی یاد گرفته بودم و تجربیاتی تازه بدست آورده بودم، همه چیز اینجا برایم تازگی داشت از نوع آب و هوا تا آداب و رسوم، کُلاً با محل زندگی من متفاوت بود.
بیشتر در منبرها سعی داشتم اخلاق و عقاید اسلامی و مسائل دینی را به زبان ساده برایشان بیان کنم.
تا اواخر ماه رمضان هم با تمام تلخی و شیرینی هایش به پایان رسید، با رسیدن عید سعید فطر شور و شعفی خاص در بین مردم بوجود آمد.
شب ها بیشتر به دید و بازدید با مردم می گذشت امسال اولین عید فطری بود که من از خانواده ام دور بودم.
ظهر روز عید وقتی به اتاقم آمدم دیدم یک دسته گل و چند هدیه و نامه روی میز است موقعی که نامه راخواندم،
دیدم خواهران کلاس قرآن این کار را کرده اند در نامه از اینکه به کلاس قرآن آمدند ابراز خوشحالی می کردند و تشکرکرده بودند که آنها را با قرآن واحکام آشنا کرده ام .
آن لحظه برایم بهترین لحظه بود از اینکه توانسته بودم در اولین سفر وظیفه ام را به خوبی انجام دهم، خوشحال بودم.
روز بیست و نهم ماه رمضان کلاس به پایان رسید و در آخر تمام کتاب‌هایم را بین بچه ها تقسیم کردم و از آنها تشکر کردم که مرتب و منظم در کلاس ها شرکت کرده اند.
از آنها خواستم تا می توانند قرآن بخوانند و به دیگران یاد بدهند.
روز عید فطر بعد از خواندن نماز عید با مردم خداحافظی کردم، آنها از من خواستند که باز هم به روستایشان بروم.
من هم از آنها خواستم که مسجد را تنها نگذارند.
وقت خداحافظی همه برای بدرقه آمده بودند و مرا سخت شرمنده کردند اشک در چشمانم حلقه زده بود خود را لایق این همه محبت نمی دیدم.
با کوله باری از خاطره آنجا را ترک کردم، اما یاد و خاطره اولین سفرتبلیغی ام همیشه درذهنم به یادگار خواهد ماند.
خاطره ای از محمدعلی رضایی 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.