دختری که با یک پیامک مسیر زندگیاش تغییر کرد
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو"، زهرایی شدم.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روایت زندگی نیلوفر؛ دختری که با یک پیامک مسیر زندگیاش تغییر کرد.
*******
در شهرستانی کوچک و مذهبی به دنیا آمدم. خانواده پدریام، مذهبی بودند و خانواده مادرم، چندان به الزامات دینی و حجاب پایبند نبودند. من که از کودکی به دنبال آزادی بیشتر بودم، برای راحتی خود به سمت خانواده مادرم رفتم. اجبار برای حجاب با چادر برای دختر بچهها در مدرسه، باعث شده بود تا همیشه سر این موضوع ناراحتی و غرولند کنم. مادرم چند باری به مدرسه آمد و به این بهانه که من کوچک هستم و نمیتوانم چادر را بر سر نگه دارم، از ناظم مدرسهمان خواست اجازه دهد من بدون چادر به مدرسه بروم، اما ناظم مدرسه زیر بار نرفت و قبول نکرد. به ناچار در مدرسه با چادر بودم و بیرون از مدرسه هر طور که دلم میخواست، لباس میپوشیدم. در جمع فامیل و آشنایان، همیشه بدون حجاب حاضر میشدم. پسرخاله، پسردایی و... را نامحرم نمیدانستم و معتقد بودم مثل برادرم هستند و نیاز نیست پیش آنها حجاب داشته باشم.
فامیل پدریام از وضعیت حجاب من در جمعشان گلهمند بودند و هر بار که مرا با آن سر و وضع میدیدند، تذکر میدادند. من هم برای توجیه رفتارم، در جوابشان با گستاخی تمام میگفتم: «وقتی من راحت هستم، به کسی ربطی ندارد». من نه تنها به حجابم اهمیت نمیدادم؛ بلکه نسبت به نمازم هم بیاعتنا بودم. همیشه با مادرم سر نماز خواندن دعوا داشتیم. هر بار که مادرم میگفت: «نیلوفر جان! مادر نمازت قضا میشود. بلند شو نمازت را بخوان مادر»، برای اینکه از نماز خواندن فرار کنم؛ در جوابش میگفتم: «مامان الان که ظهر است؛ باید از نماز صبح شروع کنم به نماز خواندن. از فردا صبح میخوانم» و این فردا هیچ وقت نمیآمد.
*******
سفر به اصفهان و تهران
خواهرم پس از ازدواج، ساکن اصفهان شده بود و بعضی از اقوام مادرم نیز ساکن تهران بودند. من اغلب به بهانه دیدن خواهرم به اصفهان و گاهی هم به بهانه دیدن داییام به تهران میرفتم. بودن در اصفهان یا تهران، باعث میشد راحتتر و آزادتر رفتار کنم؛ زیرا دیگر در محیط بسته شهرستان نبودم که همه اهالی یکدیگر را بشناسند و زیر ذرهبین بقیه باشم. کسی نبود بگوید روسریات را جلو بکش یا روسری سرت کن. زنداییام را خیلی دوست داشتم. هر بار تهران پیش او میآمدم، حداقل یک ماه در خانهشان میماندم. با وجود اینکه خانمهای چادری از نوع پوشش من ایراد میگرفتند و با من برخورد خوبی نداشتند، اما زنداییام را که زن مؤمن و محجبهای بود خیلی دوست داشتم؛ زیرا علیرغم حجاب نامناسبم، با من رفتار مهربانی داشت. وقتی میدید که من حجابم را رعایت نمیکنم، با مهربانی میگفت: «نیلوفر جان! دختر نازم! تو قلب پاکی داری، روسریات را سر کن عزیزم». من هم به حرفهایش گوش میکردم. حتی وقتی خانه آنها بودم، گاهی اوقات نیمه شب بیدار میشدم و با زندایی نماز شب میخواندم. به پیشنهاد زندایی گاهی تنها و گاهی همراه با او بیرون میرفتم و گشتی در خیابانهای اطراف میزدم. این رفتار زندایی باعث شده بود تا با او راحتتر باشم.
*******
خواب غریب
یک شب خواب دیدم در مکان مقدسی هستم که گنبد سبز رنگی مانند گنبد پیامبر؟ص؟ در مسجدالنبی در آنجا قرار دارد. همه به طرف آن گنبد میدویدند تا آن را از نزدیک زیارت کنند. من هم خواستم به طرف گنبد بروم، اما عدهای راه را به رویم بستند و گفتند: «تو نمیتوانی بروی و باید از همین جا نگاه کنی». از خواب که بیدار شدم، اگر چه با خود میگفتم این فقط یک خواب است؛ اما حس غریبی داشتم و میدانستم این تنها یک خواب نیست و یک نشانه است. این حس، تمام ذهنم را درگیر کرده بود و نمیتوانستم ماجرای آن خواب عجیب را فراموش کنم. ارتباط خوبم با زنداییام، سبب شد جریان خواب را برایش تعریف کنم. زندایی وقتی خوابم را شنید، از من پرسید: «نیلوفر جان! نمازت را میخوانی؟». من که خجالت میکشیدم بگویم نه، به دروغ گفتم: «بله زندایی! نمازم را میخوانم». زندایی گفت: «پس این خواب به خاطر حجابت است. حجابت را رعایت کن عزیزم» و من به او قول دادم حجابم را رعایت کنم. چند وقتی از خوابی که دیده بودم، میگذشت و من بر خلاف قولی که به زندایی داده بودم، همچنان حجاب مناسبی نداشتم و آنطور که دوست داشتم، لباس میپوشیدم. این در حالی بود که ماجرای این خواب در گوشه ذهنم ماند و هیچ وقت فراموشش نکردم.
*******
طبق عرف
محمد که به خواستگاریام آمد، تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدهم و ازدواج کنم. خانواده محمد بسیار مذهبی و مؤمن بودند. قبل از عقد به محمد گفتم: «من چادر سر نمیکنم». محمد در جوابم گفت: «اشکالی ندارد، فقط به خاطر خانواده من، اندکی حجابت را بیشتر رعایت کن». من هم قبول کردم.
یک ساعت قبل از برگزاری جلسه دوم خواستگاری که برای آشنایی بیشتر خانوادهها با یکدیگر بود، محمد زنگ زد و گفت: «نیلوفر! میشه به خاطر من، تو جلسه خواستگاری چادر سر کنی؟». من در جوابش قاطعانه گفتم: «نه! من که گفتم چادر سر نمیکنم». محمد هر چه اصرار کرد، قبول نکردم. بعد از اینکه تلفن را قطع کرد، به مادرم گفتم: «حتی اگر این خواستگاری به هم بخورد، چادر سر نمیکنم». نزدیک آمدن خانواده محمد بود که انگار کسی در درونم گفت: «حالا یک ساعت چادر سرت کن». چادر گلدار نازکی پیدا کردم تا موقع آمدن خانواده محمد بر سرم بیاندازم. بالاخره خانواده محمد آمدند و مراسم شروع شد. کمی که از مراسم گذشت، پدر محمد که میدانست من چادری نیستم، پرسید: «شما چه حجابی را میخواهی انتخاب کنی؟». در جوابش گفتم: «هر چه که عرف است». مادر محمد و مادر خودم چادری بودند. پدرش نگاهی به مادر محمد و مادرم کرد و گفت: «عرف یعنی مثل مادرت و مادر محمد؟». نمیدانم چرا بیاختیار و بدون لحظهای فکر کردن گفتم: «بله دیگه!».
آن شب با اینکه میتوانست یکی از بهترین شبهای زندگی من باشد، اما اینطور نشد. تمام شب بیدار بودم و به جای فکر کردن به زندگی آیندهام، مدام از خودم میپرسیدم حجاب را کجای دلم بگذارم؟ آن شب چند بار خودم را با چادر تصور کردم. هر بار که این تصویر را در ذهن تداعی میکردم، بیشتر حرصم میگرفت. مرتب خیالپردازی میکردم که در آینده پدر و مادر محمد مرا به خاطر بیحجاب بودنم شماتت میکنند.
*******
نقطه سیاه
مراسم خواستگاری تمام شد و خانواده محمد رفتند. داشتم ظرفهای میوه را از روی میز جمع میکردم که برادرم سعید به طرفم آمد و گفت: «نیلوفر! میدانی اینها خیلی مؤمن هستند. چادر سر کردن برای تویی که هیچوقت به آن رضایت ندادی، خیلی سخت است. میتوانی چادر سر کنی؟». من در جوابش گفتم: «به خاطر محمد، بله چادر سر میکنم». این جمله را فقط برای راحتی خیال برادرم گفتم و ته دلم اصلاً چنین قصدی نداشتم؛ زیرا قبلاً هم به محمد گفته بودم که من اهل پوشیدن چادر نیستم.
از سویی مهر محمد به دلم نشسته بود و همه اعضای خانوادهام او را تحسین میکردند و از سوی دیگر نمیدانستم چطور باید با خانوادهاش کنار بیایم. در ذهنم آنها را یک خانواده خشک مذهب و افراطی تصور میکردم. با خودم فکر میکردم این مسأله آنقدر برایشان مهم است که روز خواستگاری از عروسشان درباره نوع حجابش بپرسند؟ کاش این خانواده کمی روشنفکر بودند و این را درک میکردند که هر انسانی باید خودش به این نتیجه برسد که چه کاری برایش خوب است و چه کاری بد و به زور نمیشود که کسی را مجبور به انجام کاری کرد. فکرم که اینگونه درگیر میشد، به خودم میگفتم: «اصلاً بیخیال، اهمیت ندارد. مهم محمد است که او از الان شرط مرا پذیرفته است و ...». تا صبح مدام این افکار لحظهای ذهنم را آزاد نگذاشت و شب پر استرسی را سپری کردم.
با همین دغدغههای ذهنی بالاخره به مردی که به او علاقمند شده بودم، پاسخ مثبت دادم و بعد از چند ماه، جشن عروسیمان را برگزار کردیم. ماههای اول زندگیمان به دور از هر حاشیهای و به خوشی و خرمی سپری شد. من از همان روزهای اول در مقابل خانواده محمد بدون چادر ظاهر شدم. سنگینی نگاهها را حس میکردم، اما حرفی از نارضایتی نبود. کم کم اختلاف من و محمد بر سر حجاب شروع شد. هر بار که در جمع خانوادهاش که همه زنان آن چادری بودند بدون چادر حاضر میشدم، احساس میکردم نقطه سیاهی در یک سفیدی مطلق هستم. خجالتم از این موضوع باعث میشد وقتی کنار آنها بودم، به اجبار چادری بر سر کنم. با شروع ماه محرم، برای دیدن خانواده محمد به شهرستانشان رفتیم. بین راه وقتی محمد ماشین را برای ناهار نگه داشت، متوجه شدم پدر محمد پیامکی برایم فرستاده است. نوشته بود: «نیلوفر دخترم! نمیخواهم تو را مجبور کنم محجبه شوی و چادر سر کنی. چادرت را نه به خاطر من، بلکه حجابت را به خاطر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) و حفظ آبروی حضرت فاطمه(سلام الله علیها) رعایت کن. اگر من ناخواسته تو را مجبور به سر کردن چادر کردم، مرا ببخش و حلالم کن». حرفهای حاج آقا خیلی به دلم نشسته بود، گویی تلنگری بود برایم. عجیب بود که وقتی پیامک حاج آقا را میخواندم، در ذهنم ماجرای آن خواب غریب مرور میشد. از همان لحظه تصمیمم را گرفتم دیگر لجبازی نکنم. با خودم میگفتم میخواهم برای حفظ آبروی حضرت فاطمه(سلام الله علیها) حجابم را حفظ کنم و تصمیم گرفتم چادر را به عنوان حجاب انتخاب کنم.
از همان روز چادری شدم، اما این بار با دل و جان چادری شده بودم. پیامک پدر محمد را پاک نکردم. میخواستم به همه نشان دهم که به میل خودم چادری شدم و اجباری در کار نیست. وقتی در شهرستان بعضی از اقوام محمد مرا با چادر میدیدند و میگفتند: «به اجبار حاج آقا بالاخره چادری شدی». پیامک را نشانشان میدادم و میگفتم: «حاج آقا مرا در انتخاب حجابم آزاد گذاشته؛ من خودم به میل خودم چادر را انتخاب کردم».
*******
انتخاب خودم
پس از برگشت به خانهمان، روزی خانواده عمهام برای تبریک به خانهمان آمدند. توی آشپزخانه بودم و تردید داشتم که برای خوشامدگویی بروم یا نه؟ میترسیدم با دیدن چادر بر سرم مرا مسخره کنند. چند باری تصمیم گرفتم چادر سر نکنم و مانند سابق به استقبالشان بروم، اما وقتی یادم میافتاد که با خدا عهد کردهام چادر را از سرم بر ندارم، منصرف شدم. بالاخره با خودم کنار آمدم و با چادر به پیشوازشان رفتم. عمه سیما با شوهر و پسر و عروسش آمده بود. وقتی با چادر وارد اتاق شدم، منتظر بودم عمه با تمسخر با من حرف بزند؛ اما بر خلاف انتظارم عمه با تحسین نگاهم کرد و گفت: «عمه به قربونت بره، دورت بگردم عزیزم؛ ماشاءالله چقدر چادر بهت میاد، چه زیبا شدی». حرفهای عمه اعتماد به نفسم و رضایتم از پوشیدن چادر را بیشتر کرد. در جواب تعریفهای عمه سیما گفتم: «بله عمه جان! من خودم چادر را انتخاب کردم. چون دوست داشتم چادری شوم».
از آن روز به بعد هر کس مرا با چادر میدید، از من تعریف میکرد. مادرم بر خلاف سابق که دوست نداشت من با آن پوشش و آرایش در جمع حاضر شوم، با اشتیاق مرا به دوستانش نشان میداد. امروز از اینکه با کمک خدا این همه تغییر کردم و پوششی را که حضرت فاطمه(سلام الله علیها) میپسندد، به عنوان حجاب برای خودم انتخاب کردهام؛ بسیار خرسندم.
دیدگاهها
خیلی عالی بود
افزودن دیدگاه جدید