یادداشت تبلیغی؛

عوامل و زمينه‌های طلاق| ازدواج مجدد و پنهانی

تاریخ انتشار:

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (ازدواج مجدد و پنهانی)

برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينه‌های طلاق.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

*******

ازدواج مجدد و پنهانی
مردی زن دوم گرفته بود و از زن اوّلش پنهان می‌کرد. گاهی دور از چشم همسر اوّل به منزل زن دوم می‌رفت. بعد از گذشت دو سال، زنی فتنه‌گر نزد زن اوّل آمد و گفت: آیا خبر داری که شوهرت زن دوم گرفته؟ آن زن بر خلاف تصور پاسخ داد: «من از روز اوّل خبر داشتم؛ ولی چون می‌بینم شوهرم از من پنهان می‌کند و مخفیانه نزد او می‌رود، من هم چیزی نگفتم. حالا اگر به او بگویم و پرده را بردارم، می‌دانم که واکنش او چیست؛ اگر تا حالا مخفیانه به خانه او رفته، از این به بعد، علنی می‌رود و در مقابلم می­ایستد. ضمن این‌که بعد از این، با من بد رفتاری هم می‌کند. در این صورت، یا باید همواره در حال نزاع و درگیری باشم، یا باید طلاق بگیرم و به خانه پدرم بروم و در انتظار شوهری زن‌دار مثل او باشم و چون عاقبتی بهتر از این نخواهم داشت، ترجیح می­دهم همین وضع را تحمل کنم!»[1]

*******

زنی برای دعانویسی نزد رمّالی رفت و همین، بابِ آشنایی میان آن‌ها را فراهم ساخت. بعد از چند ماه، با مردِ رمّال که پنجاه‌ودو سال سن داشت، ازدواج کرد و پس از گذشت شش سال فهمید، زنِ سوم او است. این زن می­گوید: «سی‌وسه ساله بودم که برای دعانویسی نزد یک مرد رمّال رفتم. او گفت: زنم مرده و هشت بچه‌ام همگی در خارج از کشور به سر می‌برند. بعد از ازدواج، فهمیدم معتاد است. کم‌کم متوجه شدم دچار اختلال روانی است؛ یعنی خیال می‌کند من همه زندگی‌اش را می‌دزدم. بعد فهمیدم نه تنها زنِ اوّلش هنوز زنده است، بلکه زنِ دومش را طلاق داده و همه بچه‌هایش ایران هستند و چند تایی از آنها نیز معتادند. خودش هم برای اعتیادش پرونده دارد. مرا کتک هم می­زند. حالا می‌خواهم از او جدا شوم. به همین جهت، مهریه­ام را که پانصد سکه است، به اجرا گذاشته­ام و سه ماه است به خانه خواهرم رفته­ام. شوهرم روی پرونده درخواست مهریه من، شکایتی گذاشته که سیصد گرم طلا از خانه‌اش دزدیده­ام. حالا سر و کله زنِ اوّلش هم که سی سال پیش رهایش کرده بود، پیدا شده و بچه‌هایش آمده­اند و طلبکار شده­اند. خانواده­ام از اوّل مخالف ازدواج من با این مرد بودند.»[2]

*******

زن و مردی به طور اتفاقی در مسیر کوه‌نوردی با هم آشنا شدند. پس از این آشنایی، آن‌ها چند ماهی همدیگر را ملاقات کردند. این دیدارها به‌تدریج به میهمانی­های دوستانه کشیده شد و گاهی درباره زندگی خصوصی­شان با هم حرف می­زدند. تا این‌که یک روز مرد موضوع ازدواج را پیش کشید. زن گفت: «دو فرزند تحصیل­کرده­اش دنبال زندگی­شان رفته‌اند.» مرد نیز گفت: «بعد از طلاق همسرم، در طول این سال­ها با مادرم زندگی می­کنم.»

زن نمی­خواست دوباره ازدواج کند؛ از یک طرف، نزدیک بازنشستگی­اش بود و از طرف دیگر، نمی­پسندید که با داشتن عروس و داماد، تن به چنین خواسته­ای بدهد. برای همین، خواهش کرد رابطه­شان به همان دیدار در جمع محدود باشد؛ اما مرد اصرار کرد عقد موقت کنند. چون به این شکل، نه بچه­هایش از ماجرا خبردار خواهند شد و نه مادر خودش تنها خواهد ماند.

شش ماه از ماجرای آشنایی آن‌ها در کوه می­گذشت که این زن چهل‌وپنج ساله همسر مردی پنجاه ساله شد. مرد روزها را در خانه همسر جدیدش و شب­ها را در منزل خودش می‍گذراند. زن برای دومین بار در زندگی­اش به مردی وابسته شده بود که در تصور او آدم قابل اعتمادی نشان می­داد.

پنج سال گذشت. روزی زن نامه­ای را در کیف شوهرش پیدا کرد که درباره پذیرش اقامت او در آمریکا بود. دعوت‌نامه از سوی پسری مقیم کالیفرنیا بود که با نام خانوادگی شوهرش یکی بود و جلوی اسم مادرش نیز نام مادرش نوشته شده بود. بدین ترتیب بود که بعد از گذشت چند سال، بالأخره، واقعیت زندگی شوهرش بر او آشکار شد.

آن روز فهمید که آن زن مادر شوهرش نبوده و در حقیقت، همسر اوست. وقتی با گله­مندی ماجرا را به شوهرش گفت، او نیز معذرت‌خواهی کرد و دلیل دروغ گفتن خود را عشق و علاقه زیاد به وی عنوان کرد. آن روز مرد اعتراف کرد که هیچ رابطه و علاقه­ای بین او و همسرش نیست و اظهار داشت: «بعد از طلاق همسر اولم در 40 سالگی، تنها مانده بودم تا این‌که با این زن پولدار آشنا شدم که شانزده سال از من بزرگ‌تر بود؛ اما برایم اهمیتی نداشت و سال­ها به‌خوبی با هم زندگی کردیم. من نمی­توانستم بچه‌دار شوم و او نیز دیگر یائسه شده بود. بنابراین، کودکی را به فرزندخواندگی گرفتیم و بزرگش کردیم. همسرم تابعیت آمریکا دارد و پسرخوانده­مان هم توانست اجازه اقامت بگیرد و حالا هم فقط به جهت دریافت گرین‌کارت، همسر سالخورده­ام را تحمل می­کنم.»

مرد برای نشان دادن حسن نیتش، تمام موجودی حساب بانکی­اش را به حساب زن واریز کرد و اجازه گرفت برای ادامه کارهای اقامت به کالیفرنیا برود. با آن‌که مرد نیمی از سال را در ایران نبود، اما زن او را بخشید و امیدوار بود آینده را با هم بگذرانند؛ تا این‌که چند سال بعد، مرد حق شهروندی گرفت و دیگر کمتر به سراغ او می­آمد. مرد به بهانه­های مختلف به آمریکا می­رفت و گاهی تا یک سال خبری از او نبود. تا این‌که زن طاقتش را از دست داد و به خانه هوویش رفت و موضوع ازدواجش را به زنی گفت که می­توانست جای مادرش باشد. آن زن نیز که حدود 90 سال سن داشت، با شنیدن این ماجرا، رنگ از رخساره­اش پرید و از حال رفت. او وقتی این صحنه را دید، از ترس پا به فرار گذاشت و در تماس با شوهرش از او خواست تا بین آنها یکی را انتخاب کند. با این حال، مرد قول داد به محض برگشتن به ایران، او را به عقد دائمی خود دربیاورد. یک سال بعد، آنها با مهریه یکصد و چهار ده سکه­ای عقد کردند؛ اما سایه هووی سالخورده و تهدیدهای او، دست از سر زندگی آن‌ها برنمی­داشت.

روزی که زن پشت به دادگاه خانواده آمد، خطاب به قاضی گفت: «همسرم با آن‌که مرا دوست دارد، با فشارهای هووی 97 ساله­ام درخواست طلاق مرا به این شعبه داده است. فردا جلسه رسیدگی ماست و من از شما می­خواهم که بر او سخت بگیرید تا از خواسته‌اش پشیمان شود.»

 قاضی لبخندی زد و گفت: «اوّل این‌که حق طلاق، با مرد است؛ اما شما هم حقوقی مثل مهریه و اجرت المثل و نفقه و تقسیم دارایی دارید که می­توانید آنها را مطالبه کنید. با این حال، به‌راحتی نمی­توان از حق طلاق استفاده کرد. حالا مهریه تان چقدر است؟ شاید ناتوانی در پرداخت آن، از طلاق منصرفش کند.»

زن جواب داد: «مهریه‌ام یکصد و چهارده سکه است. در یکی از سفرهایش به آمریکا، آن‌قدر سفرش طولانی شد که برای بازگشتش تهدیدش کردم مهریه­ام را مطالبه می­کنم. شوهرم نیز گفت: از حسابم بردار. من هم به اندازه مهریه‍ام، از حسابش پول برداشتم. در حال حاضر، فقط سه سال است که عقد دائمی کرده­ایم و فکر نمی­کنم رقم اجرت‌المثل و نفقه­ام زیاد شود.»

سرانجام با فشارهای هووی 97ساله، دادگاه به طلاق این زن و مرد حکم داد. [3]

*******

زنی چهل ساله و خانه‌دار با دو دخترش به دادگاه خانواده آمده بودند. هر سه با چهره­هایی مضطرب وارد دادگاه شدند. مادر بچه‌ها بلافاصله گفت: «آقای قاضی! هنوز موفق نشده­ام دخترهایم را در مدرسه ثبت نام کنم؛ چون پدرشان شناسنامه‌هایشان را به ما نمی­دهد. حالا از شما تقاضا می­کنم برای ­ما کاری کنید.»

شرح این زندگی از این قرار بود: «تا چند سال پیش زن و همسرش زندگی آرامی داشتند. مرد خانواده، موفق شده بود با پشتکار و تلاش از اجاره نشینی در جنوب شهر رهایی پیدا کند و صاحب خانه شخصی شود. بعد از چند سال هم در شمال شهر خانه­ای خریده و نقل مکان کرده بودند. دو دخترش هم در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به تحصیل بودند تا آن‌که پای زنی دیگر به میان آمد و زن خبردار شد که صاحب هوو شده است. این ماجرا، اختلاف‌های بسیاری میان زن و شوهر به وجود آورد؛ تا آنجا که به خانه پدرش در کرج بازگشت و بعد از طرح پرونده­های متعدد، سرانجام زن و شوهر از هم جدا شدند؛ اما یک مسئله هنوز آن‌ها را به هم وصل می­کرد؛ یعنی دو دختر زیبا و باهوش که ثمره زندگی مشترکشان بود. در این وضعیت، زن می­خواست بچه­ها را در مدرسه نزدیک خانه پدری­اش ثبت نام کند؛ ولی همسر سابق او اصرار داشت بچه­ها در همان مدرسه شمال شهر به تحصیل خود ادامه دهند. برای همین، بچه­ها تا اوّل مهر موفق نشده بودند در هیچ‌یک از دو مدرسه پیشنهادی والدین­ خویش حضور پیدا کنند.»

قاضی وقتی پرونده را مطالعه کرد و حرف­های زن و دو دخترش را شنید، از مادر بچه­ها خواست تا تقاضای خود را بنویسد و به طور رسمی تقدیم دادگاه کند. سپس به دفتر دادگاه دستور داد نامه­ای تنظیم کنند که بدون درخواست شناسنامه، دو دختر این خانم را ثبت نام کنند. آنگاه برای آن‌که بچه­ها بیشتر غصه نخورند، به آنها گفت: «نگران نباشید، ان شاء الله فردا در مدرسه هستید. امروز هم دلگیر نشوید؛ خیلی از بچه‌ها به مدرسه نرفته­اند؛ بچه­هایی که کار می­کنند، بچه‍هایی که در بیمارستان­ها بستری هستند و یا به مسافرت رفته‌اند.»[4]

*******

بیست سال پیش بود که با شوهرش آشنا شد. آن‌ها در یک شهرستان دور از پایتخت همسایه بودند و گاهی یکدیگر را در کوچه و خیابان می‌دیدند. تا این‌که مرد به خواستگاری‍اش آمد.

 از یک طرف، مثل همه دختران هم‍کلاسی­اش دوست داشت به تحصیلاتش ادامه دهد و از سوی دیگر، سن پایین خواستگارش نیز چندان برایش خوشایند نبود. ضمن این‌که خانواده­اش هم مخالف این وصلت بودند؛ اما وقتی با سماجت و پیگیری­های پسر جوان و خانواده­اش روبه‌رو شدند، بالأخره موافقت­ خود را اعلام کردند. یک سال بعد از ازدواج، زن و شوهر راهی تهران شدند. زن، به خانه­داری می‌پرداخت و شوهرش نیز تحصیل‌دار یک شرکت خصوصی بود. مرد جوان خیلی زود مسئول خرید، و مدتی بعد نیز مسئول فروش شرکت شد و توانست در طول پنج سال خانه و خودرویی بخرد.

در روزهایی که زن احساس می­کرد زندگی خوبی دارد و همه چیز بر وفق مرادشان است، شوهرش یک شرکت خانوادگی به نام خودش، همسرش، پسر خردسالشان و دو نفر از کارگران خود ثبت کرد. روزی مدارک شناسایی خانمش را برداشت و زیر برگه­هایی را که نشان می­داد، همسر جوانش به عنوان رئیس هیئت مدیره معرفی شده، از او امضا گرفت و رفت. او ادعا کرد به‌زودی فعالیت شرکت واردات و صادرات آن­ها آغاز خواهد شد و پول‌دار می­شوند؛ اما تا دو سال بعد، شرکت آن­ها نه تنها سودی نداشت، بلکه ضرر و زیان نیز به بار آورد؛ تا این‌که مرد با افراد جدیدی آشنا شد که روابط خاصی در برخی دستگاه­ها و بانک­ها داشتند. مدتی بعد، شرکت خانوادگی خویش را بازسازی کرد و یک خودروی بنز چند صد میلیونی خرید و به پوشیدن کت و شلوارهای چند میلیون تومانی روی آورد و در جواب به پرسش‌های همسرش می­گفت: «ما برای جذب مشتری، باید شیک و باکلاس باشیم.»

درست شش سال پیش، خانمش به رفت‌وآمدهای شوهرش مشکوک شد و به محل کار او رفت؛ اما از دیدن چند زن خوش‌لباس، به عنوان همکاران همسرش تعجب کرد و شوهر او همچنان ادعا کرد که در حرفه بازرگانی لازم است که خانم­های جوان و شیک‌پوش در شرکت حضور داشته باشند. با این حال، یک شب، زن غریبه­ای با این زن تماس گرفت و از راز ازدواج پنهانی شوهر او با یکی از همکارانش پرده برداشت. از همان روز، زندگی خانوادگی زن و شوهر جوان، به ­هم ریخت و دعواهای آن‌ها شروع شد؛ ولی مرد ادعا کرد که جهت پیشرفت شرکت دست به چنین کاری زده است. به همین جهت، برای جبران اشتباهش سند خانه­شان را به نام همسرش زد. با این حال، از ماه‌های بعد مرد کمتر به خانه می­آمد و به بهانه مشغله کاری در شرکت می­ماند؛ تا جایی که به اتهام پول‌شویی بازداشت شد. چند ماه بعد، به واسطه دوستان بانفوذش آزاد شد و به شرکت بازگشت؛ اما همان زن غریبه دوباره تماس گرفت و از رابطه شوهرش با زنی دیگر خبر داد. شنیدن این خبر نیز مشاجره سختی میان این زوج به دنبال داشت؛ تا جایی که یک شب‌، مرد لباس­هایش را داخل چمدان ریخت و رفت. از همان شب، زن با فرزندش تنها ماند و پس از چند ماه نیز دادخواست طلاق داد و با وساطت دوستان شوهرش در قبال گرفتن یکصد سکه مهریه به طور توافقی از هم جدا شدند.

زن مُطَلّقه تصور می­کرد که از دست همسر دروغگو و خیانتکارش رها شده و زندگی آرامی در کنار فرزندش خواهد داشت؛ اما تصورات او وقتی نقش بر آب شد که هنگام سفر به خارج در فرودگاه فهمید ممنوع‌الخروج شده است. دلیل ضبط گذرنامه او بدهی مالیاتی چهار میلیارد تومانی بابت شرکت خانوادگی­شان بود. زن جوان که تازه خبردار شده بود همسرش با دلالی و واسطه­گری و دریافت وام، مبالغ بسیاری به جیب زده، در اوج ناراحتی و ناباوری، از یک وکیل کمک گرفت تا درباره فعالیت­های شوهر سابقش اطلاعاتی به دست آورد. این در حالی بود که شوهر او به همراه دوستان بانفوذش، همگی بازداشت شده بودند. در عین حال، این زن با خبر شد که به عنوان رئیس هیئت مدیره همان شرکت خانوادگی، شش میلیارد تومان نیز به یکی از بانک‌ها بدهکار است. وی به کمک وکیلش توانست ثابت کند شوهرش امضای او را جعل کرده و بدون اطلاعش، وام­های میلیاردی گرفته است.

زن به قاضی گفت: «باور نمی­کنید که همسر سابقم از نام فرزندش هم در آن شرکت لعنتی سوء استفاده کرده باشد. پول و موقعیت، مگر چقدر ارزش دارد که بعضی از آدم­ها، همسر و فرزند خودشان را هم قربانی آن می­کنند!»[5]

*******

قاضی نگاهی به پرونده انداخت و با تعجب پرسید: «چرا بعد از سیزده سال زندگی مشترک، قصد جدایی دارید؟» زن، نفسی عمیق کشید و گفت: «بعد از سیزده سال زندگی مشترک، فهمیدم شوهرم به من خیانت کرده و پنهانی و بدون اطلاع بنده، در شهرستان زن دوم گرفته است.»

وی ادامه داد: «از وقتی با شوهرم آشنا شدم، می­دانستم شغلش طوری است که گاهی وقت‌ها باید برای مأموریت به شهرستان برود؛ با این حال، چون به او علاقه داشتم، هیچ مخالفتی با کارش نداشتم و زندگی­مان به‌خوبی پیش می­رفت؛ تا این‌که فهمیدم شوهرم پنهانی ازدواج کرده است. او زمانی که برای مأموریت به شهرستان می­رفت، با زن دیگری ازدواج کرده و این راز بزرگ را از من مخفی کرده بود؛ ولی بعد از مدتی، با این زن به مشکل خورد و از او جدا شد. همسرم تصور می­کرد با جدایی از او، رازش نیز برای همیشه مخفی می­ماند؛ اما آن­ها یک دختر داشتند که حالا بزرگ شده و مادرش نمی­خواهد از او نگهداری کند و حضانتش به عهده شوهرم است و همین باعث شد که رازش فاش شود. حالا پای یک بچه در میان است و شوهرم با پُررویی از من می­خواهد دخترش را بزرگ کنم. وقتی این راز را فهمیدم، تصمیم به جدایی گرفتم.»

پس از حرف­های زن جوان، شوهرش نیز رو به قاضی می‌گوید: «آقای قاضی! من اشتباه کردم. وقتی متوجه اشتباهم شدم، از همسر دومم جدا شدم و تصمیم گرفتم فقط به فکر همسر اوّلم و زندگی­ام باشم؛ اما نشد. من یک دختر دارم که تا الآن پیش مادرش بود؛ ولی حالا که حضانتش بر عهده من است، نمی­توانم او را در خیابان رها کنم. باید بیاید و با من زندگی کند؛ چاره­ای ندارم. من خیلی وقت است که از همسر موقتم جدا شده­ام و دیگر او را نمی­بینم؛ ولی دخترم باید پیش من زندگی کند. همسرم نیز اگر می­خواهد با من زندگی­اش را ادامه دهد، باید دخترم را هم بپذیرد و مسئولیتش را به عهده بگیرد. در غیر این صورت، باید از هم جدا شویم.»

با پایان حرف­های مرد، زن جوان بار دیگر به قاضی گفت: «آقای قاضی! حکم طلاق ما را صادر کنید. من حتی نمی‍توانم به دختر شوهرم نگاه کنم؛ چه برسد به این‌که او را بزرگ کنم. من دو دختر خودم را بزرگ نمودم و به اندازه کافی برای این مرد بچه­داری کرده­ام. دیدن این دختر، عذابم می­دهد. دیگر نمی­توانم بچه‌داری کنم و مسئولیت آن را به عهده بگیرم.»

در ادامه جلسه، تلاش‌های قاضی پرونده برای راضی‌کردن این زوج برای ادامه زندگی، فایده­ای نداشت و آن­ها به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدند. [6]

*******

پی نوشت
[1] . جواد مصطفوی، بهشت خانواده، ج 2، ص 247.

1. http://mehrkhane.com/fa/news/2992(24/6/96)

[3] . بهمن عبداللهی، روزنامه ایران، ش 6654 تاریخ 8/9/1396، ص 18.

[4] . روزنامه ایران، ش 6603، تاریخ 3/7/1396، ص 18.

[5] . روزنامه ایران، ش 6602، تاریخ 2/7/1396، ص 18.

[6]. معصومه ملکی، روزنامه جام جم، ش 4820، تاریخ 21/2/1396، ص 5.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.