عوامل و زمينههای طلاق| ازدواج اجباری

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (ازدواج اجباری)
برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينههای طلاق.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
*******
«مدت پنج سال است که در ارتش جمهوری اسلامی خدمت میکنم و حدود چهار سال است که دخترعمویم را به عقد من درآورده اند. در این چهار سال، علاقهای به زندگی نداشتم و ندارم. چون این دختر را دوست نداشتم؛ ولی با اصرار پدر و مادرم به خواستگاری رفتم و زندگی خود و او را خراب کردم. هر کار میکنم، گذشته را فراموش نمایم و به این زندگی دل خوش کنم، نمی توانم. هر بار که به مرخصی می روم، موجب ناراحتی همسر و پدر و مادرم می شوم. الآن پدر و مادرم به اشتباه خود پی برده اند؛ ولی کار از کار گذشته و نمی دانم چه کنم. همیشه آخر نماز با چشمهای گریان بلند می شوم و دست به دعا بر می دارم و غصه می خورم که چرا زندگی این دختر را خراب کردم؛ من که نمی توانم او را خوشبخت نمایم.»[1]
*******
«پنج سال پیش که دختر کوچکی بودم، مرا نامزد پسرخاله ام کردند؛ ولی من اصلاً نمیدانستم نامزد شده ام. تا اینکه در چهارده سالگی فهمیدم که نامزد هستم؛ اما من این پسر را اصلاً دوست ندارم. هر چه به پدر و مادرم میگویم، به حرفم توجه نمیکنند. مادرم میگوید: «پسرخاله ات چه عیبی دارد؟ آن از مال و ثروتش، آن هم از خانوادهاش.» ولی به خدا اخلاق خوبی ندارد. پسرخالهام همیشه با پدر و مادرش دعوا میکند. من از او نفرت دارم. همیشه در درس هایم موفق بودهام؛ اما از وقتی این مسئله پیش آمد، دیگر نمی توانم خوب درس بخوانم و همیشه ناراحت و غمگین هستم. مادرم مرتب مرا سرزنش می کند و میگوید: «قربان فلان دختر، می بینی برای نامزدش چه میکند؟» من هم با عصبانیت میگویم: بله؛ ولی او خودش نامزدش را انتخاب کرده؛ اما نامزد مرا شما انتخاب کردهاید. به پدرم نامه نوشتم که اگر این پیوند لعنتی را بر هم نزنید، خودم را میکشم؛ ولی پدرم باز هم جواب منفی داد. چند بار خواستم خودکشی کنم، ولی از خدا و آبروی پدر و مادرم ترسیدم. اگر این پیوند را بر هم نزنند، بالأخره چارهای جز خودکشی ندارم؛ زیرا من رنج و سختی آن جهان را از رنج و سختی این جهان، بیشتر دوست دارم.»[2]
*******
زن چهلویک ساله و دیپلمه که ازدواجی اجباری را تجربه کرده، به دلیل اعتیاد شوهر و پرداختنکردن نفقه، از او جدا شده است. وی روایت زندگی خود را اینگونه بیان میکند: «از همان اوّل ازدواج، هیچ حسی به همسرم نداشتم؛ چون این ازدواج، حاصل اجبار خانوادهام بود. تقریباً هر دو سال یکبار، درخواست طلاق میدادم؛ تا سال نهم که فرزندم بزرگتر شده بود و کارم رونق گرفته بود. با توجه به اینکه توانایی خرید منزل و نگهداری فرزندم را داشتم، یک لحظه هم معطل نکردم. تصمیم طلاق را از همان اوّل داشتم و برایش لحظهشماری میکردم؛ ولی موقعیتش فراهم نبود. مسئله حضانت فرزند و نداشتن سرپناه، طلاقم را به تأخیر انداخت.»[3]
*******
زن به هیچ وجه قصد ازدواج نداشت و اصلاً راضی به این وصلت نبود؛ اما سماجت و مراجعه مکرر طرف مقابل و اصرار پدر و مادرش، موجب شد برخلاف میل و رغبت باطنی، تن به کاری بدهد که سرانجامش جز پشیمانی نبود. حتی سالها زندگی و تولد دو فرزند دختر و پسر نیز نتوانسته بود علاقه او را به زندگی مشترک بیشتر کند و میانشان مهر و دلبستگی ایجاد نماید.آن دو به لحاظ اختلاف طبقاتی و تفاوت در نظر و سلیقه و عدم تفاهم، همیشه با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند؛ جلسات مکری که با حضور بزرگان فامیل برای تحکیم مبانی این پیوند، کیان خانواده و فصل خصومت و اصلاح برگزار گردید، تأثیری نداشت و سبب شد زن عزم خود را جزم کند تا از شوهرش طلاق بگیرد و گوشش نیز بدهکار این حرفها نبود.
اما دلایلی که او در دادخواست خود برای گرفتن طلاق ذکر کرده بود، جزو هیچکدام از مواردی نبود که زن بتواند به واسطه آنها طلاق بگیرد. به همین جهت، رفتوآمد او به دادگاه خانواده بیش از یک سال طول کشید. دریافته بود که گرفتن طلاق، به این راحتیها که فکر میکرد نبود. مشکل او این بود که سفره دلش را پیش هر کسی باز میکرد و در راهروهای دادگاه به این و آن، از مشکلاتش سخن میگفت؛ تا اینکه در اثر همین بیاحتیاطیها، طعمه یکی از کارچاقکنانی شد که در مراجع مختلف قضایی برای اینگونه افراد دام میگسترانند. شخص کارچاقکن به زن گفت: «مشکل شما راه دارد و بهآسانی قابل حل است!» زن که از این رفتوآمدها خسته شده بود، گفت: «راه حل آن چیست؟» آن فرد گفت: «پول! گره کار شما فقط با پول باز میشود.» زن با تعجب پرسید: «چقدر باید بدهم؟» وی پاسخ داد: «دو میلیون تومان.» زن که اکنون امید در دلش جاری شده بود، با دست پاچگی پرسید: «بعد از پرداخت پول، چه میشود؟» فرد کارچاقکن بدون مکث جواب داد: «حکمی به شما داده میشود تا با مراجعه به یکی از دفاتر ثبت ازدواج و طلاق، خود را مُطَلّقه نمایید!» سه روز بعد، همزمان با تحویل پول، حکمی تحویل افسانه شد که در آن به وی اجازه داده شده بود بدون حضور زوج، به یکی از دفاتر ثبت طلاق مراجعه و خود را مُطَلّقه سازد. بنابراین، بر اساس این حکم، خودش را در یکی از دفاتر مُطَلّقه کرد. شوهر این خانم که به نحوی از موضوع مطلع شده بود، پرخاشکنان نزد قاضی شعبه رفت و گفت: «چرا همسر مرا طلاق دادهاید؛ مگر نه اینکه هنوز داوری تعیین و معرفی نکردهایم. من از دست شما شکایت خواهم کرد!» رئیس شعبه پس از مطالعه پرونده، سابقهای از صدور حکم را ملاحظه نکرد. به همین دلیل، دستور داد تا دفتر ثبت طلاق تصویر حکم را جهت بهرهبرداری قضایی به دفتر دادگاه ارسال نماید. پس از وصول تصویر حکم ارائهشده به دفتر ثبت طلاق، جعلیبودن آن محرز شد و زن احضار گردید و تحت بازجویی قرار گرفت و آنگاه پرونده اتهامی تحت عنوان استفاده از سند مجعول برای وی تشکیل شد. در ابتدا او منکر همه چیز شد و مدعی اصیلبودن حکم عرضهشده به دفتر ثبت طلاق گردید و گفت این حکم، از دفتر دادگاه به وی ابلاغ شده است؛ اما وقتی میبیند قضیه جدی است، شیوه آشنایی خود با فرد کارچاق کن و ماجرای دریافت حکم از او را توضیح میدهد. با دستگیری فرد کارچاقکن، مشخص میشود که وی یکی از احکام صادر شده پروندههای طلاق را به دست آورده و عین مطالب آن را با یک تغییر جزئی، به نام افرادی که در دام او میافتند، تایپ نموده و با مهر و امضا و شماره جعلی، در قبال دریافت پول به تناسب وضعیت مالی افراد، در اختیارشان قرار میداده است.
*******
مرد جوان زمانی که متوجه شد همسر عقدکرده اش دل در گرو مرد دیگری دارد و بهاجبار می خواهد با وی ازدواج کند، به دادگاه خانواده رفت تا نکاحش را باطل کند.
زن جوان در راهروی دادگاه خانواده، روی صندلی نشسته و مردی جوان هم مقابلش ایستاده بود. زن خطاب به او می گفت: «پسرخاله باور کن همیشه تو را دوست داشتم؛ مثل یک برادر. نمیخواهم بیش از این برایت نقش بازی کنم. به جشن ازدواجمان، فقط سه روز باقی مانده است و من نمی خواهم با تو به خانه بخت بروم. بهتر است امروز همه چیز را برای همیشه تمام کنیم و بگذاریم احترام ها بین ما باقی بماند. باور کن تو آدم خوبی هستی؛ اما من به تو به عنوان همسر علاقه ای ندارم و علاقه ام به مرد دیگری است. هنوز حرفهای زن به پایان نرسیده بود که مادرش فریاد زد: «خاله جان! دخترم نمی فهمد چه میگوید. تو به حرفهایش توجهی نکن تا از تصمیم برای جدایی دست بردارد. بیا برگردیم به خانه و مقدمات جشن ازدواجتان را فراهم کنیم.»
زن جوان میان حرف های مادرش پرید و گفت: «تو خودت مرا مجبور به این ازدواج ناخواسته کردی. بیشتر از این عذابم نده. بگذار من و پسرخاله خودمان تصمیم بگیریم. ما برای زندگی با هم ساخته نشدهایم.»
زن جوان هرچه می گفت، باز هم مادر حرف خودش را میزد. پسر جوان گیج و منگ شده بود و نمی دانست حرف چه کسی را باور کند. باورش نمی شد این همه علاقه که به دخترخاله اش پیدا کرده، یکطرفه است و آینده و زندگی مشترکی در کار نیست. در همین گیر و دار بود که منشی شعبه دادگاه درحالیکه پروندهای را به دست گرفته بود، از داخل دفتر شعبه بیرون آمد و چند بار نام مرد و زن جوان را صدا زد و خواست وارد شعبه شوند. مادر عروس هم می خواست با آنها وارد شود که دختر جوان از او خواست اجازه دهد خودشان با قاضی حرف بزنند و مشکلشان را حل کنند. مادر هم برای آخرین بار از او خواست از تصمیمش صرف نظر کند.
قاضی نگاهی به پرونده و آن زوج جوان انداخت که آرام و بیصدا روی صندلی نشسته بودند. زن پیش از اینکه قاضی حرفی بزند، گفت: «آقای قاضی! باور کنید من علاقهای به پسرخاله ام ندارم و میخواهم بیشتر از این عذاب نکشیم. میخواهم درخواست فسخ نکاح شوهرم را قبول کنید، تا ما زودتر جدا شویم. دیگر نمیتوانم این همه عذاب را تحمل کنم.»
قاضی دادگاه با شنیدن حرفهای این زن، از او خواست درباره علت جداییشان بگوید. دختر، خود را روی صندلی جمع و جور کرد و ادامه داد: «من دو سالی بود که دل در گرو مرد دیگری داشتم. خانواده ام او را میشناختند. ما به هم علاقه مند بودیم؛ اما خانوادهام با این وصلت مخالفت میکردند. نمی خواستند من با او ازدواج کنم. میگفتند خواهر دیگرت را به غریبه دادیم و این همه سختی کشیدیم. تو دیگر باید با فامیل ازدواج کنی. مرد مورد علاقه ام، چند بار به خواستگاریام آمد؛ ولی خانوادهام هر بار پاسخ منفی به او دادند.»
زن جوان زمانی که به این قسمت از حرفهایش رسید، بغض کرد و نیم نگاهی به شوهرش کرد و گفت: «آقای قاضی! باور کنید پسرخاله ام مرد خوبی است، اهل کار و زندگی است و خانواده خوبی دارد؛ اما من به او علاقه ای ندارم و نمی خواهم به او خیانت کنم. مردی که به او علاقه داشتم، خیلی تلاش کرد خانواده ام را راضی کند؛ اما نشد. من و او، همچنان به هم علاقه مندیم. شش ماه پیش بهاجبار خانوادهام زیر فشار روحی و کتک هایشان مجبور شدم اجازه دهم پسرخاله ام برای خواستگاری به خانه مان بیاید. خانواده ام مرا تهدید کردند اگر با پسرخاله ام ازدواج نکنم، بلایی بر سر مرد مورد علاقه ام می آورند. من هم از ترس اینکه به او آسیبی برسد، قبول کردم و شش ماه پیش، به عقد پسرخاله ام درآمدم؛ بدون آنکه علاقه ای به عنوان همسر به او داشته باشم. مرد مورد علاقه ام، با شنیدن خبر ازدواجم شوکه شده بود. دلداری اش دادم که این ازدواج بهاجبار بوده و یک روز ماجرا را به داماد می گویم و جدا میشوم.»
زن در ادامه سخنانش گفت: «در دوران عقد، با پسرخاله ام بیرون نمی رفتم، مسافرت نمی رفتم و مدام بهانه های ریز و درشت می آوردم. هر وقت به خانه مان میآمد یا مجبور می شدم به خانه شان بروم، خیلی با او سرد و رسمی برخورد می کردم. چند روز مانده به جشن ازدواجمان، دیگر نتوانستم ادامه دهم. بیشتر از این نمی توانستم نقش بازی کنم و او و خودم را عذاب دهم. سرانجام، از او خواستم با هم حرف بزنیم. بعد سیر تا پیاز علاقه ام به مرد دیگر و این را که بهزور خانواده ام به او بله گفته ام، بازگو کردم. از او خواستم مرا طلاق دهد و از هم جدا شویم. باورش نمی شد و شوکه شده بود. زمانی که ماجرا را از خانواده ام پرسید، متوجه شد که گفته هایم صحت دارد. خانواده هایمان خواستار جدایی ما نیستند؛ اما پسرخاله ام قبول کرده که از هم جدا شویم و اکنون برای فسخ نکاح، به دادگاه آمدهایم.»
قاضی بعد از شنیدن حرفهای زن جوان، از شوهرش خواست دادخواستش را بگوید. مرد ناامیدانه گفت: «من دخترخاله ام را دوست دارم و با همین عشق و علاقه بود که با او ازدواج کردم. فکر نمی کردم رفتارهای سردی که با من دارد و بهانه هایی که می آورد، به دلیل این است که به فرد دیگری علاقه مند است. عشقم، یکطرفه بود. بیش از این نمی خواهم این ارتباط ادامه پیدا کند که هر دویمان عذاب بکشیم. امیدوارم دخترخاله ام خوشبخت شود؛ اما ای کاش او فریبم نمی داد و از همان روز نخست، با این وصلت موافقت نمی کرد!»
قاضی دادگاه نیز با توجه به اینکه هر دو خواستار جدایی بودند، با درخواست آنها موافقت کرد. [4]
*******
[1] . ابراهیم امینی، جوان و همسرگزینی، ص 193.
[2]. ابراهیم امینی، جوان و همسرگزینی، ص 180.
[3] . سهیلا صادقی فسایی و مریم ایثاری، مطالعه جامعهشناختی سنخهای طلاق، ص 142.
[4] . معصومه ملکی، روزنامه جام جم، ش 4820، تاریخ 21/2/1396، ص 5.
افزودن دیدگاه جدید