داستان 18 بانو| سفر اجباری به قم

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان 18 بانو" داستان اول؛ من متولد 19 تیرم.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روایت زندگی اسما اکبری که به مدد امام زمان(عج) راه خودش را پیدا کرد
********
میگویند هر کسی برادر دارد، گویی به کوه تکیه داده است، اما اصلاً اینطور نیست. برادر یعنی آینه دق! برادر یعنی آدم قلدری که به محض لباس پوشیدنت و حاضر شدنت برای بیرون رفتن از اتاقش بیرون میآید، چپ چپ نگاهت میکند و با صدای بلند که مادر هم از آشپزخانه بشنود، میگوید: «خانم باز با این سر و وضع کجا قراره تشریف ببرن؟!».
همیشه جمله دوم و سوم میان من و این موجود قلدر رد و بدل نشده، کارمان به دعوا میکشید. اغلب مادرم طرف او را میگرفت؛ چون پسر جانش بود و حرفهایش، باب دل مامان و بابا! طرفداری مامان و بابا از او، باعث میشد بیشتر با داداش لجبازی کنم. هم برادرم را دوست داشتم، هم بابا و مامان را؛ اما آنها حرف زور میزدند و من دوست نداشتم زیرِ بارِ حرفِ زور بروم. همه اطرافیان، همکلاسیها و همسن و سالانی که میشناختم، مثل من لباس میپوشیدند و مثل من به موهایشان فرم میدادند، اما نمیتوانستم بفهمم چرا خانوادههایشان به آنها گیر نمیدادند و فقط خانواده من بودند که سوزنشان روی حجاب من گیر کرده بود! مدام به من تذکر میدادند: «این را بپوش، آن را نپوش. اینجا برو، آنجا نرو. با این بگرد، با آن نگرد!». طبیعی بود آن همه اجبار و تحمیل عقاید، واکنش مخالف مرا به دنبال داشته باشد. من هم وقتی روی دنده لج میافتادم، کسی جلودارم نبود؛ حتی وقتی بیرون میرفتم، شانههایم را بالا میگرفتم تا مانتویم کوتاهتر به چشم بیاید. خانهمان جبهه جنگ شده بود؛ یک طرف جبهه من بودم و طرف دیگر جبهه، مامان و بابا به فرماندهی برادرم! با خودم میگفتم: «بجنگ تا بجنگیم! نشانت میدهم کی قویتر است آقا داداش!!».
سفر اجباری به قم
پدرم اتوبوس داشت و به شهرهای مختلف سرویس میبرد. برایش فرقی نمیکرد کجا باشد. هر کاروانی را به هر جایی که میخواستند، میبرد. یکی دو بار من و مادرم نیز با کاروانها به مناطق تفریحی رفتیم و خوش گذشته بود. یک روز پدرم گفت: «اسما جان، دخترم! قرار است با یک کاروان خوب به یک جای خوب برویم. میآیی؟». پرسیدم: «چه کاروانی؟». پاسخ داد: «هیئتی هستند و همه بچههایش، همسن و سال خودت. میآیی برویم؟». دوباره پرسیدم: «حالا کجا میخواهند بروند؟». پدرم گفت: «به قم میروند. چند بار دیگر هم بردمشان. دخترهای خیلی خوبی هستند، همهشان چادری و محجبه». گفتم: «آهان! چون همه چادر دارند، پس حتماً منم باید حجاب داشته باشم، نه؟ من حوصله چادر پوشیدن ندارم!».
چادر داشتم و گاهی که به امامزاده یا جای مقدسی میرفتیم، آن را سر میکردم. آن روز کمی هم سر لجبازی افتاده بودم و مقاومت نشان دادم. پسرعمهام به تازگی خانهای را در قم خریده بود و مامان هم از خدا خواسته، گفت: «چقدر خوب! هم فال است و هم تماشا. هم به زیارت میرویم، هم چشمروشنی خانهشان را میبریم». با عقاید سخت و محکمی که پدر و مادرم داشتند، دختر را در خانه تنها نمیگذاشتند. اگر چه تمایلی به رفتن نداشتم، اما چارهای نبود و مجبور شدم که با آنها همراه شوم. با غرولند لباس پوشیدم و وقتی سوار اتوبوس پدرم شدم، روی تک صندلی کنار راننده مثل برج زهرمار بُق کردم و نشستم! بر حسب اتفاق یک روسری سفید که هدیه مادر بزرگم بود و موقع نماز سر میکردم، پوشیده بودم. اگر چه لجبازی میکردم، اما زمینهاش را داشتم و از یک سال قبل به صورت خودجوش، دست و پا شکسته نماز میخواندم؛ چون حس میکردم نماز به من آرامش میدهد.
تنها در اردو
من اگر چه گاهی لجباز میشدم، اما به طور کلی آدم خونگرمی بودم و الان نیز هستم. با مردم خیلی زود جوش میخورم. تا یک همسن و سال میبینم، برای برقررای ارتباط پیشقدم میشوم. توی ماشین یکربع تنها نشستم، اما گوش و حواسم پیش آنها بود. آنها خیلی قبراق و سرحال بودند، با هم بازی میکردند و دستهجمعی شعر میخواندند. عجیب با یکدیگر رفیق بودند. نتوانستم دندان روی جگر بگذارم، بالاخره به آنها نزدیک شدم. کمی با آنها معاشرت کردم. پیش از این تحت تأثیر دوستانم، فکر میکردم خانمهای باحجاب آدمهای عصا قورت داده و از خود راضی هستند که با صد مَن عسل هم خلقشان شیرین نمیشود. برخورد اولیهشان خیلی خوب، جذاب و مهربان بود. آنها بیآنکه به ظاهرم توجه کنند، از من استقبال کردند. همه مسیر در جمع دوستانهشان سرگرم بودم و اصلاً متوجه نشدم کی به قم رسیدیم. پس از ورود به قم، ابتدا به زیارت حضرت معصومه؟عها؟ رفتیم و بعد عازم حسینیهای در نزدیکی مسجد جمکران شدیم و در آنجا افطار کردیم. همه دخترها داشتند پیاده میشدند تا برای افطار به حسینیه بروند و من غصهدار آنها را نگاه میکردم. غصه میخوردم که چرا پسرعمهام دختری همسن و سال من نداشت تا سرگرم شوم و قطعاً در خانه آنها حوصله من سر میرفت. جرأت نمیکردم از پدر و مادرم بخواهم اجازه دهند من با دخترها در حسینیه بمانم. آنها هیچ وقت به من اجازه نمیدادند به اردو بروم و شب، جایی تنها و دور از آنها بمانم. با این حال، با تردید گفتم: «بابا! اجازه بده من هم بمانم». بر حسب اتفاق مسئول اردو با من همسن و سال بود ـ برایم جالب بود در آن سن مسئولیت قبول میکند و بچهها را به اردو میآورد ـ مسئول اردو هم به پدرم گفت: «آقای اکبری! اجازه بده امشب اسما اینجا بماند». پدرم خیلی راحت راضی شد. دهانم از تعجب باز مانده بود و شوکه شده بودم؛ زیرا آنها هیچ وقت اجازه نمیدادند تنها جایی بمانم. اگر چه مادرم همچنان ناراضی بود، اما من آن شب در کنار بچههای هیأت ماندم.
جماعت همیشه در عزا
سفره افطار که پهن شد، من هم کنار دخترها بر سر سفره افطار نشستم. با چند دختر خیلی خونگرم که خنده و شوخی از دهانشان نمیافتاد، صمیمی شده بودم. بعد از افطار با همدیگر «زو» بازی کردیم. با آن خندهها هیجانم تخلیه میشد و احساس میکردم چقدر به چنین جمعی نیاز داشتم. بعد از بازی و شوخی، مراسم هیأت شروع شد. سخنران هم خانم فریدونی بود. آن روز با مادرم جر و بحث کرده و با او خیلی بد حرف زده بودم، عذاب وجدان داشتم و اعصابم بههم ریخته بود. صحبتهای خانم فریدونی هم حول محور احترام به پدر و مادر میچرخید. حرفهایش مانند تیری بر قلبم فرو میرفت. از سویی فکر میکردم چقدر دختر بدی هستم که اینطور با مادرم برخورد کردهام و از سوی دیگر با خودم میاندیشیدم اینها دیگر چهطور آدمهایی هستند؟ اینها کی هستند؟ دلم با آنها بود، فقط ظاهر و حجابم به آنها شباهتی نداشت؛ اما ته دل از مرامشان بدم نمیآمد. در واقع من با حجاب به درستی آشنا نشده بودم. فضای مدرسه و خانه به گونهای نبود که یک نفر به خوبی مرا با حجاب و فلسفه آن آشنا کند. آنها فقط به من میگفتند که باید حجاب داشته باشم، اما من را با علت و چرایی حجاب آشنا نمیکردند. وقتی در ایام کودکی به روضه میرفتیم، من همیشه غذای روضه را میان مردم توزیع میکردم و کاسه قند را بین مردم میچرخاندم. هیچگاه پای بحثهای معنوی ننشستم. فقط جسمم آنجا بود و حواسم پی بازیگوشی. آخر صحبتهای خانم فریدونی به امام زمان؟عج؟ رسید. همه وجودم گوش شده بود. دخترها گریه میکردند، اما من نه بغضم گرفت و نه حالم تغییر کرد. درکشان نمیکردم. با خودم میگفتم: «اینها چرا اینطورند؟ اینها چقدر افسردهاند؟ واقعاً دوستانم راست میگویند که این جماعت همیشه در عزا هستند!».
خدایا! غلط کردم
حرفهای خانم فریدونی ذهنم را درگیر کرده بود. وقتی گفت: «امروز پنجشنبه است. یک لحظه چشمانت را ببند، حس کن فردا امام زمان؟عج؟ ظهور میکند. چی در دست و بالت داری که به استقبالش بروی و نوکریاش را بکنی؟»، حال خاصی پیدا کرده بودم. دلم میخواست من هم یک گوشهای باشم. میدانستم خیلی لیاقت میخواهد که در رکاب امام زمان؟عج؟ باشی. من هم مانند بقیه درونم مملو از عشق به امام زمان؟عج؟ بود. با خودم میگفتم: «اسما! چی تو چنتهات هست تا به آقا بگی بگذار در رکابت باشم و گرد و غبار از روی کفش اصحابت پاک کنم؟». قسمت دردناک ماجرا آنجا بود که من هر چه در خودم جستجو میکردم، میدیدم هیچ چیز ندارم. اخلاقم خوب نبود؛ نه به پدر و مادرم احترام میگذاشتم و نه به برادرم. یک دختر خوب حتی اگر حجاب نداشته باشد، باید این خصوصیات را داشته باشد. به این باور رسیدم که امام زمان؟عج؟ از من ناراحت است. بغض گلویم را گرفت، اما نمیتوانستم گریه کنم. وقتی صدای گریه خانم قربانی _ مسئول دخترها_ بلند شد و گفت: «خدایا! غلط کردم»، دل من هم شکست و اشکهایم سرازیر شد. چیز زیادی نمیتوانستم بگویم، فقط میگفتم: «خدایا! غلط کردم». با نفسی گرفته دو بار تکرار کردم: «خدایا! غلط کردم». حال عجیبی داشتم. نه به درست کردن حجابم فکر میکردم و نه درست کردن اخلاقم؛ فقط میگفتم خدایا غلط کردم!.
بعد از سحر راهی مسجد جمکران شدیم تا نماز صبح را آنجا بخوانیم. از دور که نگاهم به مسجد جمکران افتاد، تحت تأثیر فضای معنویاش قرار گرفتم. آنجا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و ابری که دیشب در دلم جمع شده بود، بارید. آن شب تا صبح به پهنای صورت اشک ریختم.
مدیون امام زمانم
اردو تمام شد و ما به شهرمان بازگشتیم. هیچ قول و قراری هم با خودم و خدایم نگذاشته بودم. فردای آن روز وقتی میخواستم همراه مادرم از خانه خارج شوم، با همان ظاهر قبلی حاضر شدم، اما وقتی در آیینه خودم را دیدم، حالم دگرگون شد. از خودم پرسیدم: «اسما تو دوست داری فردا در رکاب امام زمان؟عج؟ باشی. پس چرا سعی نمیکنی؟ بهتر نیست همانطور که دلت میخواهد و نیت پاکت میگوید، رفتار کنی؟ بهتر نیست نیت و عملت را یکی کنی و با تمام وجود برای یکی شدن این دو تلاش کنی؟». هنوز از خانه بیرون نرفته بودیم که به داخل خانه برگشتم. مادرم پرسید: «اسما کجا مادر؟». گفتم: «میام مامان جون، فقط چند لحظه». وقتی با چادر به حیاط برگشتم، چهره مادرم دیدنی بود. برق چشمانش و مهربانی و رضایت نهفته در نگاه مادرم را تا آن روز در این حد و اندازه ندیده بودم. با تعجب پرسید: «چت شد یهو؟» لبخند زدم و گفتم: «بیا مامان! تو را برات تعریف میکنم».
از آن به بعد خودسازی و خودشناسی را آغاز کردم. نه تنها ظاهرم تغییر کرد؛ بلکه به دنبال پیدا کردن خودم نیز بودم. احساس میکردم خودم را نمیشناسم و سالها از او دور بودم. ندای دلم را شنیدم و برای آن اهمیت قائل شدم. آن هیأت از خانه ما خیلی دور بود، اما من با بچههای آن هیأت دوستی عمیقی پیدا کرده بودم. فصل زمستان بود و هوا سرد و روزها کوتاه، اما پدر و مادر و برادرم با رفتن هفتگی من به هیأت با وجود دوری مسیر مشکلی نداشتند. برایم باورکردنی نبود که خانوادهام تا این اندازه به من اعتماد پیدا کرده بود؛ اعتمادی که برایم مانند ثروتی بزرگ بود. بعد از تغییر و تحولی که در من به وجود آمد، فضای خانوادهمان به تدریج گرم و گرمتر شد؛ اگر چه هنوز از پدر و مادرم برای روزهای تلخی نادانسته برایشان رقم زده بودم، شرمسارم. این روزها خوشحالی امیدوارکنندهای در وجودم احساس میکنم. خوشحالم که پیش از آنکه دیر شود، راهم را پیدا کردهام و عذاب وجدانم کمتر شده است.
دیدگاهها
حرف دل یسری نوجوان وجوان که نتونستیم درمورد حجاب قانعشون کنیم وفقط گفتیم حجاب با وجود فضای مجازی گسترده وتبلیغات بی حجابی فقط امام زمان می تواندکمکمان کند
این داستان روح آدم را خراش میندازه
واقعا خدایا غلط کردم بابت روزایی که ندونسته کاری کردم
این داستان مسیر زندگی خیلیارو عوض میکنه یکیشم خود من
افزودن دیدگاه جدید