خاطرات تبلیغی

حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره مي‌ديد يا به بچه ها هم مشاوره مي‌دين؟

تاریخ انتشار:
اين را دخترکي با نمك پرسيد كه بعدها فهميدم از سنش بيشتر مي‌فهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ويژه مادرش او را درك نمي‌كنند!

- مثل آدم بزرگا!
حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره مي‌ديد يا به بچه ها هم مشاوره مي‌دين؟
اين را دخترکي با نمك پرسيد كه بعدها فهميدم از سنش بيشتر مي‌فهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ويژه مادرش او را درك نمي‌كنند!
موهاي آشفته جلوي سرش صورتش را تقريباً پوشانده بود و هر از گاهي  با حركتي صددرصد دخترانه به وسيله انگشت كوچكش زلفش را از رويش كنار مي‌زد.
پيراهن و شلواري كه به تن داشت و حجابي كه نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مكلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتي گفت هشت سال و اندي دارد برايش مهربانانه گفتم كه يواش يواش بايد براي حجاب آماده شود و يك خانم با حجاب خيلي با شخصيت‌تر و قابل احترام‌تر است.
بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگيش را برايم شرح دهد و مشورت بگيرد. چالش بزرگ زندگي كوچكش درگيري با مادري بود كه او را درك نمي‌كرد و به خواسته ‌هايش احترام نمي ‌گذاشت!
شاهد مدّعايش هم اين بود كه همين امروز داشته تلويزيون مي‌ديده و برنامه هم خيلي جذّاب بوده (حدس زدم يا خاله پورنگ برنامه داشته يا عمو شادونه!) ولي مادرش او را صدا زده كه بيا غذاتو بخور و با اين‌كه او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صداي بلند او را براي غذا خوردن فراخوان مي‌كرده است!
در حالي كه از اين همه نمك و درك در اين سن‌ و سال خنده‌ام گرفته بود، سعي كردم خيلي جدّي و مثل آدم بزرگا به تمامي دردهاي دل كوچكش گوش بدهم تا احساس شخصيتي كه داشت از دست ندهد و همانطور به صحبت‌هاي شيرينش ادامه دهد.
آخر سر هم راه‌كار خواست كه چطور مي‌شود دختر خوبي باشم و وقتي عصباني مي‌شم داد وبيداد نكنم و سر مادرم فرياد نكشم؟!
پرسيدم دختر خوب مي‌دوني چرا خدا تو لب‌هاي آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفتم : براي اينكه وقتي عصباني ميشي راحت بتوني اونا رو روي هم فشار بدي و دردت نگيره شما هم تنها كاري كه لازمه موقع عصبانيتت انجام بدي همينه كه لبهاتو محكم روي هم فشار بدي و هيچ حرفي نزني بعدشم تا وقتي آروم نشدي و عصبانيتت فروكش نكرد هيچيِ هيچي نگي!
با وجود اين‌كه سرش را خيلي بالا و پايين مي‌برد و تاييد مي‌كرد امّا دلش را نمي ‌دانستم چقدر بالا و پايين مي ‌شد!
كمي هم لكنت داشت و معلوم بود شرايط جسمي‌ هم در حسّاس شدنش بي تأثير نبوده است اگر مادرش را مي‌ يافتم- كه نيافتم- حتماً از او مي‌خواستم كه از كم خون نبودن و كمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراكه هم شنيده بودم و هم ديده بودم بسياري از ضعف اعصاب ‌ها و ناراحتي ‌هاي روحي در اثر همين عوامل پيش پا افتاده ناشي مي‌شود كه درمان‌ هايي ساده دارد و بسيار آسان‌تر از آن چه به نظر مي‌رسد قابل جلوگيري و اصلاح است.
هر چند از تاثير حرف‌هايم -كه به قاعده يك منبر مختصر شد- خيلي مطمئن نبودم ولي به اين اطمينان داشتم كه اين شخصيت دادن و مثل بزرگترها برخورد كردن با اين قبيل كودكان تأثير بسزايي در شكل گيري شخصيت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار كنند و حتّي بفهمند.
- العياذ بالله!
در نگاه اوّل هم مي‌شد افسردگي و سرخوردگي را در خطوط در هم پيچيده چهره اش فهميد!  گفت حاج آقا چندتا سوال داشتم با همان شوخي قديمي و نخ نما؛ ولي مفيد هميشگي گفتم: اين جا صف يه دونه ايه! امّا حالا شما چون مشتري خوبي هستي بفرما!
خنده اش آن قدر محو بود كه شايد لبخند ناميدنش مناسب تر باشد ولي براي باز كردن يخ حاكم بر فضا بد نبود. طبق معمول اين تيپ مخاطب معتقد بود به هركاري دست ميزند بد مي‌آورد و قدم نامباركش تا به دريا ميرسد دود بر مي‌آورد و خلاصه كلام اين ‌كه گويا خدا العياذ بالله با او لج كرده و العياذبالله تر كأنّ تمام كارهايش را كنار گذاشته و مشغول گرفتن حال او شده!
مثلا پيش دستانه برايش حدس زدم كه لابد طوري شدي كه هر كاري را مي‌خواهي انجام بدي مي‌گي اين يكي هم مثل بقيه خراب ميشه! تاييد كرد و معلوم شد كه بيشتر چوب همين تلقينش را مي‌خورد تا بخت سياهش!
خواستم آماري از بدبختي هايش را ليست كند كه پس از كلّي فشار آوردن به مغزش نهايتاً حدود سه مورد از بدبختي هاش را نام برد كه بدترينش تاخير افتادن نوبت وامش بود كه آن را هم خودش قبول داشت حكمتي بس بزرگ داشته.
بدبيني و سوء ظن به تقديرات الهي جزء شايع ترين مشكلات اخلاقي و منشأ نااميدي هاي مزمن و افسردگي‌هاي حادّ  در بين جوانان امروزه شده و چقدر شيطان سوء استفاده كرده از اين ابزار براي گمراه و گمراه تر كردن بشر.
يادش بخير آن عالمي كه در اوج ناراحتي و بيماري پاهايش از او پرسيديم :«آقا پايتان چطور است؟» و ايشان در حالي كه دست بر پاي دردناكش مي‌كشيد گفت:«الحمد لله درد مي‌كند!» و چه زيباست ذكر «الهي صد هزار مرتبه شكرت» كه هميشه زمزمه لب قديمي ترها بود.
خاطره ای از حمید وحیدی.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.