سيتي زن لس آنجلسي!
- سيتي زن لس آنجلسي!
از همان اوّل كه نشست از شكل برخورد و رفتارهايش معلوم بود فرهنگ متفاوتي دارد و با ما فرق ميكند. وقتي فهميدم بزرگ شده آمريكاست و در ايالت كاليفرنيا و در لس آنجلس و همسايگي هاليوود (عليه اللعنه) زندگي ميكند علّت تفاوت ها را فهميدم.
برادر بزرگ ترش هم بعداً آمد ايرانيُ الأَب و آمريكايي الأمّ (پدر ایرانی و مادر آمریکایی) بودند و به اصطلاح خودشان سيتيزن يا همان شهروند آمريكا محسوب ميشدند.
عجيب اينكه سؤالات هردويشان كمي بيش از كنجكاوي هاي ساده و پيش پا افتاده جوانان بود و از عمق سوالات مذهبي شان ميشد حدس زد در باغ هستند و بيگانه از دين به شمار نميروند.
برادر برزگترش علوم فضايي مي خواند و ناسايي بود. كوچك خان هم دندانپزشكي را انتخاب كرده بود و همانقدر كه بزرگترشان دوست داشت بيايد و در ايران مشغول شود برادر كوچكتر آمريكا را ترجيح ميداد و دوست داشت آنجا بماند به شوخي گفتمش به خاطر دل ما بيا ايران تا ما هم رفيق دندان پزشك خارج درس خوانده داشته باشيم و براي ساخت دندان مصنوعي سراغ خودت بيايم!
شبهات اعتقادي روز دنيا را هم مطرح كردند و از فيزيكدان معروفي گفتند كه صبح از خواب بلند شده است و برهان نظم را زير سؤال برده است و گفته است كه خدايي در كار نيست و اين حرفها را آخوندها درست كردهاند!
خندان گفتم اين كه چيز جديدي نيست. كفّار مدرن امروزي فقط بلدند همان حرفهاي قديمي هايشان را در زر ورق هاي جديد بپيچند و به عنوان نظريات نوين به خورد مردم دهند. نهايت چيزي كه اين و اجداد اعتقاديشان ميگويند ايجاد ترديد و شبهه در براهين اثبات ذات باري است كه بسيار بچهگانه از نفي يك برهان به نفي خداوند ميرسند بدون توجّه به اينكه براي اثبات يك چيز يك برهان كافي است امّا براي نفي بايد تمام ادلّه ردّ شود تا انكار صحيح باشد و همين است كه قرآن دائماً تأكيد ميكند كه «و ما لهم به من سلطان» و يا «قل هاتوا برهانكم» و امثال اين تعابير.
گيرم كه با فرمول فيزيك ثابت كرديد كه برهان نظم قابل مناقشه است خب باشد؛ مگر براهين اثبات ذات منحصر در برهان نظم است و مگر با ترديد در يك مقدّمه يكي از چندين و چند برهان، ميتوان اصل آن را انکار کرد؟
- دنده چهار!
اوّل با احتياط پرسيد مي تواند حرف بزند يا خير؟ بعد هم كه كمي احساس صميميت كرد و مطمئن شد با نيروهاي امنيتي و سربازان گمنام مواجه نيست، ترمز دستي كلام را كشيد و پايش را تا آخر روي گازِ انتقاد و نقل مشكلات و حتّي بدگويي فشار داد و شروع كرد به زمين و زمان عنايت كردن!
اگر كمي مخاطب شناسيم را خرج ميكردم بايد از مدل نشستنش بر صندلي و لحن كلامش زودتر ميفهميدم كه از طايفه فرمانداران است و ماشين سنگين مي راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده يك مديرِ كلّ تازه به مسؤوليت رسيده پيشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده يك مجريِ صداي آمريكا انتقاد و اشكال به اول و آخر نظام نثار ميكرد. از آن ناشكرهايي بود كه اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگيريشان با خويش در روح و جانشان باقي مانده بود.
كلّي از وضعيت نان ناليد و از بي كيفيتي و جوش شيرين موجود در آن شكايت كرد و بعد رفت سراغ وضعيت جاده ها و راه ها و با دنده چهار از روي جنازه همه مسؤولين راه و ترابري رد شد. هر وقت هم كه در آينه بغلش نظري ميانداخت ذكر خيري از گراني ميكرد و گازوئيلِ قيمتِ 160 تومان مانند ابريشم و زعفران دست نايافتني ميدانست!
هر چه خواستم ترمز دستياش را پيدا كنم و كمي از سرعتش كم كند نمي شد و ظاهراً آرزوي معلّم شدني كه در كودكي داشت را ميخواست با آموزش به اين بنده كمترين تحقّق بخشد.از سوي ديگر نيز به تور كسي افتاده بود كه از هيچ چيز مانند ناشكري متنفر نبود و از هيچ خصلتي مثل پرتوقّعي و كفران نعمت بدش نميآمد؛ لذا خيلي زودتر از مقدار معمول كاسه صبرم دچار سر رفتگي شد و به اصطلاح خودماني كم آوردم و مقابله به مثل را آغاز كردم و مثل خودش شدم آموزگاري عصباني كه هنگام تصحيح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش مي كوبد.
از تغييرات و نعمات و بركاتي كه در سراسر زندگيمان موج ميزند گفتم و از اين كه نبايد وجود اشكالات و مشكلات – كه قابل انكار نيست و اصلا بر منكرش لعنت – باعث شود بي انصافي كنيم و حق را نبينيم و گذشته مان را فراموش كنيم.
از خاطرات سالي يك بار برنج خوردنِ پدرم گفتم كه او هم تاييد كرد.
- از سراب تا سرِ آب
آرام آغاز كرد آن قدر آرام كه باورم نميشد اين آغاز به آن انجام برسد. ازعرفان و كتب عرفاني پرسيد. بخش بدبين دلم ميگفت لابدّ از آن مردماني است كه با خواندن چند كرامت و خاطره از بزرگان و علما دچار گرفتگي جوّ شده اند و ميخواهند عارف شوند ولي بخشِ خوش بين دل اميدوارم ميكرد كه نه انشاءالله اينچنين نيست و دنبال حقيقت و بندگي خداست؛ خيلي زود هم فهميدم حقّ با اين بخش بوده نه آن بخش و بنده خدا سرشار از صداقت و معنويت است؛ حتّي اگر جرأت ميكردم نورانيت را هم اضافه ميكردم، امّا چون ميدانم تشخيص نورانيتِ به اين معنا حرفي است بزرگتر از دهان بنده و حتّي بزرگتر از بنده ها به همان معنويت اكتفا ميكنم.
برعكس بسياري از مخاطبين وقتي حرف ميزد حرصي براي زياده گويي نداشت و وقتي گوش ميداد فقط گوش ميداد و بر پابرهنه آمدن در ميان صحبت هيچ اصرار نميكرد (باز هم برعكس خيليها!)
از آن با همّت هايي بود كه به دنبال حقيقت و رسيدن به معنويت به هر جا سرزده اند و در هر گوشه و كناري كه نشاني از آن شنيده اند سراغش را گرفتهاند.
خودش ميگفت 15 سال به هر دري زده است تا به آرامش واقعي و معنويت حقيقي برسد و ظاهراً چون اوايل راهنماي خوبي نداشته حتّي در بيابان هاي عرفان هاي كاذب هم دنبال چشمهاي زلال گشته بود گرچه آنطور كه خودش ميگفت سرابهاي آب نما سيرابش نكردهاند و به نتيجه مطلوب و مقصد ومقصود خود نرسيده است.
از قريب به اتّفاق مكاتب و مذاهب عرفانيِ غربي و شرقي و شمالي و جنوبي هم آگاه بود و مزه شان كرده بود از زير شاخههاي عرفان كابالا و مكاتب آمريكاي جنوبي گرفته تا شعبه هايي از يوگا و تفكّرات اوشو و غيره و غيره اهل مراقبه بود.
از هدايتش و كمك الهي براي راه يافتنش به حق و حقيقت كه گفت داشت كار چشمم را به گريه ميكشاند. با عنايت خداي كريم از آن سرابِ تاريك تا سرِ آبِ حقيقت راه يافته بود و در اتّفاقي عجيب با مرحوم محمد حسن الهي طباطبايي -كه درجاتش افزون باد- ارتباط گرفته بود و به نوعي آغاز هدايتش را اثر عنايت ايشان ميدانست بعد هم خودرا در دامان الطاف مرحوم قاضي رحمة الله عليه ديده بود و عجيب به ايشان علاقه داشت.
اوايل كه از عرفان پرسيد و خواست چند كتاب عرفاني برايش معرّفي كنم متفكّرانه برايش منبر رفتم و از تفاوت عرفان عملي و عرفان نظري گفتم و از اينكه بايد براي خواندن عرفان نظري مقدّماتي را فراهم كرد امّا عرفان عملي با همان عمل به دستورات الهي حاصل ميشود و راهي است كه براي همه فراهم است و مقدّمه رسيدن به معرفت حقيقي و محبّت واقعي خداوند متعال محسوب ميشود، كلّي هم برايش از اينكه بايد دنبال بندگي خدا بود تا ايمان تقويت شود و امثال اين نصايح مشفقانه سخن راندم، امّا كمي كه حرف زد و از حالات و روحياتش برايم گفت به اين نتيجه رسيدم كه بايد بيشتر گوش باشم تا زبان.
خدا حفظ كند آن استاد آمريكايي معروف را كه برايمان ميگفت من تقريبا همه نوع مذهبي داشتم و حتّي مدّتي هم كلّا بيدين بودم تا اينكه ترجمهاي از نهجالبلاغه به زبان انگليسي به دستم رسيد و بيچارهام كرد. ميگفت چنان شيداي شخصيت شگفت انگيز مولا شده بودم كه قبل از اينكه مسلمان شوم شيعه مرتضي علي (عليه السلام) شدم. وي هم اكنون از انديشمندان بزرگ و تاثير گذاري است كه عدّه زيادي از طلّاب و فضلاء از مباحث علمي او بهرهميبرند.
امثال اين راه يافتگان به حق علاوه بر استواري و استحكام در مواضعي كه دارند به خاطر آشنايي به نقاط ضعف و اشكالات و مشكلات ساير مكاتب و مذاهب براي تبليغ و راهنمايي و دستگيري از ديگران نيز بسيار قابل استفادهاند،دقّت در اينكه بسياري از بهترين مبلّغين و مروّجينِ حقيقت هميشه مستبصرين و نجات يافتگان هستند نيز تاييدي است بر همين ادّعا.
به همين خاطر خواستمش كه باز هم به ما سر بزند و ارتباطش را قطع نكند تا هم اگر كمكي از دست ما برميآمد انجام دهيم و هم اينكه از تجربيات و زيباييهاي روح لطيفش بهرهمند شويم.
اهمّيت ارتباط داشتن با علمای ربّاني و عارفان واقعي را هم برايش گوشزد كردم و از لزوم بهره بردن و عرضه حالات و مكاشفات براي وليّ خدا برايش گفتم واقعاً مانند دانشآموز خوش استعدادي بود كه اگر معلّم و مدرسه و فضاي خوبي داشت حتماً در كنكور رتبه يك رقمي ميآورد.
آرامش آغاز به طوفاني در پايان تبديل شده بود طوفاني در درونم كه پس از رفتنش مدّتي ذهنم را درگير كرده بود و مبهوت از هدايتهاي لطيف پروردگار به او و ماجراهاي عجيب زندگانيش ميانديشيدم طوري كه بنده خدايي كه بعد از او در مقابلم نشست مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد تا برگردم به باغ و جوابش را بدهم.
قربان «يهدي من يشاء» بودنش بروم كه برخي را در اوج ناآشنايي به سوي خود ميكشد و عدّهاي را با اينكه مقيم حرمند مَحرم نميداند و راهشان نميدهد.
خدا نكند حرم نشينِ نامحرم باشيم وچون شورهزاري نباشيم كه خود را از الطافِ باران مهر او محروم كنيم باراني كه در لطافت طبعش خلاف نيست...
خاطره ای از حمید وحیدی.
منبع: خبرگزاری حوزه.
افزودن دیدگاه جدید