خاطرات تبلیغی

توسل به أهل البيت عليهم السلام

تاریخ انتشار:
هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود که دیدم نوجوانی که حدود 10 سال داشت وارد مسجد شد.....
خاطرات تبلیغی

در یکی از روستاهای محروم جنوب کشور حضور داشتم. خاطرات تلخ و شیرینی از آن دوران در ذهن دارم.
طبق معمول قبل از نماز حدود نیم ساعت زودتر به مسجد می رفتم تا اگر کسی سوالی یا کار خاصی داشت بتوانم کمک کنم.
هنوز دقایقی به اذان مغرب مانده بود که دیدم نوجوانی که حدود 10 سال داشت وارد مسجد شد و گفت آقا دختر خانمی از شما اجازه می خواهد که سوالی بپرسد. دخترک جوان که سنی هم نداشت وارد مسجد شد و در کنار آن نوجوان نشست اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد از زندگی خودش و خانواده اش گفتن:
« من سیزده ساله ام. خواهر بزرگی دارم که ازدواج کرده است. برایم خواستگار آمده است و پدرم می خواهد مرا به او بدهد.»
من که تا اینجا مشکلی ندیده بودم ، گفتم خیر است ان شاءالله . بالاخره هر دختری یک روزی باید به خانه بخت رود. این که نگرانی ندارد.
اما دخترک بیچاره هق هق کنان به حرف خود ادامه داد:
« خواستگارم معتاد است. یکی از دوستان پدرم است که سنش 10 سال از من بیشتر است. اما پدرم به خاطر ترسی که از او دارد حاضر شده است مرا به ازدواج او در بیاورد فقط در برابر چند گوسفند. حاجی ما خیلی بدبختیم. خواهرم را همینطور به یک معتاد دادند الان غذای روز و شبش فقط اشک و گریه است. من نمی¬خواهم با این مرد معتاد ازدواج کنم . تو را به خدا به این شبهای عزیز کمکم کن»
با شنیدن این سخن بغض گلویم را فشرد. چیزی نمی توانستم بگویم. پرسیدم می خواهی چکار کنم؟ آیا با پدرت صحبت کنم؟ برادر بزرگتر ، عمو، دایی، کسی را نداری که آنها با پدرت صحبت کنند؟
دخترک که انگار ترسش بیشتر شده بود گفت:
«نه؛ نمی خواهم کسی بداند که من باشما صحبت کردم و الا مرا می کشند. اصلا من جرأت ندارم حرفی بزنم. حرف، حرف آنهاست ما فقط باید بگوییم چشم!»
مستأصل شده بودم . نمی دانستم چه پاسخی بدهم. لحظه ای مکث کردم و چند جمله ای گفتم تا آرام کنم اما خودم نا آرام بودم. مگر هیچ پدری چنین کاری با جگر گوشه اش می کند.
ناگهان یک مطلبی به ذهنم رسید. گفتم خواهرم یک راه پیشنهاد می دهم ان شاءالله خدا کمک می کند. باید دست به دامن باب الحوائج شویم. پیشنهاد دادم زیات عاشورای امام حسین (ع) را با صد لعن و صد سلام زمزمه کن و ثوابش را هدیه کن به روح مطهر ام البنین (س) مادر حضرت قمر بنی هاشم (ع) و از ایشان به خواه به احترام مادرشان یاری ات کنند.
دختر جوان با خوشحالی و اعتماد از جا برخواست و بدون اینکه هیچ سوالی کند، از مسجد خارج شد.
من هم حالم دگرگون شد و آن شب متوسل شدم و این زیارت را خواندم و عرض کردم یا باب الحوائج ، آبرو داری کن و ما را شرمنده نکن.
دو سه روز گذشت، شب آخر منبر، بعد از سخنرانی هنگامی که از مسجد بیرون می آمدم ، دختر جوان به همراه همان پسر بچه آمدند . دخترک با لحنی خوشحال از من تشکر کرد و گفت از آن شبی که زیارت عاشورا خواندم رفتار پدرم تغییر کرد و با مهربانی تمام با من رفتار می کند. خواستگارم را رد کرد و مرا از این عذاب نجات داد.
اشک شوق در چشمانم حلقه زد و مسرورانه از حضرت باب الحوائج (ع) سپاس گذاری کردم.
خاطره ای از ابوالفضل رضی نتاج.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.