بشارت عاشورا
بیشتر سعی میکنم تا با بچه ها صمیمیتر باشم. مخصوصاً ماریا. همون دختر مسیحی دانشجو. از وقتی تو خوابگاه رفت و آمد دارم با بچههای بیشتری آشنا شدم. علی رغم ظواهر عجیب و غریبی که دارند اما دلهاشون پاکه، خیلی صمیمی و بامحبتاند. تو نگاه اول اصلاً به ذهنت نمیرسه که این همون دختر بانمک و با صفایی باشه که با ظاهر آنچنانیاش می اید سر کلاس، نمازخونه، مراسم سخنرانی و مراسم عزاداری. اینجا است که میفهمیم همه آدما روح خدایی دارند، این استعداد و توانایی را دارند که به جایگاهی بالاتر از فرشتهها برسند و نزدیکترین موجودات به خدا بشوند.
دیشب سخنرانی ام بد نبود، اگرچه شرکتکنندهها به اندازه انگشتهای یک دست هم نبودند. البته خیلیها هم میامدند و میرفتند، اما همین چهار، پنج نفر تعداد ثابت جلسهاند. خدا را شکر از مراسم تا حالا راضیام، خدا بقیهاش رو خودش درست کنه.
امشب شب تاسوعاست، جهتدهی سخنرانیها را باید به سمت و سوی واقعه عاشورا هدایت کنم تا ذهن بچهها برای روز عاشورا آماده بشه. یک کمی سخت است، چون برای کسی که مسیحیه و اسلام رو قبول نداره چطور از عاشورا و امام حسین (ع ) بگویم؟
برای آماده شدن فضا، مراسم را با قرائت زیارت عاشورا شروع میکنیم و تلاشم هم بر این است که مراسم طولانی و خستهکننده نباشد. نمیخواهم اگه کسی به دین علاقمند نمیشه از اون زده بشه. دوست دارم جلسات بانشاط و پرانرژی باشه، به همه توجه کنم و همه رو تحویل بگیرم. خدا نکنه کسی تو دلش بگه حاج خانم فقط با همتیپهای خودش خوبه و فقط اونا رو قبول داره...
اگرچه معاونت فرهنگی دانشگاه یک اتاقی برای اسکانم در نظر گرفته، اما هم خودم هم بچهها دوست دارن من برم اتاقاشون و با هم اوقات بیشتری را سپری کنیم. یعنی خیلی از آن ها دوست دارن یکی را داشته باشند تا بعضی از حرفای دلشان را که به هیچ کس نمی توانند بگویند، به آن بگویند. و بعضی وقتها هم ازش راهنمایی بگیرن. هنوز نمیدونم، مردد هستم برم اتاق ماریا یا نه؟ خیلی از بچهها قبل از اون گفتن، اخلاق حکم میکنه اول به آن ها سر بزنم. اما اون یک مسیحیه، تاثیرگذاری روی یک مسیحی ارزشش بیشتره...نمیدونم کدوم درسته!؟! شاید هم بچههای مسلمان واجب ترند. البته یک کار دیگه هم میتونم بکنم به بهانهی شبهای تاسوعا و عاشورا خودمو مشغول مطالعه کنم که مثلاً یه سخنرانی عالی ارائه بدهم.
خدایا چقدر سخته آدم ندونه تو موقعیتها چکار کنه!؟!
از بین خوب و بهتر....کدوم خوب و کدوم بهتره..!؟
شاید هم کدوم خوب و کدوم بده!؟
اذان مغرب رو گفتن و ما هم نماز مغرب و عشا را در مسجد دانشگاه به جماعت خواندیم...
کمی مضطرب هستم...بالاخره شب تاسوعاست، شب کمی نیست. برای اجرای مراسم به سمت سالن مطالعه میرویم و آماده میشویم، تا زیارت عاشورا را شروع کنیم.
یکی از بچههای باصفا که صدای خوبی هم داره میاد جلو تا شروع کنه، نگاهی به جمعیت میکنم امشب کمی بیشتر است، اما قابل توجه نیست.
جمله ی " ولاجعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم....
السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"
مرا در فکر فرو میبرد....خداوندا این زیارت را زیارت آخر ما قرار مده...و در حالی که همواره سلام بر حسین را بر لب داریم ما را از زائران واقعی حسین(ع) قرار بده.
دلم میشکند و اشک در گوشهی چشمم حلقه میزند، چندسالی است که به کربلا مشرف نشده ام، دلم هوای ضریح شش گوشه را کرده، حرم ابوالفضل(ع) چه صفایی دارد، یادم که میاید دلم پر میکشد...
خودم را جمع جور میکنم، صدایم راصاف میکنم، و از جایم بلند میشوم تا روبروی بچه ها بنشینم. حدود پانزده نفری آمدهاند که به طور پراکنده در سالن پخش شدهاند، بعضی دور و بعضی نزدیکاند، نمیدانم دورها صدایم را به خوبی میشنوند یانه...!؟! اصلا شاید برای من نیامدهاند و برای کار دیگری به اینجا آمدهاند.
با بسمالله و سلام وصلوات بر پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) صحبت راشروع میکنم. ناگهان چشمم به ماریا میافتد که کنار در طوری نشسته که گویا منتظر کسی است یا به زودی میخواهد سالن را ترک کند. چیزی را به دهان برده و دندان میزند، یک شیء نقرهای، مطمئن نیستم چیست، احتمالا گردنبند صلیبی است که همواره بر گردن دارد و برای اینکه به همه نشان دهد یک مسیحی پایبند است.
نگاهم را از او بر میدارم و به همه به طور مساوی تقسیم میکنم، حتی آنهایی که دورند و به ظاهر توجهی به صحبتهای من ندارند. صحبت هایم را جمع میکنم تا قبل از اینکه کسی جلسه را ترک کند، من والسلام را گفته باشم.
تازه چند دقیقهای را برای پرسش و پاسخ هم باید در نظر بگیرم.
همچنان به این فکر میکنم چرا ماری در شب تاسوعا، در جلسهی سخنرانی من، روبروی من،گردنبند صلیبش را به دهان میگیرد؟!
شاید میخواهد بگوید در کنار حسین(ع) شما، ماهم مسیح داریم، شاید میگوید همانطور که شما به حسین (ع) عشق میورزید ما هم به مسیح. شاید میگوید من مسیحی هم در این جلسهام حق دارم از مسیح بگویم و شاید هزار نکته دیگر. اما بهتر است افکارم را پریشان نکنم، تمرکزم را از دست ندهم و البته بی جهت بدبین نباشم.
فردا روز عاشور است، مهمترین روز تبلیغی من، باید حسابی آماده باشم، تعطیلی کلاسها و آموزش هم توجه بیشتری را به مجلس ما جلب خواهد کرد.
امروز روز عاشورا است، مصیبت بارترین روز تاریخ عالم، روزی که مصائب آن با بزرگترین فاجعه های عالم هم برابری نمیکند و صدها شاید هزاران بار عظیمتر و غم بارتر است. گرچه درحال و هوای دانشگاه و خوابگاه به ظاهر تغییری دیده نمیشود، اما فضای غم و اندوه بر دل و قلب انسان غلبه دارد. سعی میکنم روحیهی شاد و با نشاطی که هر روز به بچه ها نشان میدادم، را امروز کمتر بروز دهم تا زبان حالم گویای زبان دلم باشد. لحظهها وساعتها یکی پس از دیگری سپری میشود و من هم برای آخرین جلسه سخنرانیام در دانشگاه لحظه شماری میکنم. گرچه دیروز آن صلیب نقرهای تمرکزم را بر هم زد و به خوبی از بحث فضیلت زیارت بر نیامدم، اما امروز به امید خدا باید بحث منسجم و منظمی در مورد شهادت ارائه دهم. لابد جمعیت امروز بیشتر از همهی روزهای قبل است و البته از مسوولین دانشگاه هم کسانی خواهند آمد.
اذان مغرب ازسوی بلند گوهای خوابگاه خواهران پخش میشود و من به همراه تعداد قابل توجهی از بچهها برای شرکت در نماز، راهروی خوابگاه را در پیش میگیریم. نماز تمام میشود و من بلافاصله با دو سه تا از بچهها به سالن مطالعه میرویم. امشب چون عاشوراست از بچهها میخواهم که کمی صبر کنند تا کسانی که در راه هستند نیز به ما ملحق شوند. از بچهها میخواهم پس از خواندن زیارت عاشورا کمی مداحی وسینه زنی بکنیم تا مجلس حال و هوای عاشورایی به خود ببیند. نمیدانم چرا معطل میکنم، شاید منتظر کسی هستم، شاید منتظر ماری، شاید، نمیدانم، دوست دارم به ماری هم بگویم بیاید برایمان صحبتی بکند، هرچه دوست دارد بگوید، از مسیح(ع) از امام حسین(ع)، از ما از خودش، از هرچه دوست دارد....
زیارت عاشورا و مداحی تمام میشود، نوبت به من رسیده است باید شروع کنم، امشب باید پر شور باشم و شور عاشورایی را به بچهها منتقل کنم، امشب باید به آنها حس بدهم، حال بدهم که حداقل تا چند روز در ذهنشان و دلشان باقی بماند.
شروع میکنم با نگاهی که به همه ی جمعیت میکنم، چهره های جدید زیادند، اما از ماریا خبری نیست که نیست، شاید بیاید، اگر وسط سخنرانی آمد و......چه!؟؟؟
سخنرانیام تمام میشود، نفس راحتی میکشم و چند جملهای دعا میکنم، صلواتی میفرستیم، اما هنوز از ماریا خبری نیست. به بچهها میگویم من فردا صبح بر میگردم، هر کس سوال یا کاری دارد، امشب بیاید به اتاقم، نمیدانم شاید هم رفتم به اتاق بچهها، شاید هم رفتم به اتاق ماریا، نه به اتاق ماریا نروم بهتر است.
بلند میشویم و من برای شام واستراحت به اتاقم میروم، امروز خسته شدهام، در خود دانشگاه هم مراسماتی بود که شرکت کردم، برای سخنرانیام هم زیاد مطالعه کردم، خدا را شکر خوب از کار در آمد.
خبری از بچهها نشده، اما خوابم هم نمیبرد، شاید نگران ماریا هستم، دوست دارم خبری ازش بشود، دو دل و مرددم که بروم یا نه...؟!؟ اگر بروم چه بگویم او چه میگوید؟؟ اگر کاری کرد من چه کنم؟؟
نکند ازمن ناراحت شود، نکند دلش بشکند واز مبلغه خوابگاه خاطره بدی در ذهنش بماند.تصمیم میگیرم با مسئول خوابگاه خبری از ماریا بگیرم.
مسئول خوابگاه چند بار او را پیج میکند، اما جوابی نمیآید. بیشتر نگران میشوم از مسئول خوابگاه میخواهم کسی رو بفرستد به اتاقش، میخواهم حالش را بپرسم، شاید هم میخواهم بدانم نظرش در مورد من چیست.کسی را میفرستد اتاقش، بچهها میگویند امروز نیامده دانشگاه، امروز به خانه رفته پیش خانواده اش، خیالم راحت میشود اما کمی دل گیر میشوم، که چرا روز آخر را با ما نماند، لااقل ازش خداحافظی کنیم. مهم نیست من که تلاشم را کردم، خدایا به تو سپردمش...
به رختخواب میروم وچشم هایم را میبندم وشروع میکنم به خواندن آیه الکرسی. خواندن آیه الکرسی برای بیخوابی موثر است کم کم خواب را به چشم میآورد.
با ضربههای محکمی که به در میخورد از خواب می پرم، صبح شده نه هنوز، ساعتم زنگ نزده، شاید زنگ زده من بیدار نشدم. حاج خانم حاج خانم در رو باز کنید، لطفا، کار دارم حاج خانم...
این کیه این وقت شب؟ شاید هم این وقت صبح...
بلند میشوم چادرم را بر میدارم و به دور کمر میگیرم، در را باز میکنم، نور داخل راهرو چشمم را می زند و خوب نمیتوانم ببینمش، میگوید: سلام حاج خانم، وقت دارید باهاتون کار دارم، خیلی واجبه ...
چهرهاش در روشنایی راهرو سیاه به نظر میرسد، اما صدایش آشناست، فکر میکنم که کدام یک از بچههاست ؟!؟به ذهنم نمیرسد.میگویم: بفرمایید. میآید داخل، برق را روشن میکنم، خم میشود که بنشیند، میبینمش ماریاست.
ماریا همان دانشجوی مسیحی...
از دیدنش در این ساعت بهت زده شده ام، نمیدانم چه بگویم ،فقط میگویم: ماریا جان اول بذار نمازم را بخوانم میترسم قضا شود. میگوید: چشم حاج خانم منتظر میمانم. وضو میگیرم وآماده ی نماز میشوم، اما همچنان فکر میکنم چه میخواهد بگوید که دیروز به مراسم نیامد اما الان این موقع صبح به سراغم آمده...
نمازم را تمام می کنم،دیگر ذکر و تسبیحات را نمیگویم ،فقط مثل همیشه بر امام حسین(ع) و امام زمان(ع) سلام میدهم و میآیم کنارش مینشینم. خوب ماریا جان بفرمایید، در خدمتم چه کاری از دستم بر میآید...؟!؟
سرش را بالا میآورد و به چشمانم خیره می شود و لحظاتی فقط نگاهم میکند، بعد اشک در چشمانش جمع میشود .
می گوید: حاج خانم فکر میکنم هر چه شما میگویید درست است از اسلام، از عاشورا، از امام حسین(ع)...
خوب مگر چی شده، ماریا چرا به این نتیجه رسیدی، کسی مجبورت کرده پیش من بیایی و اینها را بمن بگویی...؟!؟
بله حاج خانم، اتفاق مهمی افتاده که همه ی زندگی ام را تحت تاثیر قرار داده، بدنش میلرزد واشکش جاری میشود، دستانش را میگیرم و محکم میفشارم. میگویم:
راحت باش، بگو، هر چه دوست داری بگو، آرام باش، از چیزی میترسی، نترس من پیش توام. حاج خانم دیشب دیدم قبل از خواب آیاتی از انجیل را خواندم و صمیمانه مسیح را صداکردم، گریه کردم، ناله کردم، ازش التماس کردم کمکم کند، مرا از شک و تردید نجات دهد راه درست را نشانم دهد...
در نیمه های شب نمیدانم خواب بودم یا بیدار، خواب نبودم چون همه چیز را فهمیدم، همه چیز را دیدم،حواسم جمع بود مثل بیداری، ولی شاید هم یک خواب آسمانی بود، خواب دیدم با مادر وپدر و برادرم به کلیسا رفتیم. همه کتابهای انجیل را باز کردیم. من که انجیلم را باز کردم دیدم زیارت عاشوراست، دقیقاً همین عبارتهایی که شما میخواندید، همان جملههایی که روز تاسوعا موقع آمدن به جلسه از شما شنیدم...
" ولاجعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم....
السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"
سرم را بلند کردم تمثال مسیح روی دیوار کلیسا بود در حالی که پیشانی بند " یاحسین" بسته بود.
چنان اشک از چشمانش جاری بود و بدنش میلرزید که خوب متوجه کلماتش نمیشدم،او را در آغوش گرفتم و فشردم تا کمی آرام شود، اما آرام نمیشد،گریه امانش نمیداد و مرتب همین عبارت زیارت عاشورا را تکرار میکرد ؛ " ولاجعله الله اخرالعهد منی لزیارتکم....
السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین (ع)"
خاطره ای از فاطمه مریدی.
افزودن دیدگاه جدید