گران ترین چادر

تاریخ انتشار:
مسئول جلسه گفت دیروز صحبت های فاطمه با شما تلنگری شدید به ما زد که چرا از همسایه و دختر او غافلیم و این چنین شد که او را با خود به بازار بردیم و بهترین و گران ترین چادر را برایش خریدیم تا طعم اولین حجابش چنان شیرین در نظرش بماند که تا آخر عمر فراموشش نشود

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ، روز هفتم ماه مبارک رمضان و روز سوم از دست دادن دختر دایی جوانمان بود... 19سال بیشتر نداشت و سه ماه بود که عقد کرده بود و در کل زندگی پر از سختی و پستی و بلندی اش تنها همین سه ماه را با شیرینی وخوشی زندگی کرده بود... دلم بسیارگرفته بود ... چرا که از ابتدای ماه مبارک تا روز سوم که دغدغه مصاحبه کنکور دکترا را داشتم، جلسه سخنرانی نداشتم... روز سوم ماه مبارک به مشهد مقدس رفته و در دانشگاه فردوسی مصاحبه دادم... درست روزی که دختر دایی در نزدیکی محل تبلیغ ما تصادف کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود... 
غم از دست دادن او و عدم فراهم شدن موقعیت تبلیغی بسیار آزارم میداد... ما در شهرستان مهریز یزد برای تبلیغ حضور پیدا کرده بودیم... در این منطقه خانم های همسایه باهم جلسه قرآن تشکیل میدادند و در مدت زمانی کمتر از یک ساعت به قرائت زیارت عاشورا، دعای روز ماه مبارک و خواندن جزء قرآن  مربوط به آن روز جلسه را خاتمه میدادند و گویا اصلا حوصله جلسه احکام و سخنرانی و ... را نداشتند... البته حق داشتند... گرمای طاقت فرسا و کار برخی از خانم ها در کارخانه پسته  و ... .توان از انها میگرفت و به همین مقدار جلسه ای که داشتند بسنده مینمودند... 
به چند نفر که مسئول تشکیل جلسات بودند سپردم که اگر شرایط فراهم است برایشان جلسه ای با محوریت قرآن و بیان احکام و مسائل خانواده در خدمتشان باشم. اما کسی استقبال که نکردهیچ، نگاه های سردشان بدتر از بد، حالم را خراب می نمود... وطوری برخورد می نمودند که گویا من بیکارم و میخواهم وقتم را با صحبت کردن برای آنها پر کنم... 
خلاصه... دلم شکسته بود و راه به جایی نداشتم... با دو طفل کوچکم عزم تبلیغ نموده بودم و جلسات تفسیری مسجد محلمان در قم را رد نموده بودم و همراهی همسر نمودم تا شاید در مکانی دور تر از مرکز فرهنگی تبلیغی یعنی شهر مقدس قم بتوانم انجام وظیفه بنمایم... غروب بود... مشغول آماده نمودن سفره افطار بودم واشک در چشمانم حلقه زد و با حسرت تمام به حال همسرم که شرایط تبلیغی داشت غبطه می خوردم وهمزمان با حضرت زهرا سلام الله علیها درد دل مینمودم:
یا زهرا... مادر جان... اگر عروس خوبی برایتان نبودم ... اگر مبلّغ خوبی برای زندگی فاطمی تان نبودم پس چرا مرا تا این شهر کشانده ای و در ماهی که همه دارند بهره ها میبرند مرا از تبلیغ دین بی بهره ساخته اید... می خواهم سیره زهرا گونه را در این شهر رواج دهم... میخواهم برای دختران و زنان این شهر از اسلام و پاکی زن سخن بگویم... دستم را بگیرید و خودتان برایم شرایطی را مهیا سازید تا بتوانم در این عرصه سخن بگویم... 
هنوز چند دقیقه از درد دلم با مادر سادات نگذشته بود که صدای آهنگ زنگ موبایلم مرا به خود اورد... گوشی را برداشتم، خانمی با لهجه غلیظ مهریزی پرسید شما مبلغ سازمان تبلیغات هستید؟ گفتم بله... گفت شماره شما را از سازمان تبلیغات گرفته ام، سواد حوزوی دارید؟ گفتم بله، پرسید: چه سطحی گفتم سطح سه... گفت سواد دانشگاهی چطور؟ گفتم بله کارشناس ارشد فقه و حقوق هستم... ... وقتی کمی خیالش راحت شد که من درس  خوانده هستم  گفت:میخواهیم در جلسات ما که همه قشر زنان جامعه از کوچک و بزرگ ... ابتدایی راهنمایی دبیرستان دانشگاهی... خانه دار، کارمند... باسواد وبی سواد ... حضور دارند، شرکت نموده و برایمان از سیره ائمه در زندگی خانوادگی به نحوی سخن بگویید که همگی این افراد بهره ببرند... ما می خواهیم یک ساعت و نیم برایمان سخن بگویید: بیست دقیقه از احکام... 30 دقیقه  تفسیر مبارکه حجر و 40الی50دقیقه مباحث مربوط به خانواده و داشتن زندگی فاطمی... 
بسیار خوشحال شده بودم... باور نمی کردم... یعنی گروهی جمع می شوند فقط برای سخنرانی من... .
گفتم به روی چشم فقط من وسیله ندارم به دنبالم بیایید ... قرار شد ساعت 6 عصر تاکسی به محل استقرار ما که در شهرک امام رضای مهریز  که در حومه شهر وجود دارد و از بافت اصلی شهر کمی دور است  بیاید ومرا به جلسه ای که در محله مزویر اباد در حسینه امام جعفر صادق علیه السلام تشکیل شده بود ببرد... 
بسیار خوشحال و از طرفی سرشار از استرس بودم... نمی دانستم چگونه و از چه بگویم که همه این افرادی که نام برد، خسته نشوند... دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا علیها سلام و دو رکعت نماز توسل به امام جعفر صادق علیه السلام رییس مکتب تشیع خواندم و خواستم تا خودشان یاری ام کنند... .و مثل همیشه... چقدر این خاندان با کرامتند که هنوز نمازم تمام نشده بود داستان قوم بنی اسرائیل و ماجراهای حضرت موسی در خاطرم نقش بست... بهترین موضوعی که هم جذاب است و هم می توانستم گریز های مختلف برای سنین مختلف از آیات و روایات مربوطه در بیاورم بیان همین داستان حضرت موسی از لسان قرآن بود... 
خلاصه ... طبق روال هر شب و روز ماه مبارک تا سحر بیدار بودم و علاوه بر پختن غذا به مکتوب نمودن سخنرانی ام می پرداختم... 
روز هشتم ماه مبارک فرا رسید...  روز موعود... .از ظهر با اطفال بازی نمودم تا زمانی که می خواهم برای سخنرانی بروم خسته باشند و بخوابند تا پدرشان اذیت نشود... و الحمدلله به یاری خداوند بچه ها را ساعت 5:50 عصر خواباندم و مهیای رفتن شدم... 
طبق روال همیشگی دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا علیها السلام  نمودم تا خود ایشان نظر کنند و مردم از ما راضی باشند... 
ساعت 6 عصر دم درب منزل به انتظار تاکسی ایستادم... اما در کمال تعجب دیدم با فاصله چهار خانه یک خانم محجبه از منزل خارج شد و سوار بر پرایدی بر درب منزل ما در مقابل پاهای من ایستاد و با لهجه شیرین مهریزی مرا دعوت به سوار شدن نمود... بعد از سوار شدن فهمیدم ایشان هم یکی از مخاطبین من است که چون منزلش نزدیک ما بوده از ایشان خواسته اند تا مرا هم به همراه خود به حسینیه مزویر اباد ببرد... 
تقریبا 10دقیقه ای در راه بودیم... ایشان باردار بود و به همین دلیل با سرعت کم و با احتیاط تمام رانندگی می نمود... 
به حسینیه که رسیدیم... پیاده شدم و با گفتن بسم الله  وارد حسینه... 
باورم نمی شد... 
تا بحال اینگونه از من استقبال ننموده بودند... .
دورتا دور حسینه و وسط حسینیه جمعیتی قریب به 100نفر نشسته بود... در دلم یک الحمدلله  گفتم... 
مسئول جلسه سرکار خانم زارع جلو امد و خودش را معرفی نمود و با استقبال گرمی مرا با سمت منبر سخنرانی هدایت نمود... 
لبخند زیبایی بر لب داشت و با گرمی بسیار زیاد گفت: این خانم ها فقط برای سخنرانی شما اینجا جمع شده اند و قبل از شما در هیچ برنامه ای ( منظورش جلسه قرآن خوانی بود) شرکت نکرده اند و به همین جهت تازه نفس هستند و خسته نیستند... شما با خیال اسوده برایشان سخنرانی کنید چرا که با جان و دل در این جلسه شرکت کرده اند... 
فیض مهیا شده بود... بر منبر قرار گرفتم و در فاصله در اوردن  کاغذهای سخنرانی و احکام طبق سفارش پدرم سه سوره توحید در زیر لب زمزمه کرده و ثوابش را هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها نمودم و با خواندن دعای سلامتی اقا امام زمان عج جلسه ام را اغاز کردم... 
کمی سخن که گفتم ناگهان دختری 12الی13ساله  بسیار آشفته و با لباسی بسیار نامناسب به همراه مادر چادری اش وارد جلسه شد و صندلی ای برداشت و کنار من نشست ... 
چند دقیقه از شروع سخنرانی ام نگذشته بود که با جسارت تمام گفت... .من نمیخواهم این سخنان بگویی... من میخواهم فقط از تربیت فرزند سخن بگویی و به من اموزش دهی تا دختر خاله ام را تربیت کنم... 
همه جمعیت از جسارتش ناراحت شدند و گویا عرق شرم بر چهر شان نشست که چرا او اینگونه با منی که مهمان و سخنرانشان هستم برخورد کرد... 
با ارامش تمام و لبخندی بر لب به او گفتم اگر صبر کنی تربیت فرزند هم خواهم گفت... میخواستند از جلسه بیرونش کنند... به چند دلیل ... هم وضعیت ظاهری اش مناسب نبود( چرا که با یک تیشرت استین کوتاه و زیرشلواری ساده خانگی و یک روسری ای که به سرش بند نبود وارد جلسه شده بود) و هم مدام در بین سخنرانی من پارازیت می انداخت و سخنانم را قطع می نمود... 
من که می دانستم او در بحران نوجوانی و شناخت خود بسر می برد به خانم های جلسه اشاره کردم و دخترک را در اغوش گرفته و کنار خود نشاندم و گفتم این دختر دوست من است... سخنانش در میان سخنانم بسان شکر در شربت می ماند... شیرین است بگذارید بماند... 
خودمم نمی دانم چطور شد که او را اینگونه صمیمانه به جلسه وارد کردم... اما همین برخورد جرقه ای برای یک تحول و دگرگونی شد... 
دو سه روز از سخنرانی ام گذشت و دخترک همچنان با همان وضع ظاهری در جلساتم شرکت می کرد و مدام از خدا گله می کرد که چرا ثروت مند نیست... چرا حرفهایش را گوش نمی دهدو ... .ولی من همچنان با محبت تمام سوالات او را پاسخ می دادم... و لحظه به لحظه با او صمیمی تر و  از زندگی اش اگاه تر می شدم... 
دخترک حق داشت... در سنین کودکی پدر از دست داده بودو برای گذران زندگی مجبور به دستفروشی در خیابانها بود... 
و تمامی رفتار و حرفهایش نشان از بی رحمی و برخورد های نادرست اطرافیا ن داشت... 
درانتهای جلسه چهارم در حالی که با چند تن از خانم های جلسه در انتظار امدن تاکسی برای بازگشت ایستاده بودم از او پرسیدم که چرا حجاب ندارد و او پاسخش را  همچون پتکی بر سرم کوبید  که حجاب فقط برای شما پولدار هاست و من هزینه گذران زندگی ندارم چه برسد که بخواهم چادر گران قیمت بخرم اصلا خدا در کجای قران به ما گفته باید حجاب بگیریم و پوشش داشته باشیم... من هم آرام ارام برایش از آیات حجاب گفتم و قران را روبرویش باز نموده و کمی از حجاب و اینکه مایه ارزش زن است سخن گفتم... و چون او دستفروش بود با اوردن مثالی از خرید و فروش میزان ارزشش را به او گوشزد شدم... گفتم هرچه جنسی ارزشش بالاتر باشد بیشتر در پستوی مغازه ها ازش مراقبت میکنند و فقط به مشتری های خاص نشان میدهند... 
خدا چون تو را ارزشمند افریده خواسته تا خودت را ارزان به دیگران عرضه نکنی و در مقابل چشمان همگان قرار  نگیری... 
دخترک علیرغم قبولی سخنم همچنان پافشاری میکرد و میگفت تو دروغ میگویی حجاب در قران نیامده و من در اخرین لحظه از او خواستم تا به ایاتی که میگویم مراجعه کند اگر دروغ گفته بودم دیگر در جلساتم که جلسات فردی دروغ گوست شرکت نکند... و از او خداحافظی نمودم
می دانستم که حرفهایم راقبول خواهد کرد و از طرفی بسیار ناراحت شدم ودر دل با خود عهد کردم   یکی از دو چادری که برای تبلیغ به همراه اورده بودم را به او هدیه دهم... 
در منزل با همسرم مساله رادر میان گذاشتم و قرار شد چون اولین چادری است که میخواهد بپوشد من چادر نویی که قرار بود نیمه ماه مبارک به سر کنم را به او هدیه دهم... 
شب شد... ساعت حدود 10شب بود احساس کردم گوشی ام زنگ می زند... فراموش کرده بودم که از بعد از سخنرانی ام گوشی ام را از حالت سکوت خارج کنم... نگاه کردم دیدم شماره غریبه ای 6 بار با من تماس گرفته ... تک زدم تا زنگ بزند... وقتی تماس گرفت دیدم صدای آشنایی است... صدای مادر فاطمه بود... همان دخترکی که در جلساتم با وضع انچنانی ظاهر می شد... 
گفت از بعد از نماز دختر در اطاقش رفته و گریه می کند و نامه ای برای شما نوشته می خواهد برایتان بخواند... 
چندین بار تماس گرفتیم و شما جواب ندادید... فاطمه ناراحت است که نکند با او قهر کرده اید که جواب تلفن را نمی دهید... 
من هم  با تعجب بسیار ماجرای سکوت گوشی را توضیح داده و معذرت خواهی کردم و خواستار سخن گفتم با فاطمه شدم... 
گوشی را گرفت و با گریه معذرت خواهی می کرد که خانم من قرآن را خواندم و حرفهای شما را درست دیدم ... مرا حلال کنید ... شما دروغ گو نیستید... حرفهای شما راست است... من قبول کردم... 
تو رو خدا مرا راهنمایی کنید... 
من تا به حال نماز نخوانده ام به من آموزش دهید... 
بگویید چه کنم تا خدا هم مرا دوست داشته باشد... 
گریه میکرد و سخن می گفت... 
دختر پاکی بود... 
گفت تا کنون من از هرکس سوالی می پرسیدم جواب رد به من می دادند و مرا راهنمایی نمی کردند... 
من سوالات زیادی دارم... سوالاتی که همه بدون جواب در یک دفترچه جمع کرده ام... می خواهم شما پاسخگو باشی... 
من هم با شوق تمام گفتم اگر لایق باشم پاسخت را خواهم داد.
فردای آنروز رسید و من با شوق بسیار چادر را در کیفم قرار دادم و طبق وعده همیشگی به درب منزل در انتظار خانم همسایه  ایستادم و بعد از طی طریق وارد حسینیه شدم... .
سخنرانی را که شروع کردم ناگهان دیدم فاطمه با چادری بسیار زیبا وارد جلسه شد...  تعجب کردم و در دلم آه کشیدم... چه کسی زودتر از من برای او چادر تهیه کرده بود... 
جلسه ام که تمام شدفاطمه با دفترچه اش امد و من او را بغل گرفتم و چادر و حجابش را تبریک گفتم و از او با تعجب بسیار پرسیدم: این چادر زیبا را چه کسی برایت خریده... 
فاطمه توضیح داد... 
خانم های محل که از صحبت های من با شما مطلع شدند مرا به بازار یزد برده و برایم بهترین و گران قیمت ترین چادر را تهیه نمودند تا من با بهترین چادر اولین حجاب را گرفته باشم و لحظات شیرینش برایم تا ابد باقی بماند... 
بسیار خوشحال شدم... .
مسئول جلسه امد و گفت دیروز صحبت های فاطمه با شما تلنگری شدید به ما زد که چرا از همسایه و دختر او غافلیم... 
و این چنین شد که همگی با هم برای او صبح جشن عبادتی گرفته و او را با خود به بازار بردیم و بهترین چادر را برایش خریدیم تا طعم اولین حجابش چنان شیرین در نظرش بماند که تا آخر عمر فراموشش نشود... 
و من هم از شادی اشک در چشمانم حلقه بست و خدا و حضرت زهرا سلام الله علیها را شاکر هستم که مرا وسیله ای برای هدایت قرار داد... .
خاطره از انیسه نوراحمدی

دیدگاه‌ها

مبلغ 14:39 - 1399/01/30

سلام، بسیار عالی بود.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.