یادداشت تبلیغی:

عوامل و زمينه‌های طلاق| تفاوت جسمی، موقعیت اجتماعی و تحصیلی و فرهنگی

تاریخ انتشار:
مردی شصت‌وپنج ساله بعد از چهل‌وپنج سال زندگی مشترک با همسرش، احساس کرده زندگی‌اش تباه شده و به دادگاه خانواده رفت و خطاب به قاضی گفت: زنم سی‌وپنج سانتی­متر از من بلندتر است و به دلیل همین اختلاف، فکر می­کند خیلی از من سرتر است و دیگر مرا دوست ندارد...

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (تفاوت جسمی، موقعیت اجتماعی و تحصیلی و فرهنگی)

برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينه‌های طلاق.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

*******

تفاوت جسمی
مردی شصت‌وپنج ساله بعد از چهل‌وپنج سال زندگی مشترک با همسرش، احساس کرده زندگی‌اش تباه شده و به دادگاه خانواده رفت و خطاب به قاضی گفت: زنم سی‌وپنج سانتی­متر از من بلندتر است و به دلیل همین اختلاف، فکر می­کند خیلی از من سرتر است و دیگر مرا دوست ندارد. می­خواهم او را طلاق بدهم.» بدین ترتیب، اختلاف بر سر چند سانتیمتر قد،به زندگی مشترک این زن و مرد پایان داد.[1]

***

مردی با تشریح علت تقاضای طلاق به رئیس شعبه گفت: «دو سال پیش، زمانی که یکی از اقوام برای سفر به حج تمتع میهمانی برگزار کرده بود، همسرم را که در واقع دخترعمویم نیز هست، دیدم؛ اما به دلیل اختلافات خانوادگی، از دوران کودکی یکدیگر را ندیده بودیم.» وی ادامه داد: «در همان میهمانی که نهایتاً سه ساعت طول کشید، به‌شدت به همسرم علاقه­مند شدم و بعد از مدت کوتاهی، احساسم را با او در میان گذاشتم. او نیز اعتراف کرد که این احساس، دو طرفه است.»

این مرد جوان افزود: «با مخالفت خانواده­ها و اصرار ما، به عقد یکدیگر درآمدیم و بعد از مدت کوتاهی، با برگزاری جشن مفصلی زندگی مشترک خود را شروع کردیم. از همان ابتدا، یک تفاوت بین من و همسرم وجود داشت و آن، تفاوت در قدهایمان بود. متأسفانه، من از همسرم ده سانتی متر کوتاه­تر هستم؛ ولی او این مسئله را بی­اهمیت می‍دانست و می­گفت این مسائل برای من مهم نیست؛ درحالی‌که امروز همین مسئله، زندگی دو ساله مرا تباه کرده است.»

زن جوان نیز که سر به زیر داشت، گفت: «اعتراف می­کنم که اشتباه کردم. من به همسرم علاقه دارم. او آن قدر مهربان است که خجالت می­کشم به چشمانش نگاه کنم؛ اما زمانی که من تقاضای ازدواج همسرم را قبول کردم، فکر نمی­کردم کوتاهی قد او، موجب از هم پاشیدن زندگی­مان شود.»

وی افزود: «اوایل حرف­های اقوام و دوستان برایم بی­معنا و بی­اهمیت بود؛ اما به مرور زمان، این حرف­ها تأثیر خود را در زندگی‌ام نشان داد. من مرتب با بهانه­گیری­های مختلف، شوهرم را آزرده خاطر می­کردم؛ اما این مسئله، غیر ارادی بود.»

زن جوان در پاسخ به پرسش رئیس دادگاه مبنی بر اینکه آیا حرف­های دیگران ارزش از هم پاشیدن زندگی مشترک را دارد؟ گفت: «باید بگویم که برای من دارد. در هر میهمانی که شرکت می­کنم، محال است کسی این مسئله را به رویم نیاورد. من به شوهرم علاقه­مندم؛ اما از حرف­های دیگران خسته شده­ام و می­خواهم جدا شوم. هیچ‌گونه ادعای مالی هم از شوهرم ندارم.»[2]

*******

تفاوت تحصیلی و فرهنگی
زنی با مراجعه به دادگاه خانواده دادخواست جدایی خود را به قاضی ارائه کرد. این زن با بیان این‌که من پزشک عمومی هستم و شوهرم سیکل دارد، اظهار داشت: «این تفاوت تحصیلی بین ما، باعث شده که یکدیگر را درک نکنیم و به همین دلیل، خواهان جدایی هستم.»

وی با اشاره به این‌که حدود یک سال از زندگی مشترکمان می‌گذرد، ادامه داد: «شوهرم با رفتار‌هایش در هر مهمانی آبروی مرا می‌برد و من نمی‌توانم در کنار او به زندگی ادامه دهم. از نظر اخلاقی و فرهنگی با یکدیگر تفاهم نداریم و به همین دلیل و برای حفظ آبرویم، باید هرچه زودتر از شوهرم جدا شوم. شوهرم به شکلی رفتار می‌کند که وجهه مرا زیر سؤال برده و من نمی‌توانم این وضع را تحمل کنم. طی یک سال زندگی مشترک متوجه شدم که شوهرم از روی عمد به این شکل رفتار نمی‌کند؛ بلکه ذاتاً رفتارش این طور است که با من همخوانی ندارد.»

مرد در دادگاه خانواده حضور داشت و با بیان این‌که همسرم را طلاق نمی‌دهم، اظهار داشت: «حاضرم برای حفظ زندگی‌مان درس بخوانم و حتی پزشک شوم. همسرم نباید مرا ترک کند و اگر بخواهد، حاضرم در هیچ یک از مهمانی‌ها شرکت نکنم تا آبرویش حفظ شود.»

زن بار دیگر با بیان این‌که اگر رفتار‌های شوهرش با او هماهنگ باشد، از هم جدا نخواهند شد، گفت: «او باید ادامه تحصیل بدهد و تا زمانی که درسش تمام نشده، در میان اقوام حاضر نشود!»[3]

***

مردی به خواستگاری دختری رفت که برای ورود به دانشگاه و گرفتن لیسانس، در کنکور شرکت کرده بود و در انتظار نتیجه کنکور بود. بعد از مذاکرات و جلسات آشنایی، خانواده‌ها مجلس عقدی گرفتند و این دو جوان را به عقد یکدیگر در آوردند؛ ولی وقتی جواب قبولی دختر در کنکور آمد، خانواده دختر، سطح علمی دخترشان را بیشتر از پسر دیپلمه دیدند و دیگر او را به خانه راه ندادند و بدون طلاق، حکم خداوند و همه قرار داد‌های عرفی را زیر پا گذاشتند.گویا خواستگار واقعی او کنکور بوده و دانشگاه بخت او را باز کرده است! بعداز مدتی، دختر لیسانسه با مرد همتای خود ازدواج می‌کند و اینک دو احتمال زندگی او را تهدید می‌کند؛ یکی، قبولی در کنکور ارشد و هم‌کفو نبودن به شوهر دومش، و دیگری، فاش‌شدن راز پنهان ازدواج اولش نزد همسر جدید.»[4]

*******

 تفاوت موقعیت اجتماعی
زن و مرد جوانی که برای طلاق از همسرانشان به دادگاه خانواده رفته بودند، به هم علاقه‌مند شدند و سر سفره عقد نشستند؛ اما این زندگی دوام نیاورد و سرانجام پس از هشت سال، هر دو راهی دادگاه خانواده شدند. وقتی قاضی نام آنها را خواند، زن و مرد از نیمکت راهرو برخاستند و به‌آهستگی وارد اتاق شدند. دختر به آغوش پدر پناه برد و زن جوان نیز اشک چشمانش را پاک می‌کرد. پدر که بی‌قرار بود، می‌گفت: «نمی‌خواهم همسرم را طلاق دهم. زن و بچه‌هایم را دوست دارم و راضی به این جدایی نیستم.» وقتی قاضی علت طلاق را جویا شد، زن غمگین اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «همسرم دائم به من می‌گوید، از شهرستان زن گرفتم و به کلاس اجتماعی­اش نمی‌خورم.» در این هنگام، مرد میان صحبت‌های وی پرید و منکر شد و گفت: «عصبانی شده بودم و منظوری نداشتم؛ من خانواده‌ام را دوست دارم.» مرد سی‌وپنج ساله گفت: «در همین دادگاه با خانمم آشنا شدم و هنوز خوب به خاطر دارم که چه لحظات سختی را می‌گذراندیم. هر دوی ما درد مشترکی داشتیم؛ آن زمان، پس از شش ماه زندگی مشترک، با به اجرا گذاشتن مهریه از سوی همسر اوّلم، به دادگاه فراخوانده شده بودم تا از هم جدا شویم و خانم فعلی بنده نیز برای رهایی از دست شوهر معتادش راهی دادگاه شده بود. هنوز آن روزها جلوی چشمم است که مردی با لباس زندانی‌ها و زنجیری بر مچ دستانش، کنار او ایستاده بود و می­گفت طلاقت نمی‌دهم. در آن روز، نگاه‌هایمان به ­هم گره خورد؛ شاید دردی مشترک ما را به هم نزدیک کرد. چندین بار برای جدایی از همسر­هایمان در دادگاه با هم برخورد کردیم و مهرمان به­ دل هم افتاد. گویی برای هم ساخته شده بودیم. در آن روزهای سخت، پس از جدایی از همسر سابقم، به او کمک کردم تا بتواند از شوهرش که همواره برایش مزاحمت ایجاد می‌کرد، جدا شود. همسرش که برای درگیری و مشکلات فراوان به زندان افتاده بود، مرتب باعث رنجش همسر و پسر کوچکش می‍شد. خیلی ناراحت بودم؛ وقتی آن روزها را می‌دیدم، نمی‌توانستم این ناعدالتی‌ها را تحمل کنم. از سویی، همسر خودم بی‌دلیل زندگی جدیدمان را ویران کرده بود و از طرفی، می‌دیدم مردی زن و فرزندش را بی‌گناه آزار می‌دهد.»

زن جوان با شنیدن صحبت‌های همسرش، تنها اشک می‌ریخت و به بخت و اقبالش نفرین می‌فرستاد. مرد ادامه داد: «با جدایی و طلاق از همسرهایمان، ارتباطمان بیشتر شد و برای آشنایی، مدتی به عقد موقت هم درآمدیم. خانمم یک پسر کوچک از همسرش داشت که همه دنیای من است. پس از سه سال، وقتی متوجه شدیم با هم تفاهم داریم، عقدمان را رسمی کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد و حاصل این عشقمان، دخترمان است. من نمی‌خواهم از آنها جدا شوم؛ اما اگر همچنان همسرم بخواهد طلاق بگیرد، حضانت فرزندانم را خودم بر عهده می‌گیرم و دختر دو ساله و پسر سیزده ساله‌ام را خودم بزرگ می‌کنم. نمی‌توانم همسرم را به‌اجبار نزد خودم نگه دارم و باعث آزارش شوم.»

زن سی‌وپنج ساله نیز در ادامه به قاضی گفت: «برای شوهرم، خانواده‌اش مهم‌تر از هرکسی هستند. برادر شوهرم از او باج می‌گیرد و فقط برای کارهای خودش، او را به محل کار می‌کشاند و او دائم مرا جلوی خانواده‌اش کوچک و خوار می‌کند. دیگر تحمل بی‌احترامی‌هایش را ندارم‌. بعد از طلاق، برود و همسر دلخواه خودش را بگیرد. من دیگر تحمل این شرایط را ندارم. همیشه من سکوت کردم تا زندگی‌مان خراب نشود و بار دیگر مُهر طلاق بر شناسنامه‌‌‌ام وارد نشود؛ اما دیگر نمی‌توانم با این شرایط ادامه دهم.»

مرد پس از صحبت همسرش گفت: «من در شرکت پدری‌ام کار می‌کنم و ربطی به خانواده‌ام ندارم؛ اما همسرم دائماً بهانه‌گیری می‌کند؛ نمی‌دانم چه کنم. دیگر از این بحث و جنجال‌ها بریده‌ام.»

و این گونه، آن زن حقوق قانونی خود، از جمله مهریه‌اش را به همسرش بخشید و به این زندگی غم‌انگیز پایان داد. زن جوان درحالی‌که همچنان اشک می‌ریخت، به نگاه دختر نمکینش نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظارشان است. [5]

***

مامای جوان که دل‌بسته دانشجوی پزشکی شده بود، سرانجام با او ازدواج کرد و پس از گذشت مدتی، با مراجعه به دادگاه خانواده دادخواست طلاق داد. او مدعی شد روی‌هم‌رفته دو سال نیز با شوهرش زندگی نکرده است. زن به آخر خط رسیده بود و مستأصل و درمانده. او دختر معلولش را به مادر خویش سپرد و اقدام به دادخواست مهریه، نفقه و طلاق نمود. تا چند روز پیش از این، مصمم بود زندگی خانوادگی­اش را به هر شکل حفظ کند و شناسنامه­اش مُهر طلاق نبیند؛ اما اینک با گذشت  دوازده سال، به این باور رسیده که همسرش اهل زندگی با او نیست. اختلاف اصلی آن­ها، در نوع پوشش، رابطه با دیگران و شرکت در میهمانی‌های مختلط بود؛ مسائل که برای زن به دلیل پایبندی به اعتقادات مذهبی، مهم‌تر از هر چیزی بود. وقتی این زن سی‌وپنج ساله وارد اتاق دادگاه شد، روی صندلی مقابل قاضی نشست و شروع به صحبت کرد:

«مامای یک درمانگاه دورافتاده در شهرستان مرزی غرب کشور هستم. دوره طرحم خیلی وقت پیش تمام شده است؛ اما مردم آنجا به ماما احتیاج دارند. من هم ماندم و به کارم ادامه دادم. سیزده سال پیش در یکی از دانشگاه‍های علوم پزشکی کشور، با همسرم آشنا شدم. او خیلی زود از من خواستگاری کرد؛ اما سن و سالم کم بود و دلم می­خواست ادامه تحصیل بدهم. درحالی‌که خواستگاران بسیاری داشتم، به او اعتماد کردم. ظاهر موجهی داشت و درس­خوان بود. به من نیز قول داد که با هم آینده خوبی درست می­کنیم. از نعمت پدر محروم بود و همین دلیل، زمان خواستگاری به همراه مادر و هفت خواهرش به تهران آمد. خانواده­ای معمولی داشتند که با زحمت مادرشان همه به دانشگاه و زندگی خوب رسیده بودند.

بعد از خواندن صیغه محرمیت و یک سال معاشرت، بالأخره با مهریه سیصد و سیزده سکه طلا به عقدش درآمدم؛ اما جشن عروسی را به بعد از فارغ‌التحصیلی موکول کردیم. شوهرم برای تحصیل در دوره تخصصی به شیراز رفت و برای طی دوره فوق تخصصی، به تهران آمد. مشکلات ما هم از همان روزها شروع شد. بعد از پنج سال عقد، حتی چند ماه هم پیش هم نبودیم. من در یکی از شهرستان‌های غرب کشور دوره طرحم را می­گذراندم و همسرم نیز مشغول تحصیل در شهرهای دیگر بود. وقتی به تهران آمد، مشکلاتمان بیشتر شد. همیشه بهانه می­گرفت که چرا در میهمانی­های فامیلی و دوستانه، لباس­های کهنه تنم می­کنم و با غریبه­ها دست نمی­دهم. من آدم معتقدی هستم و این مسائل را در روز خواستگاری یادآور شده بودم و او نیز همه را قبول کرده بود؛ اما بعد از آن‌که با دوستان جدیدش معاشرت پیدا کرد، می­گفت تو باعث سرشکستگی­ام هستی! به همین بهانه، چند ماه یکبار به دیدنم می­آمد. حالا هم بهانه می­گیرد که شهرستان جای زندگی نیست و باید به تهران بیایم. الآن یک ماه است که مرخصی گرفته و به خانه پدری­ام در تهران آمده­ام؛ ولی حتی یکبار هم به دیدن من و دختر معلولمان نیامده است. با این شرایط، تصمیم گرفته­ام با گرفتن همه حق و حقوقم از او جدا شوم.»

قاضی پس از شنیدن صحبت­های زن، گفت: «سعی نکردید از بزرگ‌ترهای فامیل یا نظر مشاوران متخصص استفاده کنید؟»

زن در پاسخ اظهار داشت: «راستش همسرم تک‌پسر بوده و تحت فرمان مادرش است. پیوسته منتظر است دیگران به او بگویند چه کار کند. روزهای اوّل آشنایی­مان، از این‌که مقید به رعایت شئونات مذهبی هستم، ابراز خوشحالی می­کرد؛ اما حالا تصور می­کند ما پاره تن هم نیستیم. متأسفانه، نه پولی برای درمان دخترمان داده و نه ریالی برای زندگی مشترکمان هزینه می­کند. احساس می­کنم مخفیانه همسر دیگری اختیار کرده؛ هرچند برایم مهم نیست که ازدواج کرده باشد؛ بلکه مهم این است که تکلیف او با زندگی­اش مشخص شود.»[6]

*******

پی نوشت:
1.http://www.irantravels.ir/FunNews.aspx?FID=99 (24/6/96).

[2]. روزنامه اعتماد، ش 2308، تاریخ 21/8/1390، ص 11.

1. http://www.roozmenu.com/showthread (1/7/96)

[4] . روزنامه اعتماد، ص 97 ــ 98.

1. http://www.afkarnews.ir (24/6/96)

[6] . بهمن عبداللهی، روزنامه ایران، ش 6608، تاریخ 11/7/1396، ص 18.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.