عوامل و زمينه‌های طلاق؛

عوامل و زمينه‌های طلاق| اختلاف سلیقه و بهانه­ گیری

تاریخ انتشار:
اختلاف سلیقه بر سر خرید مانتو، زندگی نوپای زن و شوهر جوان را به بن‌بست کشاند و تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. این در حالی است که خانواده­ های­شان با جدایی آنان مخالف هستند. این زن و مرد جوان، پشت در شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و منتظر بودند ...
طلاق

پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| (تفاوت مالی و فرهنگی، اختلاف عقیده و اختلاف سلیقه و بهانه­ گیری)

برشی از کتاب "سیلاب زندگی" فصل اوّل؛ عوامل و زمينه‌های طلاق.

کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

تفاوت مالی و فرهنگی
مرد جوان در دادگاه گفت: «زندگی­مان از نظر دیگران، آن‍قدر مطلوب است که فکر می­کنند جدایی ما یک شوخی است؛ درحالی‌که این، فقط ظاهر زندگی ­ماست و در اصل، مشکلات زیادی را در این سال­ ها تحمل کرده­ایم.»

این زوج، با حضور در دادگاه خانواده، درحالی‌که با آرامش درخواست طلاق توافقی خود را به رئیس دادگاه تسلیم می کردند، به تشریح دلایل خویش برای جدایی پرداختند. مرد جوان اظهار کرد: «از همان ابتدا که با هم آشنا شدیم، تصمیم گرفتیم با وجود همه مشکلاتی که در انتظارمان است، ظاهر زندگی­مان به گونه­ ای باشد که دیگران تصور کنند ما همیشه خوشبختیم.» زن جوان نیز با بیان این‌که از ابتدا فاصله طبقاتی داشتیم، گفت: «خانواده همسرم از نظر مالی در سطح بالایی قرار دارند و همین موضوع، باعث به وجود آمدن اختلاف در زندگی مشترکمان شد. البته این موضوع هیچ­گاه برای همسرم اهمیت نداشت؛ اما بعد از گذشت سه سال، نتوانستیم خوشبختی را احساس کنیم.» وی مدعی شد که همیشه مقابل دیگران حفظ ظاهر می کردیم، تا کسی متوجه نشود مشکلات زندگی کمرمان را خم کرده است؛ حتی گاهی اوقات، خانواده­ هایمان نیز باور می کردند ما مشکلی نداریم و با آرامش در کنار هم زندگی می کنیم؛ اما در اصل، خانواده شوهرم نتوانستند مرا به عنوان عضوی از خود بپذیرند و همیشه با حرف­هایشان تحقیرم می­کردند.»

در ادامه جلسه دادگاه، شوهر این زن گفت: «به همسرم علاقه ­مندم؛ اما مشکلاتمان آن قدر زیاد شده است که دیگر نه می ­توانیم در کنار هم باشیم و نه می ­توانیم حفظ ظاهر کنیم.» این مرد جوان یادآور شد: «در دو خانواده با فرهنگ های بسیار متفاوت، بزرگ شده­ ایم و نمی ­توانیم خود را مطابق با خواسته­ های طرف مقابل هماهنگ کنیم. به همین دلیل، تصمیم به جدایی گرفته ­ایم.» وی گفت حق و حقوق همسرم را به طور کامل پرداخت خواهم کرد.» در پایان این جلسه، زن جوان نیز اظهار کرد: «من نیز به این جدایی راضی هستم.» قاضی بعد از شنیدن اظهارات زوج جوان، از آن­ها خواست از طلاق منصرف شوند و به زندگی‍شان ادامه دهند؛ اما زوج جوان اصرار بر جدایی داشتند. به همین دلیل، حکم طلاق توافقی این زوج صادر شد.[1]

اختلاف عقیده
خانمی حدودا 31 ساله، برای مشاوره به یکی از دفاتر مراجعه کرد. ایشان از افسردگی و اضطراب و اعتمادبه‌نفس پایین شکایت داشت. وی این افسردگی و غم را ناشی از ازدواج می‌‌دانست و می‌گفت: «قبل از این در خانه پدری، شاد، سرزنده و پُرانرژی بودم و هیچ مشکلی به جز محدودیت‌های خانواده‌ام نداشتم؛ ولی امروز به جایی رسیده‌ام که هر روز در خانه می‌‌نشینم و گریه می‌کنم.»

از این خانم خواستم برایم از همسرش و ازدواجش تعریف کند. وی گفت:

«حدوداً 21 ساله بودم که با شوهرم از طریق خانواده‌ طرفین آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود و مرتب در حال رفت‌وآمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی می‌شد که ساکن اروپا شده ‌بود؛ ولی تصمیم داشت برای ازدواج، به ایران بیاید. همسرم مردی 41 ساله، متشخص و با وضع مالی خوبی بود. رفت‌وآمدها که شروع شد، خانواده‌ام به‌شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم که در آن زمان دختری بی‌تجربه بودم، شوهرم اوّلین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او، پیش نیامده بود که با پسری به ‌طور جدی صحبت کنم و خیلی درک درستی از ازدواج نداشتم. فقط همین را می‌فهمیدم که می‌توانم به او به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه‌گاه خوبی برایم خواهد بود و توجهی به 20 سال فاصله سنی­ مان نداشتم. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یک‌ سال بعد از ازدواج، درسم تمام شد، دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.

راستش خودم فکر می‌کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده‌ بودم، در هر جایی به دنبال ذره‌ای محبت می‌گشتم و وقتی توجه‌های ویژه شوهرم را به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانواده‌ام به وی احترام می‌گذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که می‌تواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج، به‌شدت به او وابسته شده‌ بودم؛ به‌طوری‌که گاهی روزی 10 بار با او تلفنی صحبت می‌کردم؛ اما مجید اصلاً این احساس وابستگی شدید مرا درک نمی‌کرد. او عقیده داشت که من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم، تا بتوانم زندگی را به‌خوبی اداره کنم.

از طرف دیگر، مدام بر سر خانه ماندن، بیرون رفتن و یا آمدن مهمان به منزل، اختلاف داشتیم. شوهرم دوست داشت وقتی از سر کار می‌آید، روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم؛ ولی برعکس، من عاشق مهمانی‌رفتن، مهمانی‌دادن، سفر و خرید بودم؛ ولی او سعی می‌کرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها، اصلاً مهم نیست و من بیهوده وقت تلف می‌کنم. او حتی صحبت‌کردن درباره احساسات را هم بیهوده می‌دانست. همراهی‌نکردن او، باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام‌دادن نداشته‌ باشم. دنیای ما به‌کلی با هم متفاوت بود و نگاهمان به زندگی فرق داشت. من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش‌تر از اینها تجربه کرده ‌بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.

واقعاً دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار شوهرم هیچ‌کدام از این ناآرامی‌های مرا نمی‌بیند. او می‌گوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی!» همسرم حتی سعی هم نمی‌کند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»[2]

*******

خانمی در دادگاه حمایت خانواده گفت: «تعجب نکنید که چرا بعد از دوازده سال زندگی مشترک و وجود سه بچه، تصمیم به جدایی گرفتم. حالا دیگر شک ندارم که شوهرم به من خیانت می‌کند. من هر هفته مجله ­ای را که فال مفصلی دارد می­خوانم؛ بیشتر هفته­ ها در فال شوهرم نوشته: با متولدین خردادماه اوقات خوشی را سپری خواهید کرد. من متولد بهمن‌ماه هستم. پس، منظورش زن دیگری است!»

شوهرش می­گوید: «کاش این مجله‌ها فکر این دسته از خواننده‌ها را هم می­ کردند و کمتر از این دروغ­ ها سر هم می کردند. باور کنید روزگار من و بچه ­هایم از دست این فکر‌ها سیاه شده است. اگر در فال من نوشته باشد: در این هفته پولی می­رسد، بلایی به سرم می­آورد که پول­ها را چه کردی؟ فکر می­ کنم حالا که این زن با استدلال و منطق، رفتارش عوض نمی­شود، همان بهتر که از هم جدا شویم!»[3]

اختلاف سلیقه و بهانه­ گیری
اختلاف سلیقه بر سر خرید مانتو، زندگی نوپای زن و شوهر جوان را به بن‌بست کشاند و تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شوند. این در حالی است که خانواده­ های­شان با جدایی آنان مخالف هستند. این زن و مرد جوان، پشت در شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و منتظر بودند تا منشی صدای‍شان کند. کنار هر کدامشان دو زن که معلوم بود از بستگان آن­ها هستند، با صدای آرامی با ایشان صحبت می­ کردند و می خواستند آنان را متقاعد نمایند که کارشان اشتباه است؛ اما حرف­های آنان هیچ تأثیری روی زن و مرد جوان نداشت. مرد نگاهی به ساعت مچی­ اش انداخت و زن که از چشمانش نفرت می ­بارید، نگاهی از روی عصبانیت به او انداخت و رویش را برگرداند؛ اما ناراحتی و نگرانی در چشمانش موج می‌زد و مشخص بود دوست ندارد از شوهرش جدا شود.

کمی بعد، منشی دادگاه زن و شوهر جوان را صدا زد و هر ­دو وارد دادگاه شدند و با فاصله از هم روی صندلی نشستند. قاضی که مشغول خواندن پرونده آنان بود، بدون اینکه سرش را بالاکند، گفت: «من پرونده شما را خواندم؛ اما واقعاً به دلیل اختلاف سلیقه در خرید مانتو می ­خواهید از هم جدا شوید؟ این دلیل خوبی برای طلاق نیست... .» هنوز حرف قاضی تمام نشده بود که زن گفت: «آقای قاضی! من توضیح می­ دهم این آقا چرا می ­­خواهد از من جدا شود. ما تازه پنج ماه است که ازدواج کرده ­ایم و هیچ مشکلی با هم نداشتیم؛ اما چند روز پیش، شوهرم متوجه شده که ما نمی ­توانیم با هم زندگی کنیم و بهتر است طلاق بگیریم. آن ­هم به دلیل اینکه من دلم نمی ­خواست مانتویی را بخرم که او انتخاب کرده بود.» مرد که در تمام مدت شنونده بود، به میان حرف همسرش آمد و گفت: «خانم، شما از خانواده من خوشتان نمی آید. مشکل، همین است. مگر مانتویی که انتخاب کرده بودم، چه مشکلی داشت؟ این مانتو، همان مانتویی است که خواهرم خریده بود... .»

زن که حسابی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «آقای قاضی! اگر من نخواهم مانتویی بخرم که مثل مانتوی خواهرشوهرم باشد، گناه کرده ­ام؟ سلیقه من با سلیقه خواهرشوهرم فرق می­ کند. نمی­خواهم مانتویی بپوشم که او هم دارد. بگذارید بگویم چه اتفاقی افتاد؛ یک روز به شوهرم گفتم می­ خواهم مانتو بخرم؛ برویم فروشگاه. او هم قبول کرد و مرا به فروشگاهی برد که خواهرش از آن خرید کرده بود. رفتیم و من از مانتوهایش خوشم نیامد و به شوهرم گفتم به فروشگاه دیگری برویم. وقتی این جمله را بر زبان جاری کردم، همسرم گفت: «وقتی از مانتویی که خواهرم خریده، خوشت نمی­ آید، یعنی اینکه طرز فکر خانواده من و تو با هم فرق می­کند و نمی‌توانیم با­هم زندگی کنیم.» قاضی که از شنیدن حرف­ ها و دلایل زن و شوهر جوان برای جدایی متعجب شده بود، از آن­ها خواست به مشاور خانواده مراجعه کنند تا شاید بتوانند مشکلشان را حل کنند. [4]

*******

مردی در دادگاه گفت: «همسرم با بهانه‌تراشی ­های مختلف مرا کتک می‌زند و حتی جرئت ندارم به او اعتراض کنم؛ زیرا منزل را ترک می­ کند.» این مرد با حضور در دادگاه خانواده، ضمن ارائه دادخواست طلاق، خطاب به رئیس شعبه گفت: «چهار سال است که با همسرم ازدواج کرده­ ام و در این مدت، جایگاه من و او به طور کلی تغییر کرده است. در این سال ­ها، هیچ‌گاه این احساس را نداشتم که من مرد خانواده هستم. همسرم کارمند یک اداره است و به دلیل نوع شغلش، در ماه به چندین شهر سفر می­ کند. در این مدت، من باید از کودک یک ساله ­مان نگهداری کنم. در واقع، من نقش زن را در خانواده ایفا می­ کنم.»

این مرد که سی‌ودو سال سن داشت، گفت: «بعد از گذشت دو سال از زندگی مشترکمان، از کار اخراج شدم و تا امروز نتوانسته­ ام شغلی مرتبط با رشته تحصیلی­ ام پیدا کنم. از آن زمان به بعد، همسرم هزینه­ های منزل را تأمین می ­کرد؛ اما بعد از گذشت مدت کوتاهی، رفتارش تغییر کرد. او بارها به بهانه ­های مختلف مرا کتک زده؛ اما به جهت حفظ زندگی‌مان هیچ‌گاه به او اعتراض نکرده ­ام. همین سکوت من، باعث از هم پاشیدن زندگی­ مشترکمان شد.»

خانم این مرد نیز که در دادگاه حضور داشت، اظهار نمود: «همسرم به فردی مصرف‌کننده تبدیل شده و آن‌قدر تنبل است که حاضر نیست به شغل غیرمرتبط با مدرک تحصیلی­ اش بپردازد. هر بار که از محل کار به منزل باز می گردم، سؤال­ های او شروع می ­شود. گاهی اوقات پرسش‌هایش به قدری توهین‌آمیز است که من کنترل خود را از دست می­ دهم و او را کتک می­زنم!»[5]

*******

گاهی اختلافات کوچک در اول زندگی، سبب مشکلات بزرگ می‌شود و زوج‌ها در همان ماه‌های نخست، سر از دادگاه خانواده درمی­ آورند. زوجی خوشبخت سوار بر خودروی خودشان بودند و در راه خانه مادرخانم بودند. خودروی آنها پشت چراغ قرمز متوقف می­ ماند و یک خودروی مدل بالا هم در کنار آن­ها می­ ایستد.

در این لحظه، مرد نگاهی به خودروی مدل بالا می‌اندازد و سپس نگاهی به همسرش می‌کند و می‌گوید: «نگاه کن؛ چه خوش‌رنگه! ما هم خواستیم ماشینمون رو عوض کنیم، رنگ بژ می‌خریم.» زن هم نگاهی به ماشین مورد نظر می‌کند و با خنده همراه با نگاه عاقل اندر سفیه می­ گوید: «اینکه بژ نیست؛ زیتونیه.» مرد این بار با پوزخندی توضیح می‌دهد: «زیتونی؟ کوررنگی داری؟» زن که احساس می‌کند با این جمله مورد ترور شخصیتی قرار گرفته، به چشمان شوهرش خیره می‌شود و می‌گوید: «بابات کوررنگی داره! » در نهایت، این مشاجره به ظاهر ساده، به طلاق می‌انجامد و  این دو زوج جوان، فقط بعد از دو سال و سه ماه زندگی مشترک، از هم جدا می‌شوند.[6]

*******

چندی پیش، همه در حال استراحت بودند که ناگهان صدای درگیری زوج جوانی در طبقه چهارم ساختمان، دلهره عجیبی در دل همسایه­ ها انداخت. جیغ و دادها خیلی زود خاموش شدند و دقایقی بعد، باز همهمه ­ای شد و همسایه­ ها این بار، خیلی زود خود را جلوی خانه زوج جوان رساندند. یکی از زنان همسایه، زنگ خانه را زد؛ اما هیچ یک از زن و شوهر جواب ندادند و بحث بین آن­ها بالا کشید تا این‌که ماجرای درگیری زن و شوهر، به پلیس 110 مخابره شد.

خیلی زود تیمی از مأموران پلیس کلانتری در محل حاضر شدند و از آن‌ها خواستند که درِ خانه را باز کنند. زن وقتی متوجه شد پلیس پشت در است، درحالی‌که از گوشه دهانش خون می ­آمد، در را باز کرد و با چهره­ای مضطرب و آشفته، به آغوش یکی از زنان همسایه پناه برد. زن بیست‌ونُه ساله همان­جا از شوهرش شکایت کرد و از پلیس خواست به پرونده آن­ها رسیدگی کند.

مرد که دستبند پلیس را روی دستانش دید، با حالت عصبانی رو به همسرش کرد و گفت: «روزهای قشنگ زندگی­مان را برای یک تردمیل به سیاهی کشاندی!» مرد آن شب را در بازداشتگاه کلانتری گذراند و فردای آن روز، با گذاشتن وثیقه آزاد شد؛ تا در جلسات بازجویی و محاکمه حاضر شود. مرد سی ساله بعد از آزادی، مستقیم به دادگاه خانواده رفت و خواستار جدایی از همسرش شد.

این دادخواست، در حالی بود که زنش از ماجرای طلاق خبری نداشت. وقتی نامه احضاریه به دادگاه خانواده توسط پستچی در اختیارش قرار گرفت، باور نداشت که شوهرش قصد جدایی از وی را دارد.

این زوج جوان پای در دادگاه خانواده گذاشتند و پیش روی قاضی پرونده قرار گرفتند. زن هنوز باور نداشت که همسرش قصد دارد وی را طلاق بدهد و درحالی‌که اشک روی گونه ­هایش دیده می ­شد، به قاضی پرونده گفت: «من و همسرم دو سال پیش از ازدواج، در دانشگاه با­ هم آشنا شدیم و حتی زمانی که خواستیم با یکدیگر ازدواج کنیم، پیش مشاور رفتیم و هیچ مسئله­ و مشکلی برای زندگی عاشقانه ­مان وجود نداشت. نمی ­دانم با گذشت سه سال زندگی در کنار همسرم، چرا تصمیم به جدایی گرفته است!»

مرد جوان با چهره­ای آشفته، در جواب همسرش گفت: «درست است که زندگی­مان زیبا بود؛ اما یک شب ماندن در بازداشتگاه پلیس برای کسی که یکبار هم پایش به کلانتری باز نشده، سخت است و بدتر از آن، این بود که همسرم ادعا می ­کند عاشق زندگی­مان است؛ اما خودش باعث بازداشت شدن من شده است.» وی درباره روز درگیری با همسرش گفت: «همسرم خواست برای جلوگیری از چاق شدنش یک دستگاه تردمیل بخرم؛ اما این در حالی است که در خانه شصت متری ما جا برای سوزن انداختن نیست و هر روز سر این موضوع بهانه­ گیری می ­کرد.»

وی ادامه داد: «نخست من خواستم که غذاهای رژیمی بخورد و از خرید تردمیل صرف­ نظر کند؛ اما نگار هر شب غذاهای پُرچرب درست می­ کرد و به جای رژیم گرفتن، پُرخوری می­ کرد و اصرار داشت تنها با تردمیل می­تواند کاهش وزن پیدا کند. هر وقت از سرکار به خانه می­ آمدم، خودم را آماده می­ کردم تا در برابر بهانه­ گیری­های همسرم قرار بگیرم و حتی خانواده همسرم نیز با خرید تردمیل مخالف بودند و نگار روی دنده لج افتاده بود؛ تا این‌که درگیری بین ما بالا گرفت. زمانی که دیدم همسرم از روی عصبانیت شروع به ناسزاگویی کرده، ضربه­ ای به دهانش زدم تا ساکت شود؛ اما بی ­فایده بود و پای پلیس به خانه­ ما باز شد و همسرم با آن همه عشق و علاقه ­ای که از آن حرف می­زند، از من شکایت کرد تا یک شب را در زندان بمانم.»

وی افزود: «همسرم خودش درگیری را شروع کرد و مقصر بود. زمانی که در بازداشت بودم و دیدم همسرم باعث آن است، به پایان زندگی رسیدم و دیگر نمی ­توانم در کنار وی زندگی کنم.» زن که حرفی برای گفتن نداشت، با اشک‍هایش التماس می­ کرد و خواستار بخشش بود؛ اما همسرش تصمیم خودش را گرفته بود. بنابر این گزارش، قاضی پرونده با تعیین وقت بعدی خواست با گذشت زمان، مرد عصبانی از تصمیمش صرف ­نظر کند؛ اما مرد بر طلاق اصرار داشت و خواستار ادامه روند قانونی پرونده بود. [7]

*******

یک زوج جوان، به علت اختلاف بر سر محل فشار دادن خمیر دندان، دادخواست طلاق دادند و بعد هم به جهت کوتاه نیامدن طرفین، از هم جدا شدند. در شب نخست ازدواج این دو، وقتی عروس می‌خواست طبق عادت هر شب‌، دندان‌های خود را مسواک بزند، خمیر دندان را برداشت و با فشار دادن سر آن، شروع به استفاده از خمیردندان کرد. وقتی شوهرش از راه رسید و این صحنه را دید، کلی داد و قال به راه انداخت و بعد به همسرش گفت: «عقل سالم حکم می‌کند که خمیردندان را از پایینش فشار بدهی!» بعد از این جار و جنجال، عروس در همان شب نخست، سر از منزل پدرش درآورد و تمام مشاوره‌ها و پادرمیانی‌ها نیز به نتیجه‌ای نرسید. این دو زوج جوان، در همان شب نخست زندگی از هم جدا شدند.[8]

*******

عروس جوان در بازگشت از ماه عسل ده روزه مالزی، با جمع‌آوری جهیزیه­اش به خانه پدری برگشت و با درخواست مهریه پانصد سکه طلا، به داماد پیغام داد حاضر به ادامه زندگی با او نیست. بهانه اصلی‌اش هم این بود که شکم داماد زیادی بزرگ است وبه همین دلیل، طلاق می‌خواهد.

بالأخره، مرد از همسرش شکایت کرد و او را «الزام به تمکین» نمود و به دادگاه فراخواند؛ اما زن در جلسه رسمی دادگاه حاضر نشد. قاضی، نگاهی به پرونده انداخت و رو به مرد جوان گفت: «همسرتان در جلسه حضور ندارند. چند وقت است که منزل مشترکتان را ترک کرده‌اند؟» او جواب داد: «پیغام فرستاده که دیگه به خانه برنمی­گردد. یک ماهی است که به خانه پدرش رفته و حتی جواب تلفن‍هایم را هم نمی­دهد. او می­گوید: دیگر نمی­خواهد با من زندگی کند.» قاضی درپاسخ گفت:«شما هم به همین سادگی حرفشان را باور کردید؟»

تازه داماد با شنیدن این حرف گفت: «دلم نمی­خواهد باور کنم؛ اما متأسفانه واقعیت دارد. آقای قاضی! همسرم بعد از جشن نامزدی اصرار کرد که جشن عروسی نمی­خواهد. پایش را در یک کفش کرد که ماه عسل به مالزی برویم. سی میلیون تومان خرج هزینه سفرمان به مالزی شد. بعد که به خانه برگشتیم، هر روز یک بهانه پیدا می­کرد که دعوا راه بیندازد. درست بیستمین روز شروع زندگی مشترک­مان بود که بهانه آورد شکم من خیلی بزرگ است و باید هر چه زودتر لاغر شوم. گفتم: چشم ورزش می­کنم. ولی اصرار می‍کرد که باید با جراحی خودم را لاغر کنم. همین شد که بحث­مان بالا گرفت. فردای آن روز هم جهیزیه­اش را بدون اطلاعم جمع کرد و برد. دو روز بعد هم مهریه­اش را از طریق دفترخانه درخواست کرد و از همان روز دیگر او را ندیدم.»

قاضی خطاب به مرد گفت: «بر اساس مدارک و شواهد موجود، دلیل موجهی بر ترک خانه از سوی همسر شما وجود ندارد و از آنجا که مسکن مناسبی در اختیار دارید، پس لازم است همسرتان به منزل مشترک برگردند و به‌زودی رأی دادگاه به شما ابلاغ خواهد شد.»

همان موقع وکیلِ مرد گفت: «موکلم بعد از ترک منزل از سوی همسرش، همه وسایل لازم را خریداری کرده و با همه نامهربانی‌های این زن بهانه‌جو، حاضر به ادامه زندگی است.»

در پایان جلسه دادگاه، هر دو اوراق صورت‌جلسه را امضا کردند؛ اما مرد پیش از آن‌که از دادگاه بیرون برود، رو به قاضی گفت: «زندگی مشترک که چند سکه و کاسه وبشقاب جهیزیه نیست. اگرهمسرم باز هم بیاید و همه چیز را با خودش ببرد، برایم مهم نیست... مهم این است که من دوستش داشته­ام که به خواستگاری­اش رفته­ام و حالا هم دوستش دارم... .»[9]

*******

زن و شوهر جوان، چند وقتی بود که با هم اختلاف داشتند. زندگی عاشقانه و شیرین آن‌ها حالا تبدیل به میدان جنگ شده است؛ آن هم بعد از هشت سال زندگی بدون جنگ و دعوا! زن تصور نمی کرد که وقتی از آرزویش راجع به بازیگر شدن با شوهرش صحبت کند، کارش به دادگاه خانواده می­کشد. قاضی از مرد می­پرسد: «چرا می‍خواهی از همسرت جدا شوی؟» و او سؤال قاضی را این طور جواب می­دهد:

«هشت سالی می­شود که ازدواج کرده‌ام. من و همسرم در دانشگاه آشنا شدیم. همسرم رشته هنری می­خواند و من مهندسی عمران می­خواندم. او دختر بسیار زیبایی بود و به سبب چهره زیبایش، خیلی خواستگار داشت. اوایل ازدواجمان، چون می‌ترسیدم او را از دست بدهم، کمتر اجازه می­دادم از خانه بیرون برود، یا به خودش برسد و آرایش کند. زنم به دلیل چهره زیبایش همیشه در معرض توجه بود و این موضوع، خیلی مرا عذاب می­داد. من و او عاشق هم بودیم و چندسال عاشقانه در کنار هم زندگی کردیم و در این مدت، اختلافی نداشتیم؛ تا این‌که چندی پیش، او در صحبت‌هایش به من گفت: از بچگی عاشق بازیگری بوده و دوست دارد در این حرفه پیشرفت کند. وقتی این صحبت‌ها را شنیدم، ترسم چند برابر شد؛ زیرا می­دانم او استعداد بازیگری دارد. از طرفی، به سبب چهره زیبایش می­تواند بازیگر مشهوری شود. برای همین، با خودم گفتم اگر او نزد یک کارگردان برود و تست بازیگری بدهد، قبول می­شود و او را برای همیشه از دست می­دهم. برای همین، به دادگاه آمدم تا به این زندگی پُر از ترس پایان بدهم.»[10]

*******

مرد میان‌سالی که همسرش را مانعی برای رسیدگی به سی کبوتر گران‌قیمتش می­دانست، با مراجعه به دادگاه خانواده درخواست طلاق داد. در این جلسه، زن میان‌سال گفت: «بیست‌وپنج سال قبل، وقتی دختری بیست ساله بودم، مادرشوهرم مرا خواستگاری کرد. من که اصلاً علاقه­ای به ازدواج نداشتم، مخالفت کردم؛ ولی مادرم که در یک مراسم مذهبی با مادرشوهرم آشنا شده بود، بدون آنکه شناختی از آن­ها داشته باشد، به این ازدواج اصرار می­کرد. من که علت آن همه اصرار مادرم را درک نمی­کردم، بالأخره، برای آمدنشان موافقت کردم. مراسم خواستگاری انجام شد؛ اما همچنان بر مخالفت خود پافشاری کردم؛ تا این‌که موفق شدم آن­ها را منصرف کنم. یک ماه از این موضوع گذشت و یک روز بر حسب اتفاق در مسیر بازگشت به خانه، با خواستگارم روبه­رو شدم و مکالمه کوتاهی بین ما صورت گرفت. بعد از آن ملاقات، احساس می­کردم رفته‌رفته نظرم نسبت به او تغییر کرده است؛ تا اینکه به درخواست مجدد مادرشوهرم پاسخ مثبت دادم. بالأخره مراسم خواستگاری برگزار شد و من با سیصد هزار تومان پول نقد به عنوان مهریه به عقد دائم او در آمدم.

وقتی برای اوّلین‌بار به خانه مادر همسرم رفتم، با صحنه عجیبی روبه­رو شدم. همسرم قفسی بزرگ در پشت­ بام خانه­شان داشت که بیش از سی کبوتر در آن وجود داشت. من که به‌شدت از حیوانات و [پرندگان] متنفر بودم، از همسرم خواستم هرچه زودتر تمامی آن­ها را آزاد کند؛ ولی به یکباره با برخورد تند و خشن او مواجه شدم. همسرم گفت: «قیمت این کبوترها بسیار زیاد است و آن­ها بسیار باارزش هستند. از این به بعد، این نکته را برای همیشه به خاطر داشته باش که این پرندگان، نیمی از وجود من هستند.» در آن لحظه، تنها چیزی که به ذهنم رسید، سکوت بود. مدتی از این ماجرا گذشت؛ اما نه همسرم حاضر به دوری از کبوترهایش بود و نه من قادر به پذیرش آن­ها در زندگی­مان. تصور می­کردم پس از نقل مکان به خانه خودمان، هر دو کمی از این پرندگان دور خواهیم شد؛ غافل از آن­که همسرم برای انتقال آن­ها به خانه مشترکمان نقشه­ها کشیده و با درست‌کردن قفسی بزرگ در پشت ­بام، همه را به آنجا انتقال داد. هرچه تلاش می­کردم سر همسرم را به موضوع دیگری گرم کنم، تا شاید کبوترهایش را فراموش کند، بی­فایده بود.

حالا سال­ها از آن روز می­گذرد؛ اما شوهرم هیچ تغییری نکرده است؛ حتی دخترمان هم نتوانست برای همسرم جای پرندگانش را پُر کند؛ ضمن اینکه همسرم دیگر سر کار نمی­رود و تمام روز را با پرندگانش سرگرم است و مدام آن­ها را برای مسابقات و شرط‌بندی­های بزرگ آماده می­کند. من دیگر نمی­توانم این وضعیت را تحمل کنم و می­خواهم از شوهرم جدا شوم.»

شوهر او نیز بعد از سخنان همسرش گفت: «من هم دیگر از بهانه­گیری­های همسرم خسته شده­ام و دلم می­خواهد در سال­های باقیمانده زندگی­ام با پرندگانم تنها زندگی کنم.» قاضی نیز پس از شنیدن اظهارات زوج میانسال و بنا به توافق آن­ها، حکم طلاق را صادر کرد.[11]

پی نوشت
[1] . احمد امیری‌پور، ازدواج موفق و راهکارهای جلوگیری از طلاق، ص 235  236.

1. http://www.beytoote.com

[3] . ابراهیم امینی، آیین همسرداری، ص 11 ـ 12.

[4]. روزنامه اعتماد، ش 3084، تاریخ 24/7/1393، ص 18.

[5]. روزنامه اعتماد، ش 2298، تاریخ 8/8/1390، ص 11.

1. http://www.bartarinha.ir/fa/news/41187(19/4/96)

[7] . روزنامه وطن امروز، شماره 1153، به تاريخ 5/4/92، ص 10.

2. http://www.bartarinha.ir/fa/news/41187(19/4/96)

[9] . بهمن عبداللهی، روزنامه ایران، ش 6583، تاریخ 9/6/1396، ص 18.

[10]. دادگاه خانواده، خانواده سبز، ش519، ص 52.

[11]. روزنامه شرق، ش 1401، تاریخ 3/9/1390، ص 10.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • آدرس های صفحه وب و آدرس های ایمیل به طور خودکار به پیوند تبدیل می شوند.