روزی که با خدا آشتی کردم
پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب "داستان ۱۸ بانو".
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
روایت بهشته سادات از روزی که با خدا آشتی کرد
*******
من نمکگیر شدم
من از سلسه سادات هستم و به همین علت هم دیگران به من احترام میگذارند. ما سادات وقتی وارد مکانی میشویم، افراد بسیاری به احترام ما از جا بر میخیزند. از همان دوران کودکی برایم اینگونه جا افتاده بود که ما بچه سیّد هستیم و خدا در هر حال، حواسش به ما هست.
من از روزی که چشم باز کردم، خدا را شناختم و با او راز و نیاز کردم. انسان بسیار معتقدی بودم تا اینکه پنج سال قبل، اتفاق بدی برای خانوادهام رخ داد. یکی از علتهای اصلی گرفتاری خانوادهام ـ به طور مستقیم و غیرمستقیم ـ یک آدم به ظاهر خیلی مذهبی بود؛ از آن دسته آدمهای هیأتی و مکه رفته. کار بد این آدم به ظاهر مذهبی هم زندگیمان را به هم ریخت، هم اموال خانواده و هم ایمان و اعتقاد مرا به تاراج برد. از آن روز به بعد، به شدت از دین و مذهب دلزده شدم و با خدا قهر کردم! با خودم میگفتم: «اگر قرار است من هم روزی بخواهم مثل این آدم بشوم، بگذار همین الان آنقدر بد بشوم که خدا هم از من بدش بیاید. حالا که خدا با من لج کرده است، من از او لجبازتر هستم». من با خودم و با خدایم لج کردم. حجابم را رعایت نمیکردم و روسریام را هر بار عقب و عقبتر میکشیدم. من واقعاً بریده بودم.
*******
قهر بزرگ
حس میکردم هر چه بیشتر نسبت به حجابم بیاهمیت شوم، بیشتر دلم خنک میشود. میخواستم خداوند و ائمه: ببینند که من قبلاً چقدر خوب بودم، ولی حالا که مرا در بحران قرار دادند، چقدر بد شدهام. هر چند از این رفتارم اصلاً حس خوشایندی نداشتم و همیشه عذاب وجدان غمانگیزی از این بابت حس میکردم، اما باز هم گویی نیرویی نامرئی مرا وادار میکرد که در این مسیر بمانم و ادامه بدهم تا جایی که نماز نمیخواندم و تصمیمی هم برای ادای واجبات دینی نداشتم. در ماه محرم و صفر برای امام حسین علیه السلام لباس مشکی به تن نمیکردم و از آن روزی که آن آدم زندگیمان را به آتش کشید، حتی پایم را در هیأت و مسجد نگذاشتم.
این در حالی بود که مداوم با خدا صحبت میکردم. امام حسین علیه السلام را خیلی دوست داشتم و با حضرت اباالفضل؟ع؟ خیلی درددل میکردم. از آنها خیلی دلخور بودم، هر چند از خدا بیشتر دلخور بودم. با امام حسین علیه السلام قهر نبودم؛ زیرا با خودم فکر میکردم که امام حسین علیه السلام چه گناهی دارد، وقتی خدا همه کارها را میکند!! اگر خوبی هم به من برسد، از سوی امام حسین علیه السلام است.
در کودکی همیشه مادربزرگم محرمها مرا به روضه میبرد. وقتی میگفتم: «خستهام»، میگفت: «خدا هر کسی را دوست داشته باشد، محبت امام حسین علیه السلام را به دلش میاندازد. شما مگر نمیگویید امام حسین علیه السلام را دوست دارید؛ پس باید برویم». این جمله هنوز در ذهن من مانده بود. در ذهنم با خودم حرف میزدم و حتی دعوا هم میکردم و خطاب به امام حسین علیه السلام میگفتم چرا پا در میانی نمیکنی؟
*******
تربت امام حسین علیه السلام
من در گذشته به عنوان نماینده شبکه خبر در استان البرز با صدا و سیما همکاری میکردم. برای عوض شدن شرایطم، محیط کارم را تغییر دادم. محرم سال 1393 در محل جدیدی مشغول به کار بودم. مسئولمان در یکی از شبکههای اجتماعی یک گروه کاری راهاندازی کرد. آن سال بسیاری از همکاران، دوست و آشنا عازم کربلا بودند. به خیلیها سپرده بودم که برایم تربت بیاورید. آنقدر به تربت امام حسین علیه السلام اعتقاد داشتم که میگفتم اگر به دستم برسد، مشکلاتم حل میشود، ولی از شانس بد من، همه به هر دلیلی فراموش کردند. از این موضوع خیلی ناراحت شدم و رو به آسمان گفتم: «آنقدر از من بریدهاید که از کربلا یک ذره خاک هم به من نمیرسد؟». این در حالی بود که سالهای قبل خودم خاک تربت داشتم و میان همه تقسیم میکردم. به حضرت عباس؟ع؟ متوسل شدم و گفتم: «یا حضرت عباس! اگر هنوز اندکی مرا دوست داری، کمی تربت برایم بفرست».
به اربعین نزدیک میشدیم. یکی از همکارانم در گروه کاری اعلام کرد: «عازم کربلا هستم، حلالم کنید». من بر طبق عادت برایش آرزوی قبولی زیارت کردم و خواستم برایم مقداری بیاورد. او وقتی بازگشت، برایم تربت آورد. خیلی خوشحال شدم. با خودم فکر کردم هنوز هم صدایم را میشنوند. به خدا گفتم: «خدایا! تو مرا ندیدی، اما حضرت عباس؟ع؟ مرا اجابت کرد و تو نکردی...». آنقدر به این موضوع اعتقاد داشتم که به محض اینکه تربت به دستم رسید، تمام مشکلاتمان حل شد!
*******
سفر غیر منتظره
از آن روز به بعد حالم اندکی بهتر شده بود. محرم سال بعد با خودم گفتم: «محرم مال امام حسین علیه السلام است و به خدا هم هیچ ربطی ندارد». اندکی مراعات کردم و مانتوی بلندتری پوشیدم. ظاهرم در ایام محرم بهتر شده بود. اربعین همان سال دو نفر از همکارانم که راهی کربلا بودند، از من خواستند که همراهشان بروم. گفتم: «اگر جور شد، میآیم». آنها میخواستند دو هفته مانده به اربعین حرکت کنند. چند روز گذشت و آنها پاسپورت به دست دوباره به من پیشنهاد دادند که همراهشان بروم. به یکباره احساس کردم این آخرین فرصت است و دلم خالی شد. گفتم: «یا حضرت عباس! امسال هر جور شده باید اربعین کربلا باشم». با پدرم برای پاسپورت اقدام کردیم. دقیقاً در خاطرم مانده که سهشنبه ساعت چهار بعد از ظهر که از سر کار بر میگشتیم برای گرفتن پاسپورت اقدام کردیم. مسئول آژانس مسافرتی گفت که یکشنبه یا دوشنبه پاسپورتها میآید. قرار بود پنجشنبه همه پاسپورتها برای صدور ویزا به تهران برسد. سه روز بعد، یعنی روز یکشنبه بچهها عازم بودند. روز پنجشنبه پاسپورتها رسید، اما خبری از ویزاها نشد و گفتند اول هفته بعد میرسد. مأیوسانه با خودم فکر کردم که من به کربلا نمیرسم!
آن روزها دانشجو هم بودم. تصمیم گرفتم پنجشنبه به اداره نروم؛ زیرا دوست نداشتم ببینم همه دارند آماده رفتن به کربلا میشوند و من از قافله جا ماندهام. از این رو خسته و سرخورده به دانشگاه رفتم. آن روز حالم خیلی بد بود. در گوشهای از دانشگاه روی نیمکت تنها نشسته بودم و احساس میکردم از همه چیز و همه کس جا ماندهام. حس غریبی داشتم. حس تنهایی تمام وجودم را گرفته بود. با این حال نور امیدی گوشه قلبم سوسو میکرد. نمیدانستم از کجا و چطور، اما یکی در دلم نجوا میکرد: «نگران نباش، همه گرهها باز خواهد شد». در همین حس و حال بودم که مادرم تماس گرفت و گفت: «مژده بده دخترم. پاسپورتت آمده!». گفتم: «مگر میشود، یک روزه؟». گفت: «بله دخترم، تو را طلبیدهاند». پرسیدم: «پاسپورت بابا چی؟ آن هم آمده؟». مادرم پاسخ داد: «نه دخترم، هنوز پاسپورت پدرت نیامده». گفتم: «خب من تنها بروم؟ مگر میشود؟». صدای پدرم از دور در گوشی تلفن پیچید که میگفت: «امام حسین علیه السلام تو را طلبیده دخترم. معلوم است که باید بروی. برو جانم؛ من بعداً میآیم».
*******
زائر کربلا
دهانم از تعجب باز مانده بود. آخر چطور امکان داشت که همه چیز یکباره درست شود؟ از همان روز با خودم فکر کردم: «من قرار است کربلا بروم؛ پس باید با ظاهری که آنها میپسندند، بروم». نمیخواستم همیشه تا آن حد محجبه باشم؛ چون حس میکردم خیلی سخت است و به این آسانیها نمیتوانم آنگونه باشم. به کربلا که رسیدیم، حس و حال غریبی داشتم. وقتی روبهروی حرم حضرت عباس؟ع؟ قرار گرفتیم، گویی یک آدم دیگر بودم. همه چیز یادم رفت. حس کردم اینجا، آن حریم امنِ من است. حس میکردم جایی ایستادم که هیچ کسی نیست. من ماندهام و حضرت عباس؟ع؟.
در مسیر برگشت یک لحظه با خودم گفتم: «دیگر برایت زشت است مثل قبل باشی و مثل قبل رفتار کنی. سعی کن یک چیزهایی را مراعات کنی. مگر ادعا نمیکنی امام حسین علیه السلام را دوست داری؟». در اربعین هر جا که میرفتم، یک نوحه عربی را میشنیدم که واژه «تزرونی» در آن تکرار میشد. من معنی این کلمه را نمیدانستم. وقتی معنیاش را در اینترنت جستجو کردم، به اندازهای برایم دلچسب بود که هنوز هم حلاوتش در جانم مانده است. در این نوحه از زبان امام حسین علیه السلام میگفت: «قسم به حضرت علی اکبر که من شما زائران را آن دنیا شفاعت میکنم». آن زیارت اربعین حلاوت خاصی برایم داشت. با خودم فکر کردم: «من باید همانی بشوم که امام حسین علیه السلام میخواهد».
*******
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً
اگر چه هنوز با خدا قهر بودم، ولی به محض اینکه از سفر کربلا برگشتم، همه چیز حل شد. همه مشکلاتی که داشتیم؛ رفع شد. این موضوع هنوز هم برای خودم عجیب است. وقتی حجاب را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم برای همیشه چادر را از خودم دور نکنم، افراد بسیاری خندیدند و گفتند: «تو نمیتوانی اینطوری باشی. تو عادت نداری. نهایتاً شش ماه دوام میآوری. باز همان آدم قبلی میشوی»، اما من قول داده بودم. دیدم که امام حسین علیه السلام دست مرا گرفت. نامردی بود که من زیر عهد و پیمانم بزنم.
اگر چه خیلی سختی کشیدم، اما چیزی را به دست آوردم که به سهولت و راحتی به دست نمیآید. من خدا را به دست آوردم و به یک آرامش بیمانند رسیدم. دقت کردهاید که همیشه بعد از هر سختی، یک آرامش است؟ «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً». به نظرم در هر سختی، لزومی ندارد ما چیزی به دست بیاوریم. مهم این است که بتوانیم در آن مسیر خدا را به دست بیاوریم و خدا را هزاران بار شکر که من توانستم در این مسیر او را به دست آورم. نکته جالب اینجاست آن کسی که از کربلا برایم تربت آورد، اکنون همسرم است؛ یک انسان معتقد و مهربان. بعد از اولین سفر کربلا، مقدمه ازدواجمان فراهم شد.
من از همان کودکی دوست داشتم در شرایطی قرار بگیرم که اکنون هستم، اما هیچ وقت اراده آن را نداشتم. سفر کربلا باز شدن درهای بسیاری برایم بود، حرفهایی که شنیدم و هیأتها و آدمهایی که دیدم، برایم یک درس بزرگ در زندگی بود. مسیری که من با سفر کربلا آغاز کردم، همچنان ادامه دارد و من هر سال بیشتر از سال قبل پیشرفت کردم. دو سال پیاپی به کربلا رفتم و در سال 1395 ازدواج کردم. همسرم میدانست من به کربلا و زیارت ائمه علاقمندم؛ از این رو هر سال یک سفر کربلا به عنوان مهریه پیشنهاد داد و من هم با رضایت کامل قبول کردم. همسرم میگوید: «این هدیه از طرف من نیست، از طرف خود ائمه؟عهم؟ است». دوست دارم این واسطه بودن ادامه پیدا کند؛ زیرا آدمی یکبار که به کربلا برود، دیگر دلش برای همیشه آنجاست.
*******
نمکگیر
تمام کارهای خدا حکمتی دارد. هیچ وقت تصور نمیکردم روزی به اینجا برسم. حالا میتوانم به خودم بگویم همانی شدی که میخواستی. هر بار درباره این موضوع حرف میزنم، یقین قلبیام بیشتر میشود که خدا بزرگ است و لطفش بیشمار. گاهی اوقات شرمنده میشوم که روزگاری با خدای خودم لجبازی میکردم. اطرافیانی که میگفتند تو نمیتوانی ادامه بدهی و امروز یا فرداست که چادر را کنار بگذاری، آنها که در مسیرم سنگ میانداختند؛ حالا به من ایمان دارند که این راه را تا زمان مرگ ادامه خواهم داد.
میگویند کار خوب، آن است که خدا درست کند. این ضربالمثل برای من بسیار پر معناست. من در زندگیام همه چیز را تحمل میکنم تا خدا را در کنارم داشته باشم. اکنون هم به لطف خداوند در زندگیام رو سفید هستم؛ هر چند وقتی به گذشتهام نگاه میکنم، خجالتزده میشوم که با خدایی که این اندازه مرا مورد لطف و مرحمت خویش قرار داده، آنگونه رفتار کردم. مادر بزرگم میگفت: «اگر سادات بگویند خدایا، به حق حضرت عباس من را ببخش، خدا آنها را میبخشد». من نیز از حضرت اباالفضل؟ع؟ میخواهم وساطت کند تا خداوند از خطاها و اشتباهات من در گذرد. ایمان و اعتقاد من قویتر از گذشته شده و این را مرهون لطف و عنایت خداوند هستم. وقتی فکر میکنم که در اوج بدی و در لحظاتی که بدترین افکار نسبت به خدا در ذهنم مرور میشد، خداوند باز هم بیشترین لطف و کرم را نسبت به من روا میداشت، از خودم بیشتر شرمنده میشوم. به نظرم راز بندگی، نمکگیر شدن است. همه ما انسانها و همه موجودات نمکگیر پروردگار هستیم، اما این مهم است که خودمان از آن مطلع باشیم. من به لطف خدا قبل از آنکه دیر شود، متوجه شدم که نمکگیرم. اکنون حجاب برای من سنگر و سرپناهی است که یادم بماند نمک خوردهام و نباید نمکدان بشکنم.
دیدگاهها
دقیقاً همین احساس رو دارم.. یعنی خدا کمکم میکنه به طرفش برگردم؟؟ لطفاً برام دعا کنید، من هرگز نمیخوام بنده بدی باشم
In reply to دقیقاً همین احساس رو دارم… by Fatima
04:35 - 1402/02/26«خدا» برای «بنده» اش کافیست
کافیه به او اعتماد کنی و خانه دلت رو با یاد او گرم نگه داری
(من یتوکل علی الله فهو حسبه، کسی که به خدا تکیه کنه، خدا کفایتش میکنه)
گناه کردم اسرار داشتم و طولانی مدت ادامه دادم گناهم را ... قبول
ولی ، خدا هم کم نزاشت و خردم کرد خـــــیـــــلی بدتر از تصور
شاید بگم چندین برابر گناهم عذابمم داد .. نمیدونم چی بگم ولی واقعا دلگیرم و شایدم قهرررر
نمازمم میخونم ولی دعایی نمیکنم و چیزی هم نمیخام و هر دعایی هم هست همونه که تو نمازه
برام دعا کنید بخدا قسم به مرگم راضیم 34 سالمه افــســـوووس
In reply to گناه کردم اسرار داشتم و… by بنده خوب و غافل
09:43 - 1402/05/03دوست خوبم سلام خدا گره تو از غیب باز کنه انشالله
من هم امروز با خدا قهر کردم انگار اصلا منی وجود ندارم، سالها پیش کامیونم آتش گرفت و سوخت خانه ام را فروختم تا ماشینم را درست کنم، الان مستاجرم و از زندگی و دیگران عقب افتاده ام، امروز دیگر بریدم.
افزودن دیدگاه جدید